۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

به گردن فرازان و يوسفيان اشرف نشان!! (1) ـ رحمان . ش

كمي درباره زير هشت و زندان:
درباره وجه تسميه زير هشت روايات مختلفي هست. در زندان مي گفتند اين اسم مربوط به شكل دفتر زندان قصر قديم بوده كه يا بالايش به شكل شيرواني و هشت بوده و يا هشت بند آن موقع، همه به همين نقطه ختم مي شده است. برخي ديگر آنرا به ميدان 8 ضلعي وسط كميته مشترك و محل دواندن نفرات كابل خورده ربط مي دادند و ديگران هم تاريخچه آن را از خانه اربابي هاي قديمي و هشتي و ايوان ورودي خانه هاي قديم مي دانستند. ولي آنچه كه در بين زندانيان سياسي جا افتاده بود, « زير هشت» محلي بود كه براي رفتن به هر هشت بند زندان قصر ناگزير بايد از آنجا مي گذشتي و در بقيه زندانها نيز زيرهشت محل حضور افسر نگهبان و كشيك زندان و محل كنترل بندها و سالن هاي زندان بود كه هر زنداني جديد الورود را هم در ابتدا در آنجا تعيين تكليف و تقسيم مي كردند و طبعاً هيچ زنداني هيچ وقت از شنيدن اين كلمه و رفتن به آنجا خوشش نمي آمد. البته هر زنداني پس از طي مراحل اوليه و بازجويي و شكنجه و  انفرادي در كميته مشترك و وزارت اطلاعات اگر قرار بود دوران زندان خود را طي كند به زندانها فرستاده مي شد و اين به معناي تمام شدن دوران انفرادي و بازجويي و شروع دوران حبس و انتظار براي آزادي بود و بنابراين به شكل كلاسيك و مرسوم ديگر نبايد در زندان از كتك و شكنجه خبري باشد كه البته در رژيم آخوندي كسي با كلاس و رسم و عرف و متد كاري ندارد و وسط خيابان هم كه باشد نفر را دراز مي كنند و حد را بر او جاري مي كنند.
من اولين بار طعم تلخ زير هشت اوين را با يك كشيده چشيدم و آن وقتي بود كه در يك شب زمستاني از انفراديهاي موسوم به آسايشگاه مرا با چشم بند به آنجا بردند و در مقابل سوال افسر نگهباني كه معلوم بود پيرمردي احمق است و از جرمم پرسيد جواب دادم كه جرمم سياسي است و همين كلمه ممنوعه (چه برسد به كلمه مجاهدين) براي آن كشيده كافي بود وقتي هم كه پرسيدم مگر چه گفته ام كه مي زني جواب داد اينجا ما زنداني سياسي نداريم پرسيدم پس ما چه هستيم؟ گفت شما گروهكي هستيد!! بعد هم چون يك گوش ملي جديد و آكبند گير آورده بود روي منبر رفت و خيلي جدي براي دقايقي توضيح داد كه در جمهوري اسلامي زنداني سياسي نداريم و هرچه هست زندانيان فريب خورده گروهكهاي معاند نظام هستند و ... بعد هم من را تحويل پاسداري داد كه به بند يك پايين ببرد.
من خيلي خوشحال و برافروخته بودم و فكر ميكردم بعد از مدتها كه در انفراديهاي كميته و اوين بودم, الآن مثل بچه اي كه از مادر خودش جدا افتاده بود به بقيه بچههاي مجاهد مي پيوندم و به آرزويي كه هميشه از كودكي و از زمان ملاقات پسرخاله هاي مجاهدم داشتم ميرسم و يك زندگي متعالي مجاهدي را شروع ميكنم و از مبارزه و استقامت تك تك بچهها ياد ميگيرم و تجربه كسب ميكنم. از اينكه بزرگ شده و تبديل به يك انقلابي و زنداني سياسي شده و ديگران به ملاقاتم خواهند آمد احساس غرور ميكردم و به اين فكر ميكردم كه در بدو ورود هنگام استقبال بچه ها به آنها چه بگويم و چگونه خودم را معرفي كنم و چگونه با هر كدام رابطه بزنم. در همين افكار بودم كه بعد از پايين رفتن از چند سري پله طولاني و عريض كه گويا به زيرزميني ختم مي شد به جلوي يك درب آهني رسيديم و پاسدار مربوطه به من گفت كه اينجا بند جوانان است و اسم نفري را كه خودش زنداني بود و لباس زندان به تن داشت نعره زد و من را تحويل او داد و رفت و من چند دقيقه بعد مثل ”آليس در سرزمين عجايب” هاج و واج خودم را در بين دهها زنداني عادي كه براي تماشا دورم جمع شده بودند و همديگر را هل ميدادند, يافتم كه مرا با سؤالات خود به رگبار بسته بودند:
داداش بچه كجايي؟!  چند گرم ازت گرفتند؟!  قصر و كانون هم بوده اي؟! ... إإإ... ؟!  گروهكي هستي؟! مثلاً چكار كرده اي؟! اهل دود هم هستي؟! ...
من با چهره اي وحشت زده و رنگ و روي پريده از زير دست و پاي جمعيت، نفس زنان و كشان كشان خودم را به مسؤل آنجا رساندم و غافل از اينكه او هم خودش زنداني است و كاره اي نيست، به جان مادرش قسم دادم كه مرا نزد زندانيان سياسي بفرستد. وقتي ديدم با تعجب نگاهم ميكند سريعاً با عذرخواهي تصحيح كردم و گفتم منظورم زندانيان گروهكي است و تكرار كردم كه اگر ممكن است من را هم نزد آنان بفرستيد. بعد از جواب سرد او با اين واقعيت تلخ مواجه شدم كه اساساً در اوين چيزي به اسم تفكيك جرائم وجود ندارد و همه زندانيان مختلط هستند و از شانس بَدم, در بند ما حتي يك زنداني سياسي هم نبود!! كوه آرزوهايم در يك لحظه مثل كوه طور منفجر شده بود!!
در همان هفته هاي اول كه تازه داشتم اتاقها و برخي اماكن زندان را ياد مي گرفتم متوجه شدم بيرون درب آهني جلوي بند و قبل از محوطه كريدور يك اتاق دربستة ورود ممنوع است كه فهميدم مربوط به دو زنداني بهايي زير اعدام است كه مي گفتند گال دارند كه احتمالاً شايعه زندانبانان بوده كه كسي با آنها رابطه نداشته باشد. يك روز كه در راهرو قدم ميزدم متوجه شدم آن دو نفر از داخل در مي كوبند يكي از زندانيان كه نزديكم بود گفت كاري نداشته باش و توجه نكن ولي من دلم سوخت و به خودم نهيب زدم كه مگر مي شود توجه نكنم و شايد آبي مي خواهند يا مورد اضطراري دارند. يواشكي از در آهني خارج شدم ببينم آخر آن بيچاره ها چه نيازي دارند و چه مي خواهند. هنوز دستم روي دستگيره اتاقشان نچرخيده بود كه از درب كريدور اصلي يك پاسدار با تيپ اطلاعاتي و كاپشن و ريش و قد و قواره و قيافه نكبت احمدي نژادي كه بعدها فهميدم فردي به نام مرتضي پيگيري رييس پيگيري اوين است مثل جن ظاهر شد و قبل از هر توضيحي با مشت و لگد به جان من افتاد و من را به بالا و زير هشت برد و طوري ميزد كه فقط من لحظاتي، صحنه هايي از ديوار و پله ها را مي ديدم و نمي توانستم يك صحنه ممتد را ببينم و خلاصه اين طوري و با يك روز كتك و بازجويي درباره رابطه با زندانيان اتاق ويژه، دومين گذر ما به زيرهشت تكميل شد.
در بند زندانيان عادي:
زندگي در بين زندانيان عادي عالمي داشت به راستي هر روز به سر بردن در آن فضا به اندازه چند كتاب انسان شناسي و جامعه شناسي براي آدم درس آموز بود. به فاصله هر چند ساعت از اتاقي صداي داد و بيدادي و دعوا و زد و خوردي شنيده ميشد و دقايقي بعد نعش دو سه زندانيِ خون چكان را به بالا و زير هشت مي بردند. وضعيت بهداشتي بندها افتضاح بود. شپش بيداد مي كرد. من روزهاي اول مي ديدم كه برخي زيرپيراهن خود را برعكس پوشيده اند ولي فكر مي كردم سهوي است. بعداً شنيدم كه اين كار پليتيكي عليه شپش است كه نتواند لاي درز لباسزير تخم گذاري كند در دلم از اين وضعيت احساس تنفر داشتم و فكر ميكردم تقصير خود زندانيان است و با رعايت بهداشت فردي و حمام روزانه ميشود جلوي اين كار را گرفت تا اينكه هنوز به هفته دوم نرسيده بودم كه روزي متوجه خارش بدنم شدم! ابتدا توجه نكردم ولي وقتي يك روز گذشت و دستم در روي گردنم حركت موجوداتي را لمس كرد با واقعيت تلخ شپش مواجه شدم. از ناراحتي غصه ام گرفته بود و نمي دانستم چه كنم ولي سعي كردم برخودم مسلط شوم. از فردا من هم روزانه دقايقي را به چك درز لباسها و شكار شپش و زدودن تخم زرد رنگ شپش اختصاص مي دادم و در اين زمينه صاحب نظر شده بودم و به زندانيان جديدتر از خودم در اين باره رهنمود و خط و خطوط مي دادم!!
به دليل كمبود جا هر زنداني در ابتدا بايد مدتها بيرون اتاق و در راهرو و زير دست و پا مي خوابيد تا به مرور با آزادي زندانيان, موفق به ورود و خوابيدن در اتاق شود و در موقع ورود به اتاق هم مدتها دم درب و كنار سطل زباله اتراق ميكرد و كم كم به صدر اتاق ميرسيد. بالاي مجلس معمولا در قرق زندانيهاي قتلي با حبس بالا بود. سرويسهاي بهداشتي معمولا كثيف و گرفته بود. در روشويي چيزي به اسم صابون وجود نداشت و تنها ماده نظافتي همان داروي آهكي بود كه بعدها مشابه آن را در حلقوم كسي كه خامنه اي در خانه اش او را (سعيد جان) صدا ميزد چپاندند و به طرز فجيعي نزد امام راحل فرستادند.
زندانيها معمولا گرسنه بودند و غذا بطور عام خيلي كم و با كيفيت پايين بود آن موقع فقط روزي دو نان كوچك به هر زنداني مي دادند يك زنداني لاغر و قدبلند بود كه مي گفتند از بچگي در بين زندان و بيرون در تردد است و همه او را با تحقير خيارشور صدا ميكردند. يكروز كه با او سر صحبتي را باز كرده بودم دليل اين اسم را از او پرسيدم كه گفت اين اسمي است كه خود لاجوردي برايم گذاشته است و دليلش را هم گفت كه فراموش كرده ام. مي گفت كه در بيرون زندان كسي را ندارد و پدرش را اصلا نديده است و مادرش هم در زندان است و مي گفت يك بار در زمستان آزاد شده بودم و كس و كار و جايي نداشتم كه بروم. رفتم از جايي يك تكه كارتن و مشما گير آوردم و كنار ديواري خوابيدم. صبح كه بيدار شدم ديدم رويم برف نشسته است و بچه هايي كه در حال رفتن به مدرسه بودند دورم جمع شده اند و مي خندند و سر و صدا مي كنند و من هم ترسيدم و بلند شدم و فرار كردم. هر وقت كه او ساكت بود من مي فهميدم كه گرسنه است از جناب بهاري كه يك شيخ شياد و مسئول فروشگاه بند بود يك بيسكويت20 توماني برايش مي خريدم. در مجموع بيشتر سالهاي عمرش را در زندان گذرانده بود و گويا با شرايط بيرون زندان همخواني نداشت.
آن موقع در اوين، رژيم براي اينكه تجارت سيگار و مواد مخدر را در انحصار خودش داشته باشد سيگار را ممنوع كرده بود و به همين دليل سيگار قيمت نجومي پيدا كرده بود. بطوريكه اگر در بيرون قيمت يك بسته حدود 200تومان يعني هر نخ 10تومان بود در آنجا هر نخ سيگار تا مبلغ 1300تومان هم رسيده بود. خانواده ها بطور ميانگين هر دوهفته يكبار براي ملاقات مي آمدند و خانواده هاي متوسط حدود 500 تومان به زندانيان خود مي دادند.
يك بار در اتاق ما سه زنداني عادي كه از ملاقات برگشته بودند و هركدام 500تومان گرفته بودند پولهايشان را روي هم گذاشتند و يك نخ سيگار قاچاق 1300توماني خريدند و به سرويس رفتند و مخفيانه كشيدند و برگشتند و من شاهد بودم كه با هم قرار گذاشتند با 200تومان باقيمانده از فردي به نام شيخ علي كه در بند 3 بالا بود يك تن ماهي بخرند آن موقع تن ماهي در فروشگاه زندان حدود 80تومان بود ولي چون كم بود و بعضا ناياب مي شد افرادي به تعداد زياد مي خريدند و انبار مي كردند و بعدها به قيمت بيشتر مي فروختند كه شيخ علي مذكور يكي از اين نفرات بود. مي گفتند وي تن ماهي 80توماني را به قيمت 130تومان مي فروشد و تازه آن را جلوي مشتري باز مي كند و يك قاشق هم از رويش بر ميدارد!! من تا مدتها باورم نميشد كه انساني با همنوع خود چنين كاري بكند تا اينكه آن روز آن سه زنداني را ديدم كه از پنجره رو به هواخوري با پرداخت 200تومان به يكي از زندانيان بند 3 از او مي خواستند كه از شيخ كلاش بخواهد كه در كنسرو را باز نكند و در مقابل بيشتر از 130تومان حساب كند. آن روز اين موضوع ذهنم را گرفت و درك جديدي از رژيم خميني پيدا كردم. پيش خودم فكر مي كردم خانواده هاي فقير سه زنداني همه دارايي خود بعد از دوهفته را به بچه هايشان دادند كه همه آن پولها در چند پك سيگار و يك سوم يك تن ماهي تمام شد! تازه اگر شيخ علي شياد محبت كند و ازش نزند!!  اگر شاعر بودم مي سرودم كه روزي كه روح الله لقمه حرام از پله ها پايين آمد شرافت سوار آن اسب بزرگ آهني شد و رفت... اينجا قبل از انسان، انسانيت را به شلاق كشيده اند... دينت بسوزد خميني رذل ذليل مرده!! ... و بلافاصله به خودم مي گفتم عجب عقلي كرديم كه اين عمر و جان ناقابل را داديم و فداي خلق قهرمان كرديم و آمديم و مجاهد شديم! خدايا شكرت!!
در اتاق ما آدمهاي عجيب و غريبي بودند و جرمهاي مختلفي داشتند. اعتياد، آدم ربايي، دزدي، اختلاس، قاچاق فروشي، شرارت، قتل، مالخري ... كه معمولا زندانيان با جرمهاي مالي و اختلاس راحت ترين نوع حبس را مي گذراندند و چون پولدار بودند در همه جا كار خود را راه مي انداختند. شبها سفارش مي دادند چلومرغ و قيمه و غذاي حاضري از بيرون مي خريدند (البته اين امكان، عام بود ولي بديهي است كه فقط اين نوع زندانيان تمكن مالي آن را داشتند). در اتاق ما يك نفر به اسم آقاي عاصي بود كه چند ميليارد اختلاس كرده بود. لباسهايش را مسؤل نظافت اتاق كه ناصر نام داشت مي شست و هر وعده را بين 20 تا 30 تومان حساب ميكرد و ماهانه از عاصي مي گرفت جرم اين ناصر كه بچه زنجان بود و هيچ كس به ملاقاتش نمي آمد قتل بود و مي گفتند در يك رستوران در تهران كار مي كرده و صاحب آن رستوران را كه بارها به وي تجاوز كرده بوده كشته است. جناب عاصي مستمراً در مرخصي بود و بعد هم آزاد شد ولي ناصر همانطور بلاتكليف در زندان ماند و نفهميديم چه شد. نفرات اتاق ماهانه هرنفر 20تومان براي نظافت اتاق و شستشوي قابلمه غذاي اتاق به ناصر مي دادند. در اتاقهاي ديگر هم چنين نفراتي بودند كه به آنها شهردار مي گفتند و از همين راه امرار معاش ميكردند و در آنجا مرسوم بود.
فرد ديگري به اسم مهندس خزعلي در اتاق ما بود كه از اقوام آخوند خزعلي ملعون بود و به جرم اختلاس چند ميليون توماني دستگير شده بود. وي علناً به همه سردمداران رژيم بدوبيراه مي گفت و رك مي گفت كه من در رابطه با يك دپوي بزرگ نظامي اختلاس كرده ام ولي چون سپاه مي خواست بيشتر از من اختلاس كند و من نگذاشتم برايم پرونده درست كردند. وي با وجود اينكه از نظر سني جاي پدر ما بود و از جمله نفراتي بود كه بعدها به دلايلي به بند جوانان آورده شده بود, ولي بسيار شوخ و بامزه بود و مستمراً در حال جوك گفتن و خواندن ترانه هاي اصيل بود و مهارت داشت. يك روز كه زندانيان عادي در راهرو چراغها را خاموش كرده و سينه زني مي كردند و در اتاق ما بسته بود بلند شد و وسط اتاق با همان ريتم شروع به رقص بندري كرد كه ملت از خنده روده بر شده بودند. از اين كارها زياد ميكرد. وي در نهايت با وساطت خود خزعلي بعداز چند ماه آزاد شد. فرد ديگري به نام عباس كه آدم ربايي كرده بود و خودش تعريف مي كرد دختر نوجواني را در قبرستاني متروك دزديده و برده بود كه آدم زياد رويش نمي شد وارد جزييات و سوال از وي شود. زنداني ديگر به اسم مهدي از جيب بري و اولين تجربه خودش و دلايل ورودش به دنياي جيب بري حكايتها داشت. جمشيد نامي هم كه جرمش قاچاق انسان بود يك شب تا صبح از باندهاي فساد دختران و زنان در شهرك آزادي و حومه تهران و دنياي وحشتناك اين انسانهاي نگون بخت تعريف مي كرد و مي گفت انواع و اقسام البوم عكس از اين نفرات براي مشتريان وجود دارد.  اصغر قرصي هم كه مسؤل قاچاق قرص ديازپام كل بند بود, هميشه خواب بود و تئوري اش اين بود كه بايد براي فرار از غم زندان، حبس را در خواب گذراند و مثلا با 150قرص ديازپام10 كه يك روز در ميان خورده شود به راحتي يك سال از حبس تمام مي شود و واقعاً هم به اين تئوري پايبند بود و به ديگران هم توصيه مي كرد. دزدها هم كه خودشان به چند دستة خانه رو، مغازه رو، كيف قاپ، سارق مسلح و ... تقسيم مي شدند داستانها و روايتها داشتند. باز هم آرزو مي كردم شاعر بودم و مي سرودم كه بر ميهنم چه رفته است...
در تابستان 72يك موج بيگاري راه افتاد كه مي آمدند كل بند را از صبح تا ظهر به تپه هاي اوين و سمت استخر مي بردند و زندانيان را وادار مي كردند كارهايي مثل كندن كوه و راه كشي انجام دهند. روز اول هم خود لاجوردي و پيشوا (رئيس وقت اوين) آمدند و لاجوردي كه كت و شلوار سورمه اي داشت با دجاليت آستين هايش را با همان كت بالا زد و با دست گچ برمي داشت و روي تپه خط كشي مي كرد و محل هاي كندن را مشخص ميكرد. من سالها قبل كه خودم براي ملاقات به اوين مي رفتم يكبار او را در پارك وي كه براي برخورد با خانوادههاي زنداني آمده بود ديده بودم ولي اين بار در زندان براي اولين بار بود كه او را از نزديك ميديدم. واقعاً چهرة وحشتناك و كريهي داشت كه اگر آلفرد هيچكاك از نزديك ميديد جا ميخورد!! آدم مي ترسيد حتي از نزديك او رد شود. من هميشه از او دوري مي كردم كه مبادا از جرمم چيزي بپرسد. همانطور كه انگيزه شروع اين بيگاريها را نفهميديم داستان پايان دادن به اين نمايش چند روزه را هم متوجه نشديم ولي برخي زندانيان مي گفتند كه چون دوسه نفر ازجمله قدير نامي نقشة فرار كشيده بودند و پاسدارها فهميدند لاجوردي اين موضوع را خاتمه داد. اين قدير آدم چابك و ورزشكاري بود كه در هواخوري مي دويد و  به سمت ديوار مي رفت و چند گام روي ديوار مي رفت و دستش را به بالاترين نقطه ديوار مي زد و به پايين مي پريد و مي گفتند بارها سابقه زندان و فرار از زندان دارد...
 ادامه دارد...

رحمان ـ ش
رزمگاه ليبرتي ـ بهمن 93