۱۴۰۴ مرداد ۳۰, پنجشنبه

"برای آنان که سنگین‌تر از تاریخ ایستاده‌اند": عادل عبیات

 

"برای آنان که سنگین‌تر از تاریخ ایستاده‌اند":  عادل عبیات 



اگر بخواهیم حقیقت انسان را بی‌پرده ببینیم، باید به لحظه‌ای چشم بدوزیم که او بر دیوار ایستاده است، جایی که بودن و نابودی در یک خط باریک به هم می‌رسند. دیوار سنگ یا سیمان نیست، که بریدگی جهان است، آستانه‌ای‌ست که در آن فرد ناگهان همه‌چیز را از دست می‌دهد جز نفس کشیدن خویش. در این مرز فردا فرو می‌ریزد، زبان ناتوان می‌شود و تنها بدنی لرزان و عریان باقی می‌ماند.

از همین‌جا به کتاب و داستان دیوار اثر ژان‌پل سارتر بازمی‌گردم، نه به‌مثابه‌ی یک داستان، که به‌ عنوان تصویری از آستانه. سارتر در روایتش لحظه‌ای را پدیدار می‌سازد که زندانیان شب آخرشان را در برابر گلوله می‌گذرانند، جایی که زمان فرو می‌ریزد و هستی بی‌پرده در تماس با بی‌پناهی رخ می‌دهد.

اما من به این اثر بازمی‌گردم برای چیزی فراتر از ادبیات، برای یافتن زبانی که بتواند وضعیت تاریخی ما را آشکار کند. زاویه‌ی نگاه من، دیدن دیوار به‌مثابه‌ی برش هستی است، نقطه‌ای که انسان خود را برهنه در برابر بی‌پناهی می‌بیند و از این نقطه مسیر نوشتار روشن می‌شود، از دیوار سارتر به دیوار تاریخ ما، از زندانیانی که یک شب بیشتر فاصله‌ای با مرگ نداشتند، تا مردان و زنانی که نیم‌قرن است مرگ را خانه کرده و در همان مرز مقاومت و آرمان آزادی ایرانیان را معماری کرده‌اند.

در داستان سارتر زندانیان یک شب بیش‌تر فاصله‌‌ای با پایان ندارند، سپیده‌دمی که جز گلوله وعده‌ای نمی‌دهد. زمان در خلاء است و کلمات بی‌پناه، بدن‌ها لرزان و در انتظار مرگ. مرز باریک است، یک مکث میان بودن و محو شدن، جایی که انسان خود را بی‌پرده می‌بیند.

اما در ایران این انتظار یک شب نیست، که یک تاریخ شد. مجاهدین خلق نیم‌قرن است در همان وضعیت زیسته‌اند، نه در سلول یک زندان، که در حصار یک نظام و جامعه‌ای که بر ترس و فریب و سکوت ایستاده است. هر روزشان تکرار همان سپیده‌ای‌ست که جز گلوله چیزی در آن نیست، هر سالشان امتداد همان شبِ بی‌فرداست. 

سارتر می‌نویسد، در برابر مرگ زبان فرو می‌ریزد، واژه‌ها قدرت خود را از دست می‌دهند.

اما اینان درست از دل همان فروپاشی زبانی دیگر آفریدند، زبانی که از بریدگی برخاست، زبانی که توانست تهدید را به معنا، مرگ را به فدا و فدا را به امکانِ ادامه پیوند دهد.

اینجا روان‌شناسی سوژه دگرگون شده، ترس دیگر دشمن نبود، که همراه شد. امید دیگر وعده‌ی دور نبود، که عضوی از بدن شد و وفاداری شکلی تازه‌ از نفس کشیدن. در این وضعیت انسان نه با حذف ترس، که با پذیرفتنش زنده می‌ماند، نه با انکار مرگ، که با در آغوش گرفتن آن. روان در این مرز از نو ساخته شد، روانی که فردیت را وانهاد و جمعیت را درونی کرد. هر فرد، دیگری را در جان خود حمل می‌کند.  امروز هم همین وضعیت ادامه دارد. در همین شبکه‌های اجتماعی، کمتر مجاهدی نام و تصویر خود را حمل می‌کند، گویی فردیت باز هم در مرز فرو ریخته است. آنان که دیده می‌شوند، بیشتر همان‌هایی‌اند که قربانی شدند و نامشان دیگر با مرگ گره خورده است. اما همین غیبت حضوری دیگر می‌سازد، هر مجاهد امروز ادامه‌ی مجاهدی دیگر است، ادامه‌ی کسی که پیش‌تر بر دیوار ایستاده بود. 

زندانیان سارتر، یک شب بر مرز بودند و شاید اگر آن شب می‌گذشت زندگی‌شان به روال بازمی‌گشت. ولی مجاهدین نیم‌قرن است که خانه‌شان همان مرز است، نه امکان بازگشت، نه امکان انکار. مرز برایشان حادثه نیست، که ساختار است، جایی که بودن جز بر لبه‌ی نابودی ممکن نیست. دیوار در این منطق فقط یک مرز نیست، که جایی‌ست که آرمان آزادی ایرانیان، از دل خون و تیرباران و تبعید چهره‌ی خود را بالا می‌کشد.

در دیوارِ سارتر، فردیتِ برهنه در برابر نابودی می‌ایستد، هرکس با بدن خود، با ترس خود. اما در تاریخ ما، فردیت در مرز فرو ریخت و جای خود را به وفاداری داد. بودن دیگر خصوصی نیست، که جمعی‌ست. بودن تنها به‌شرط بودن با دیگری و این وفاداری نه انتخابی اخلاقی، که شرط نفس کشیدن است، آن‌که تنها می‌زید، از پا می‌افتد ولی تنها آنان که با دیگری می‌زیند، باقی می‌مانند.

سارتر نشان داد که بودنِ اصیل در مواجهه با مرگ پدیدار می‌شود.

اما در مجاهدین، بودنِ اصیل در پذیرش مرگ برای دیگری معنا یافت. در جهانی که بقای فردی بی‌معنا بود، اصالت نه در نجات خویش، که در پیوند با دیگری بود، بودن یعنی از خود گذشتن. در این شاکله‌ی فکری روانِ جمعی شکل گرفت، امید دیگر نه احساسی فردی، که جریانی مشترک شد و وفاداری نه انتخابی شخصی، که ضرورتی هستی‌شناسانه برای زیستن.

#عادل_عبیات


🟢 مرگ_بر_خامنه‌ای

🍏# مجاهدین_خلق ایران   #  کانونهای شورشی

🌳 مریم رجوی   #ایران

🌻 پیوند این بلاک  با  توئیتر BaharIran@ 7