۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

بر من و خانواده ام چه گذشت؟ ـ سعيد اميرخيزي


روزگاري آخوند قرائتي دلقك نظام, درهمان سالهاي اول حكومت نامشروع آخوندي, در تلويزيون رژيم با همان وقاحتي كه ويژگي آخوندهاي خميني صفت است, گفت: «يك سكة يك تومني را به يك آخوند بدهيد اگر توانستيد ازش بگيريد, آنوقت حكومت را هم خواهيدگرفت.» اين آخوند كودن اگرچه به ظاهر مي خواست قدرت نمايي كند ولي از فرط حماقت به عدم مشروعيت و ضديت حكومت آخوندي با مردم اذعان مي كرد.
اين جنگ از همان آغاز حكومت ضدمردمي شياطين عمامه دار با شعار «حزب فقط حزب الله, رهبر فقط روح الله»  با مردم و مقاومت سازمانيافته اش شروع شد و هر روز عميق ترشده و تا كندن آخرين خشت بناي نامشروعش ادامه دارد... دست و پا زدن هاي ديوانه وارش براي برون رفت از اين تنگنا و فشارآوردن روي هماوردش, سازمان مجاهدين دقيقا به مثابة قدم زدن در باتلاقي است كه هر روز و هرلحظه آن را بيشتر فرو مي برد.
مخصوصا كه دوران مفت خوري دو ائتلاف بين المللي قبلي در منطقه سپري شده و در ائتلاف اخير پدرخواندة داعش و بنيادگرايي نشانه گرفته شده و دوران جديدي شروع شده است. به همين دليل است كه از روي استيصال و درماندگي دوباره عواطفش گل كرده و به فكر خانواده هاي مجاهديني افتاده كه با تير و تبر و گلوله و موشك حريفشان نشد, دنبال چارة دردش از اين طريق است. خوب بيچاره آخوندها اين كار را نكنند پس چكار بكنند؟
هدفم از نگارش اين مطلب نه به قصد پاسخگويي و يا مقابله با اين سياست رسوا, بلكه بيان بخش كوچكي از تاريخچه خونبار و البته غروز انگيز خلقي دلاور است در مصاف با خليفه ارتجاع و بنيادگرايي كه ماشين كشتارش با شقاوت تمام از اعدام و شكنجه زنان و دختران و پدران مادران مجاهدين گرفته تا قتل عام آنها تا اسيد پاشيدن بر صورت زنان و دختران و اعدامهاي خياباني و يا دسته جمعي در زندانها و يا شركت مستقيم در قتل عام مردم سوريه و عراق و به قول خودشان خط بستن در عراق و سوريه براي حفظ تهران، لحظه يي توقف نداشته است.
هنگاميكه 12 ساله بودم توسط برادرم علي كه از زندان ساواك شاه در پاييز 57 آزاد شده بود, با سازمان مجاهدين آشنا شدم. در آن زمان كه البته روز رزم و رنج خون بود و همه مردم در ميدان نبرد بودند, بياد ندارم كسي اشكال و انتقادي به عملكرد مجاهدين داشته باشد و سؤال كند كه چرا از دامان پر مهر و گرم خانواده جدا شده و به نبرد با ديكتاتوري برخاسته اند؟ اما پس از پيروزي انقلاب ضدسلطنتي و غصب حاكميت مردم توسط ولايت پليد خميني، به يكباره با سيلي از اتهامات و در پي آن حمله و هجوم و باز هم شكنجه و كشتار مجاهدين و اينبار از نزديك مواجه شدم. در پي هر ابراز عقيده و فعاليت تبليغي, تنها پاسخ چماق و شكنجه و اعدام از جانب آخوندها و پاسداران جنايت پيشه بود.
خواهرم لعيا در سال 59 در حاليكه دانش آموز بود به هنگام فروش نشريه مجاهد دستگير و تا يكسال بعد هرچه تلاش كرديم, هيچ اطلاعي از او به ما ندادند كه آيا زنده هست يا نه و يا در كجاست؟ چند ماه بعد در ارديبهشت 60 برادرم اصغر به جرم حمايت و هواداري از مجاهدين دستگير شد. از او هم تا مدتها هيچ خبري به ما ندادند.
طولي نكشيد كه برادرم علي اولين شهيد خانواده ما در نبرد عليه خليفه داعش آن روزگار يعني خميني, جانش را در مسير آرمان رهايي از چنگال اين جنايتكاران ضدبشر فدا كرد.
بعد از آن 2 خواهر ديگرم كه به جرم هواداري از سازمان در معرض دستگيري بودند, از خانه فراري شده و مخفي شدند. 2خواهر ديگرم در تابستان و زمستان سال 60 به جرم رفت و آمد دو خواهر ديگرم, به خانه آنها دستگير شدند. خواهرم كبري با اينكه تنها سرپرست 2 فرزند خردسالش بود كه پدرشان ساليان قبل بعلت بيماري درگذشته بود, به 3 سال زندان محكوم شد و فرزندانش مجبور شدند جداگانه و تحت سرپرستي مادرم و مادر بزرگ ديگرشان قرار گيرند. پدرم در اثر فشارهاي روحي و نگراني از سرنوشت فرزندانش به خصوص دخترانش, در اثر سكته قلبي در تيرماه 60 تنها چند روز بعد از شهادت برادرم علي درگذشت.
در زمستان 60 برادرم حميد كه سرپرستي خانواده خود و ما را بر عهده داشت, دستگير و به 4 سال زندان محكوم شد. در زندان تحت شكنجه و شرايط سخت و عدم بهداشت در آن سالها به بيماريهاي گوناگون مبتلا شد كه تا امروز هم عوارض آن باقي است.
برادر بزرگم محمد كه در تبريز معلم دبيرستان بود به خاطر سابقه هواداري از مجاهدين اخراج و تحت تعقيب و دستگيري قرار گرفت كه مجبور شد خانه و كاشانه خود را رها كرده و مخفي شود.
به اين ترتيب در عرض كمتر از يكسال در اثر حاكميت شوم ولايت سفياني خميني, خانوادهام متلاشي شد. من آن موقع 14 ساله بودم و با توجه به اينكه در كودكي سلامتي هر دو پايم را به علت ابتلا به بيماري فلج اطفال، از دست داده بودم ديگر در خانه به همراه مادر و مادر بزرگ پير و نابينايم تنها شده بودم.
 تا سال 1364 دو خواهر و دو برادرم فقط به جرم اين كه خانواده مجاهدين هستند, به مدت 4سال زنداني بودند. برادرم اصغر كه به 2 سال زندان محكوم شده بود بدون هيچ دليلي ولي به مدت 4 سال در زندان ماند. خواهرم لعيا كه در سال 59 دستگير شده و اتهامي هم نداشت 5 سال در زندان ماند.
در اين ساليان مادرم، در بسياري موارد بايد در يك روز به ملاقات هر چهار فرزندش به زندانهاي مختلف مي رفت. صبحهاي خيلي زود در فصل زمستان براي اينكه اولين ملاقات كننده باشد به زندان اوين مي رفت و بلافاصله از آنجا به قزلحصار و بعد از آن به گوهردشت, تا بتواند همه فرزاندنش را بعد از يك ماه ملاقات كند. و اگر دير مي رسيد تا ماه بعد ديگر خبري از ملاقات نبود و محبت و عشق مادريش به او اين اجازه را نمي داد كه هيچ ملاقاتي را از دست بدهد. اما وقتي بعد از اتمام ملاقات ها به خانه بر مي گشت, تا چند روز ديگر توان حركت نداشت.
اين فقط بخشي از اين سختيها بود. روزهايي بود كه وقتي مادرم براي ملاقات آماده رفتن ميشد، مزدوران بسيجي روي در و ديوار خانه اقدام به نوشتن شعار و فحش و ناسزا مي كردند. اين ديگر شناعت بي نظيري بود كه فقط از اين اوباش بر ميآمد.
حكومتي كه ظاهراً بايد از حق و حقوق شهروندانش حمايت كند, نه تنها هيچ حق و حقوقي براي ما قائل نبود, بلكه دستگير و زنداني مي كرد, مال و اموال مان را تصاحب مي كرد, شكنجه و اعدام مي كرد و بعد از اينكه از هيچ جرم و جنايتي فروگذار نمي كرد, در نهايت با ذلت و زبوني و در منتهاي شقاوت بر در و ديوار خانه فحش و ناسزا هم مي نوشت و به اين ترتيب عمق طينت ضدبشري خود را به نمايش مي گذاشت.
در اين ساليان همواره خانه ما مورد حمله و هجوم و غارت گلههاي پاسداران وحشي قرار مي گرفت. از اسباب و اثاثيه خانه تا وسايل شخصي برادران و خواهرانم را كه در زندان بودند غارت مي كردند. تكرار اين حملات آنقدر زياد بود كه هيچ يك از اقواممان بخاطر رعايت حال ما ديگر نمي توانستند بعد از تاريكي هوا به خانه ما بيايند، تا مبادا باعث ناراحتي ما شوندكه گويا دوباره حملهاي در كار است. در اين ميان فقط چند ماهي در سال 60 همسايه پشتي ما از پنجره حيات خلوت بعد از هر حمله و هجوم, به دلداري ما ميآمد و تلاش مي كرد فشار ناشي از اين توحش را كاهش دهد. اين يار و غمخوار دوران سختي ها, مجاهد شهيد قاسم طاقدره بود. پدر او رئيس كميته محل و رژيمي بود ولي خودش هوادار سازمان بود. سرانجام يك روز ناپدريش براي اينكه قاسم را مجبور به دست شستن از آرمان و اعتقاداتش كند, او را تحويل زندان داد كه چند ماه بعد با شقاوت تمام و بخاطر مجاهدت و ايستادگي بر سر آرمانش، حكم اعدامش را داده و بلافاصله اجرا كردند.
در سال 65 در حاليكه در امتحانات كنكور نمره قبولي هم آورده بودم, به جرم عقيده و هواداري از سازمان مجاهدين دستگير و بجاي رفتن به دانشگاه, روانة زندان اوين شده و چند ماه بعد در يك محاكه 3 دقيقه اي به 6 سال زندان محكوم شدم. از همان ابتداي ورودم به زندان اوين, شكنجه و فشار بر خودم و خانواده ام شروع شد. و در اين ساليان با جنايتهاي رژيم بيشتر آشنا شدم. ورودم به زندان مصادف بود با تغيير در مديريت زندان و تعويض قصاب اوين (لاجوردي) و اوباش و نوچه هايش مانند حاج داوود كه از ميان رذل ترين اقشار جامعه, گردآوري شده و زندانباني رژيم پليد آخوندي را بر عهده گرفته بودند.
اما اين به معني گشايش و تغيير در زندان نبود همان جنايتها با پوشش ديگري ادامه داشت. در سال 66 برادرم اصغر مجدداً دستگير و به زندان محكوم شد. بعد از 2 سال, مرداد 67 فرا رسيد و با پذيرش قطعنامه آتشبس، ملاقاتها در تمام زندانها قطع شد و تمامي وسايل ارتباطي از زندان جمع آوري شد و هيچ كس از بيرون از زندان خبري دريافت نميكرد. جلادان در يك انتقام كشي زبونانه از مجاهدين دست به يك قتل عام فجيع زدند و بيش از 30 هزار زنداني مجاهد و مبارز را در مدت كوتاهي فقط به دليل ايستادگي بر سر آرمان به شهادت رساندند. حتي به درخواست منتظري كه آن زمان جانشين وقت خميني بود, به مادراني كه به همراه كودكانشان در زندان بودند رحمي نشد .
معلوم نيست اين جانياني كه اين روزها عواطف! خانوادگي! شان گل كرده است, آن روزها كجا بودند كه به فكر عواطف خانوادگي اين مادران و فرزاندنشان باشند؟ بسيار پدران و مادران و خانواده هايي كه به قصد ملاقات جگرگوشه هايشان كه بعضاً از راههاي بسيار دور نيز مي آمدند, به سياهچال ها مراجعه مي كردند, ناگهان با ساكي از وسائل فرزندانشان مواجه مي شدند كه در خيلي از موارد نيز زندانبان با شقاوت تمام مي گفت: «بچه ات منافق بود كشتيم», آيا مي شود تصور كرد كه چه حالي پيدا مي كردند؟
اما دريغ از ذرهاي شرافت انساني كه هنوز بعد از 30 سال قدرتهاي جهاني از آن چشم ميپوشند و بر سر ميز انواع مذاكرات راه براي جنايتهاي بعدي همين رژيم باز مي كنند و قربانيان او را متهم ميكنند و تحت انواع فشارها ميخواهند به تسليم وادارشان كنند.
وضعيت زندانهاي رژيم، بطور مفصل قبلا توسط مجاهدين از بند رسته در چندين جلد منتشر شده و نيازي به تكرار آن نميبينم. در تمام اين ساليان كه خواهران و برادرانم در زندان بودند هرگز به من اجازه ملاقات با آنها داده نشد. قوانين ضد انساني فقط اجازه ملاقات پدر و مادر و برادر يا خواهر بالاتر از40 سال را مي داد.
نمونه اي كه در زندان شاهد آن بودم برايم بسيار تكاندهنده و باورنكردني بود. در يكي از روزهاي تابستان سال 67 بود كه هنوز قتل عامها در جريان بود. هنگامي كه نوبت بند ما براي رفتن به مجموعه بهداشتي بند رسيد قبل از اينكه گروه قبلي آن را تخليه كند پاسدار بند لحظه اي در غفلت, در بند را باز كرد و من كه درست در مقابل در بودم ديدم كه تعداد زيادي با لباس سربازي خاكي در حال تردد از راه پله هستند و سر و وضع مناسبي هم ندارند. اين برايم سوال شد كه اين همه سرباز اينجا چكار ميكنند؟ ولي پاسخي براي آن نداشتم. اما چند ماه بعد كه ملاقاتها دوباره برقرار شد, خواهرم برايم تعريف كرد كه وقتي خبر قتل عامها را شنيده به مقابل زندان اوين آمده و وضعيت من و برادرم اصغر را پيگيري ميكرده است. او هم در مقابل زندان مشاهده مي كند كه عده اي از خانواده ها براي پيگيري وضعيت فرزندانشان آمده بودند و بسياري از آنها ميگفتند كه فرزندشان در جبهه جنگ بوده اند ولي بعد از برگشت از جبهه آنها را دستگير كردهاند و خبري از آنها ندارند. دژخيمي كه آنجا حضور داشته در جواب سوال اين خانواده ها گفته بود اينها خود را تسليم زنان مجاهد در عمليات مرصاد (فروغ جاويدان) كرده اند و حكم همه شان اعدام است.
پس از آزادي بدليل فشارها و تهديدهايي كه از طرف رژيم متوجه من بود و مرا از حقوق شهروندي محروم كرده بودند و حتي حق خروج از كشور را هم نداشتم، در سال 1374به كمك سازمان مجاهدين و دوستانم توانستم از ايران خارج شوم و به اشرف بيايم. زمانيكه در ايران بودم هر هفته و يا بعد از هر تماس با خواهرانم در خارج كشور بطور مرتب و سيستماتيك بازجويي و تحت فشار و تهديد براي همكاري و دادن اطلاعات در مورد تماس هايم با دوستان و اعضاي خانواده ام بودم. بطوريكه ديگر در خانه مان كسي آرامش و امنيت نداشت. آنروزها هم كسي به فكر آن نبود كه اين سوال را از دژخيمان گشتاپوي آخوندي بپرسد كه چرا دست از سر خانواده ما بر نمي دارند؟
پس از پايان جنگ در عراق و سقوط دولت سابق و امكان مسافرت به عراق بلافاصله در تماسي با خانواده ام خواستم كه به ديدار من و ساير اعضاي خانواده كه در اشرف بوديم, بيايند. مادرم با شوق بسيار رهسپار عراق شد. اما اين شروع رنجي ديگر براي آنها شد. اگر چه تجربه 20 ساله در اين مورد را داشتند ولي با اين حال درنگ نكردند. نتيجه بسيار روشن بود پس از باز گشت همگي دستگير شدند. 2 برادرم بنام هاي حميد و اصغر هر كدام به مدت 2 سال و خواهرم كبري به 5 سال به زندان محكوم شدند. برادر بزرگم محمد به همراه همسرش دستگير وبه 5 سال زندان محكوم شد. و حتي به مادر پير 80 سالهام نيز رحمي نشد و او را هم بي نصيب نگذاشتند و در فرودگاه هنگامي كه با مدارك رسمي عازم ملاقات با ما بود به همراه خواهرم دستگير شد. بعد خانه هايشان را غارت كردند مشابه كاري كه اين روزها هادي عامري جنايتكار در اشرف مي كند.
خواهرم تحت شديدترين شكنجه ها در زندان اوين قرار گرفت و بينايي يك چشم خود را در اثر اصابت كابل شكنجه گر به چشمش از دست داد. اما به چه جرمي؟ جرمشان فقط ديدار با ما در اشرف, دادن هديه و رساندن مواد خوراكي بود. شايد اين خنده دار باشد ولي عين كيفرخواستي است كه دژخيم برايشان داده است و بر اساس همين اتهامات! متحمل زندان و شكنجه شدند. اين بهايي بود كه خانواده ام براي عواطف پاك خانوادگي دادند.
از يك طرف خانواده هايمان را رژيم به اتهام كمك و حمايت از فرزندان مجاهد خود زنداني, شكنجه و حتي اعدام مي كند و اموالشان را مصادره مي كند، از طرف ديگر در عراق به فرموده ولايت شنيع فقيه اموالمان را بالا مي كشد و دست به غارت آنها مي زند, از طرف ديگر مشتي اراذل و اوباش اطلاعاتي را تحت نام خانواده جلوي اشرف مي آورد كه عليه ما (باصطلاح فرزندانشان!) گلو پاره كنند و از كشتار مجاهدين توسط مالكي تشكر كنند.
سفرة دلم باز شد, اگرچه يك از هزارش را نگفته ام و 35سال جرم و جنايت را هرگز نمي توان در چند صفحه بازگو كرد. به قول اشرف شهيدان جهان خبردار نشد كه در اين ساليان بر نسل ما چه گذشت.
آخوندهاي مفلوك كه در اوج جناياتشان در اشرف وعده پيروزي استراتژيك و تأثيرات آن را در منطقه مي دادند حالا هر روز با آثار و نتايج شگرف ايستادگي و پايداري مجاهدين و تاثير آن بر تغييرات عظيم در منطقه روبرو هستند. در آن سالها كسي باور نداشت كه مجاهدين پرچمدار مبارزه با بنيادگرايي هستند و جهان شاهد چنين ائتلاف گسترده اي در برابر پدرخوانده تروريسم و بنيادگرايي باشد. ولي حالا به يمن ايستادگي مجاهدين به دوراني رسيده ايم كه رژيم آخوندي هرآنچه را كه از قِبَل سياست مماشات در اين ساليان خورده است, بايستي پس بدهد.
سعيد اميرخيزي
رزمگاه ليبرتي دي ماه 93