۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

تيغي بر گلوي عاطفه (قسمت اول)...دو دهه بعد شاخة انجمن نجات وزارت اطلاعات در اشرف و ليبرتي... ـ محمود رويايي



... سري دوم ملاقات، اسمم را صدا كردند. قبل از سالن ملاقات، رو به ديوار ايستاده بوديم كه ناصريان ([1]) داديار مكار زندان صدايم كرد. آستينم را كشيد، چند متر جلوتر، چشمبندم را بالا برد:
- اگه درخواست ملاقات حضوري بنويسي، امروز بهت ملاقات حضوري ميدم.
- درخواستي ندارم ولي اگه ملاقات حضوري بدين، بدم نميياد.
- اگه ميخواي بايد درخواست بنويسي.
- درخواست ندارم.
- پس به ننه بابات بگو ملاقات حضوري خبري نيست.
نزديك 10دقيقه همانجا معطل شديم تا پاسدار ملاقات، اسمها و كابينها را خواند و وارد كابين ملاقات شديم... با تعجب ديدم علاوه بر پدر و مادر و 3 خواهر و برادرم، علـي هم آمده است.
علـي، قبراق و سرحال، با يك خيز گوشي را برداشت. از خوشحالي، تمام صورتش باز و چشمهايش به چهار سمت كابين پرواز ميكرد. بعد از نثار عاطفه و عشقي كه بر زبان و گونهاش مي لغزيد گفت:
- وقتي گفتن امروز بهمون ملاقات حضوري ميدن و قبول كردن من بيام ملاقات، ميخواستم از خوشحالي پر در بيارم…
- ملاقات حضوري؟ واسه چي؟
- پس خبر نداري! گفتن شيريني و گل هم بيارين امروز يه ساعت ملاقات حضوري بهتون ميديم.
- بابا شما چه قدر ساده اين. اينا محض رضاي خدا ملاقات حضوري به كسي نميدن...
علي صورتش جمع شد و با سكوت و حيرت، گوشي را به خواهر بزرگم داد. از نگاهش معلوم بود هنوز براي ملاقات حضوري اميد دارد.
- زري سلام. چطوري… ببين! ملاقات حضوري خبري نيست... چرا به حرف من گوش نميدين؟
- اگه ميخواستن حضوري ندن، نميگفتن شيريني براش بيارين. اصلاً ما كه دنبالشون نرفتيم خودشون اومدن گفتن.
- اينا ميدونن من درخواست نمينويسم، ميخوان آزارتون بدن. بابا چرا حاليتون نيس! ميخوان شما رو بندازن به جون من. فهميدي!؟
ميترا با عصبانيت گوشي را گرفت:
- تو ديگه بيش از حد بدبيني. يه دقيقه قبل از اينكه وارد سالن ملاقات بشيم، ناصريان دوباره گفت بعد از ملاقات ِ كابيني، يه ساعت ملاقات حضوري دارين، مگه اينكه خودش نخواد شما رو حضوري ملاقات كنه. حتي گفت يه كم نصيحتش كنين…
- آخه چند دقيقه قبل از اون به من گفت درخواست بنويس. گفتم نمينويسم. چون مطمئن شد نمينويسم اومده سراغ شما…
بقيه كه تازه متوجه موضوع شده بودند، با بهم ريختگي گوشي را گرفتند و هر كدام جمله يي با خشم نثارم كردند.
مادر با همان نگاه هميشه ابري، سري تكان داد و گفت:
- بعد از اينهمه بدبختي و آوارگي، بعد از تحمل 6سال فشار و سختي، ارزش يه خط درخواست ملاقات هم نداريم؟
پدر، در حاليكه بغض گلويش را ميفشرد و دستش ميلرزيد گوشي را گرفت:
- من تمام عمرم تملق كسي رو نگفته بودم. 5ساله بخاطر تو به هر نامردي رو انداختم. 5ساله دارم تحقير و ذلت رو تحمل ميكنم واسه اينكه بتونم قبل از مُردن يه بار بغلت كنم. حالا تو حاضر نيستي يه درخواست بنويسي؟
ميترا و علـي هم هر كدام تيري با اشك بر سينه ام نشاندند. پدر كه ميخواست حرفهايش را كمي جمع و جور كند، دوباره گوشي را گرفت:
- پسرجان! ملاقات حضوري خيلي مهم نيست. اينكه درخواست نمينويسي ميره تو پرونده ات كارت رو خرابتر ميكنه…
صدا قطع شد و پدر همچنان تلاش ميكرد به من بفهماند هدفشان از اينكار آزمايش من است نبايد ”آتو” دستشان بدهم…
در ملاقات بعد، پدر نبود و مادر يكريز؛ به پهناي صورت اشك ميريخت. هرچه تلاش كردم با جمله يي فضايش را عوض كنم هيچ فايده نداشت. از جملاتي كه زيرلب زمزمه ميكرد فهميدم پدرم بيمار شده و علـي و ميترا هم حالشان خوب نيست و فضاي عصبي دارند. تلاش كردم بفهمم چه ميگويد:
- صدا نمياد، چي ميگي؟
- مگه چيكارت كرديم كه مارو نميخواي؟
- اين چه حرفيه داري ميزني؟ ميدوني اين حرفا رو كي ميزنه؟
- ناصري [ناصريان] راس ميگفت، اگه ما رو ميخواستي مث بقيه ميومدي بيرون…
فهميدم ناصريان بعد از ملاقات هم حسابي رويشان كار كرده است.([2]) از شدت عصبانيت، تمركزم را از دست داده بودم. ديگر كنترل گوشيهاي ملاقات برايم اهميتي نداشت. با لحني نسبتاً عصبي و بلند گفتم:
- خوب گوش كن! ميدوني اگه درخواست ملاقات حضوري بنويسم چي ميشه؟ بعد از اولين درخواست، به عنوان حلقة ضعيف، بندم رو جدا ميكنن. بعد فشارهاي جسمي و روحي و رواني شروع ميشه. بعدش هم يه مصاحبه ازم ميگيرن و مث آشغال پرتم ميكنن بيرون. ميخواي اينجوري بيام بيرون؟ از كي تا حالا ناصري دلش واسه من و تو سوخته؟ من شما رو نميخوام؟ من عاطفه ندارم؟ بي انصاف! من اگه عاطفه نداشتم كه 5سال پيش ميومدم بيرون. نكنه فكركردي اينجا موندم تا يه روز قهرمان بيام بيرون؟ شايد هم فكر ميكني بخاطر رسيدن به قدرت و حكومت اينجا موندم. نه مادرجان! اگه دنبال خودم بودم، يه روز هم تحمل تحقير و زنجير رو نداشتم. مگه من چي كم داشتم تو زندگي…
مادر هم تعادلش را از دست داده بود و تلاش ميكرد آرامم كند. بدنم داغ شده بود. دستانم ميلرزيد و شعله هاي بيرنگ و بي صداي درد، مثل آهنگي زير پوستم ميدويد. با اينهمه، هنوز دست بردار نبودم:
- تو چه طور نميدوني! اينجا آدمها رو به جرم عاطفه هاشون دستگيركردن. ايندفعه اگه كسي گفت اينا عاطفه ندارن محكم بزن تو دهنش. بگو عاطفه كسي نداره كه براي يه روز زندگيِ بيشتر تن به هر ذلت و جنايتي ميده. بگو پرعاطفه ترين بچه هاي اين مملكت رو جمع كردن اينجا، چون از همه چيزشون براي راحتي بقيه گذشتن.
- مادر، بسّه ديگه، خودت رو ناراحت نكن، به خدا منظوري نداشتيم.
- چطور ناراحت نشم؟ وقتي ميبينم بعد از اين همه فشار و سختي، مث آب خوردن فريب مي خورين، مگه ميتونم تحمل كنم…
با قطع صداي تلفن، زمان ملاقات تمام شد.
[جلد سوم آفتابكاران _صداي رويش جوانه ها_ صفحة137]

اين خاطره مربوط به ابتداي سال1366 است و 20سال بعد در تابستان 1386 منتشر شد. يعني حتي در زمان چاپ، هنوز از 300بلندگو در اشرف و بازي با خانواده ها به شكل مبتذل امروز خبري نبود.
اين خط ابتدا توسط لاجوردي در اوين جاري شد. سپس حاج داود رحماني در قزلحصار و ناصريان ـ محمد مقيسه اي ـ در زندان گوهردشت ادامه دادند و دو دهه بعد شاخة انجمن نجات وزارت اطلاعات در اشرف و ليبرتي آن را به اوج رساندند. اما نكتة بسيار مهم و قابل توجه, نه در تنوع و تغيير روشها، يا چگونگي و مكانيزم برخورد در فريب خانواده ها, كه در فلسفه و چرايي آن است. اگر زندانيان در سالهاي61 و 62 و 65 و ... تن به خواسته هاي لاجوردي و ناصريان و بقية اراذل اطلاعاتي و دادستاني ميدادند يا حتي اگر كمي كوتاه ميآمدند هيچ نيازي به بازي با خانواده ها نبود. اين كار زماني مطرح شد كه جانشان از حضور و مقاومت زندانيان به لب رسيده بود و از هر وسيله يي براي درهم شكستن زندانيان استفاده ميكردند. پس تصميم گرفتند در منتهاي خشونت و بي رحمي از پاكترين عواطف انساني تيغي و خنجري بسازند براي جراحي جان و روان زندانيان.  
محمود رويايي
رزمگاه ليبرتي ـ  بهمن 93


[1] آخوند مقيسه اي معروف به ناصريان در زندان، داديار وقت زندان گوهردشت، بازجوي سال60 اوين، قاتل زندانيان گوهردشت در سال67 و حاكم شرع! امروز در شعبة 28 بيدادگاه كه حكم اعدام زندانيان آزاد شده را صادر كرد.
[2] از 2 سال قبل ميدانستيم ميخواهند از هر خانواده خنجري در قلب زنداني بكارند و از هر وسيله يي هم براي بالا بردن تضاد خانواده و زنداني استفاده ميكردند تا ضمن پوشاندن جناياتشان, زندانيان را مقصر (و بي عاطفه) جلوه دهند ... البته هنوز نميدانستم تا اين اندازه دقيق و حساب شده عمل ميكنند.