آتش و خیابان؛ داستان واقعی از یک کانون شورشی
قسمت دوم: چگونه آغاز کردم؟
در قسمت دوم از “داستان واقعی یک کانون شورشی”، با روایت یکی از قصههای پر از هیجان همراه میشیم. قصهای از روزهای پر التهاب بعد از قیام ۸۸ که نشون میده تصمیمهای بزرگ، از دل لحظات کوچک و پر از چالش شکل میگیرن. دعوتتان میکنم که با هم به این روایت واقعی و الهامبخش از زندگی یک کانون شورشی را بخوانیم.» تو روزهای داغ قیام۱۴۰۱ دیوار نویسی دیگه واسهم ساده ترین کار شده بود. تقریبا هر شب یا دیگه یه شب در میون یه کار اینجوری داشتم.
اما اولین بار که می خواستم شعار بنویسم به این سادگی ها نبود… اون هم بر می گشت به خیلی سال قبل… چون اساسا فضا یه جور دیگه بود… یعنی خود کارش این قدرها سخت نبود اما فضایی که بود یه استرسی می داد که آدم رو به چندبار حساب و کتاب وا می داشت. بچه ها هم همهش باهام بحث می کردند.
امیرحسین می گفت بابا بی خیال دیگه سروصداها خوابیده!
مهرداد از اونطرف در می اومد میگفت: بعد از کهریزک دیگه کی جرأت میکنه پاشه!؟؟ چه فایده داره؟ خودت رو بی خودی دم تیغ میدی!
ولی پیام باز هم مثل همیشه هوای منو داشت و به اونها می گفت: یعنی دست روی دست بذاریم؟
اما من بالاخره اون شعله رو روشن کردم.
کانون شورشی چگونه راه باز می کند؟
سال ۸۹رسید. یک سال از قیام ۸۸ گذشته بود. اما حال و هوای جامعه تغییرکرده بود. انگارحکومت به همه القا میکرد: « هیچکس توان سرنگونی منو نداره.». اینقدرتنمایی، تأثیرسنگینی بر ذهنها گذاشته بود.
آخه زخمهای جنایات کهریزک،کابوس خانههای مخفی اطلاعات هنوز تازه بود. انگارجامعه طلسم شده بود.
وقتی شبکههای ماهوارهای رو نگاه میکردم، تصاویری از قیام ۸۸ و سرودهای پرشور اون تو ذهنم زنده میشد. این صحنههای آکنده ِ از شجاعت، به من شور و انگیزه میبخشید و هر بار جرقهای تازه در درونم شعله میکشید.
با این وجود، سایه ترس همیشه با من بود. ترس از زندان و شکنجهگاه، سنگینی خاصی بر روحم میذاشت.
این ترس و امید، مثل آتش و خاکستر بودند؛ یکی شعله میکشید، یکی دیگه سرکوب میکرد.
بعضی وقت ها مهرداد میگفت بیخیال شو… اما صدایی در درونم بلندتر میگفت: «تو به سکوت تعلق نداری.»
سفری طولانی با چگوارا
یاد جملهای از چگوارا افتادم.
او میگفت:”وقتی برای سفر طولانی به دورقارهآمریکا آماده میشدیم، شیر یا خط میانداختیم؛ اگر شیر میآمد میرفتیم و اگرخط میآمد… باز هم شیر میدیدیم و میرفتیم.
اما انتخابم روشن بود. برای قانع کردن خودمکه نباید تو خانه میموندم. آخرش، فقط یه راه پیشم بود: باید میرفتم.
انتخاب من از همین کشاکش آغاز شد. از یه طرف میتونستم زندگی و آیندهای بیدردسر برای خودم دستوپا کنم. از طرف دیگه، دیدن رنجهای کودکانکار وکارتنخوابها منو سمت جنگیدن میخوند . پذیرش سرکوب مردم و تن دادن به زورگویی حکومت چیزی از معنای زندگی برایم باقی نمیذاشت و این طغیان، منو فراتر از«فقط بودن» میخوند.
احساس میکردم نه تجربه کافی دارم و نه پیشینهای. تا آن زمان، هیچ کار عملیای نکرده بودم. میخواستم روی دیوارها شعارهایی بنویسم که مردم روحیه بگیرن. برای همین میدونستم باید نقاطی رو در نظر بگیرم که مردم بیشتری شعارها رو ببینند.
همه جزئیات رو در نظر گرفتم: از انتخاب شعار تا محل دقیق نوشتن. باید به مسائل امنیتی هم فکر میکردم؛ پوشاندن چهره و پیشبینی همهچیز.
دیماه و شب تولدم بود. بیرون خونه سرد بود اما تو دلم ولولهای بود. احساس میکردم تولدم درکنار روزهای سختی که مردم تحمل میکنند، اتفاق مهمی نیست.
ده نقطه تو شهر رو شناساییکرده بودم و برای هر شعارکلی فکرکرده بودم.
به محلها رفتم و تا نزدیک سحر شعارها رو نوشتم. بالاخره تو اون شب سرد، تصمیمی که گرفته بودم رو عملی کردم.
کانون شورشی به توان خود ایمان می آورد
کادوی تولد اون سال برام این بود که به توان خودم ایمان آوردم. ده شعار بزرگ تو شلوغترین نقاط شهر نوشته بودم. حس خوبی داشتم. به این نتیجه رسیدم که بسیاری از تصورات ترسناک بی پایه هستن و جوابهای واقعی رو باید تو عمل جستجوکرد. یک مبارز تو عمل قوانین را پیدا میکنه، نه تو ذهن!
آخرین شعاری که آن شب نوشتم، یه ماشین گشت سر راهم سبز شد. دو افسر و سه سرباز بودند. چون نیمهشب و خیابان خلوت بود ، خیلی سریع متوجه من شدن. به محض اینکه ماشین رو دیدم، اسپری رو توی جوی آب انداختم. دلم میگفت که شروع کنم به فرار ولی اونها حتما تعقیبم میکردند، به خود گفتم خونسرد باش!
بازجویی خیابانی رو باخونسردی کامل پشتسرگذاشتم. این باعث شد یک قانون جدید کشف کنم: خونسردی از هر چیزی بهتره.
بعدها، خاطرات اونشبرو توی یک دفتر یادداشت نوشتم. ولی هیچوقت درمورد کارهاییکه کردم، با کسیچیزی نگفتم. احساس میکردم که رازداری، منو بزرگتر میکنه. بعدها متوجه شدمکه پدرم اون دفترخاطراترو خونده بود و درگوشهای از اون یادداشتی نوشته بود. گویا از کارهایی که کرده بودم زیاد هم بدش نیامده بود. چون جمله ای که نوشته بود به نوعی تشویق آمیز بود، بله تشویقم کرده بود.
ادامه دارد…
🌴براندازیم #تيك_تاك_سرنگوني #قیام_تنها_جوابه
🍏# مجاهدین_خلق ایران #ایران # کانونهای شورشی
🌳# MaryamRajavi # IranRegimeChange
🌻 پیوند این بلاک با توئیتر BaharIran@ 7