۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

به گردن فرازان و يوسفيان... (2) ـ رحمان . ش شنبه, 25 بهمن 1393 17:36

به گردن فرازان و يوسفيان... (2) ـ رحمان . ش

 

وصل شدن به بچه ها:

طبيعي بود كه از اولين كارهايي كه بايد انجام دهم, تلاش براي رابطه زدن با بچه هاي خودمان در ساير بندها بود. متوجه شدم در انتهاي بند ما چند اتاق وجود دارد كه با يك درب بزرگ آهني جدا شده بود ولي نفراتش مي بايد از وسط بند ما رد مي شدند. وقتي از وضعيت آنها پرسيدم متوجه شدم همگي زندانيان سياسي و بچه هاي خودمان هستند! آب در كوزه و ما تشنه لبان گرد جهان مي گشتيم!!

با وجود اينكه در كل اوين زندانيان سياسي در اقليت بودند و در همه بندها پخش شده بودند ولي در همان چند اتاق كه به اسم سالن يك فرعي در انتهاي بند ما بود حدود 50 تا 100نفر از بچه هاي قديمي باقيمانده از قتل عام در چند اتاق بودند كه رژيم نخواسته بود با بقيه زندانيان قاطي شده و پيام قتل عام 67 گسترش پيدا كند. به همين دليل به زندانيان و مسؤلين هر دو بند تاكيد شده بود كه نبايد با هم ارتباطي داشته باشند. هنوز چند ساعت از اين كشف بزرگم نگذشته بود كه من جلوي در بند آنها رفته و شروع به رابطه زدن و معرفي خودم كردم. در همين بين و در حالي كه مشتاقانه با آنها صحبت مي كردم و آنها هم خيلي با احتياط و تعجب از اينكه يك زنداني جديد در بند جوانان آمده است از وضع و حالم مي پرسيدند متوجه حضور حسين فارسي و حسن ظريف بين آنها شدم كه از قديم و در بيرون زندان مي شناختم. با ديدن آنها چنان ذوق زده شده بودم كه گويا دو پيامير اولوالعزم را مي بينم!! چون ديگر به سازمان وصل شده بودم و از تنهايي درآمده بودم. در برگشت به اتاق خودمان دستم دو ساك بزرگ پر از انواع وسايل و لباس و پتو بود و زندانيهاي عادي با حسرت و تعجب نگاه مي كردند كه چطور شد كه در عرض چند دقيقه من مسكين از فرش به عرش رسيده و اينقدر ثروتمند شده ام و بعداً يكي از مسؤليتهايم پاسخگويي به مراجعات متفرقه ملتي بود كه از من ميخواستند كه از بند بچه ها، فلان وسيله را برايشان قرض بگيرم.

با وجود اينكه بين بند ما و بند بچه ها فقط يك درب آهني فاصله بود ولي گويا فاصله بين دو دنيا بود. به اندازه مسافت بين بهشت و جهنم. در بند ما همه جا كثيف بود، بيشتر چراغها خراب و خاموش، ديوارها همه چركآلود و سياه، موكتها پاره و بدبو، فضاي شلوغ و پرسر و صدا با فرياد و داد و بيداد، آدمها علاف، يكي خوابيده بود، دونفر شطرنج مي زدند، يكي تسبيح درست مي كرد، هركس جداگانه در يك كارتن يا بقچه اي وسايلش را مي گذاشت و آنكادر و پتوها هم كنار ديوار و در محدودة فردي نفر بود و... ولي وقتي وارد بند بچه ها مي شدي همه جا تميز و پرنور، در و ديوارها صاف و براق، هوايي سالم و تميز در يك سكوت نسبي بود حتي اتاقها درطي روز تفكيك شده بود و يك اتاق براي مطالعه و ديگري براي استراحت و غيره بود. همه آنكادرها و پتوها در گوشه اي از يك اتاق مرتب چيده شده بود. همه چيز مسؤل داشت. كل بند، صنفي، مسؤل خريد و مالي و صندوق مشترك، مسؤل تاسيسات، ابزار، كتابها، روزنامه ها، لوازم تحرير، و حتي نخ و سوزن هم حساب و كتاب و مسؤل داشت. چون در زندان كه نخ و سوزن گير كسي نمي آيد! بقالي هم كه نيست بروي بخري!

بهرحال، از صبح تا شب كار من شده بود جلوي در آهني رفتن و با بچه ها صحبت كردن و اگر هم فرصتي دست داد ورود مخفيانه به اتاقها و بند آنان. از جمله سال تحويل 72 كه شد و در بند ما همه زندانيان عادي ناراحت و غصه دار بودند و برخي هم گريه مي كردند و نفراتي هم عكسهاي زن و بچه و خانواده هايشان را جلويشان چيده بودند، من يواشكي نزد بچه ها رفتم و براي اولين بار در عمرم در مراسم سال تحويل جمعي بين مجاهدين شركت كردم. در ابتداي برنامه هم چون من تنها صَغَري (نوجوان) مجلس بودم مجري برنامه خواندن دعاي سال تحويل را به من واگذار كرد و من صفا مي كردم. دربارة سفرة هفت سين و سبزه ها و ابتكارات عجيب و غريبِ «سالِ مرغ» آن هم با ساده ترين وسايل مثل جوراب و ظرف سرم و مقوا و... گفتني زياد است كه طولش نمي دهم. بعد هم از يك طرف شروع كردند و هركس ترانه اي مي خواند يا خاطره اي و جوكي و داستاني تعريف مي كرد. يادم است به غير از جمع يكدست مجاهدين آن موقع دو سه نفر ديگر از جمله عباس اميرانتظام سخنگوي دولت بازرگان, پيروز دواني و عمويي از حزب توده هم بودند كه عمويي به من مي گفت دو سه برابر سن تو حبس كشيده ام و خاطراتي از زندان برازجان و مهندس بازرگان از سال 36 در مراسم سال نو تعريف كرد. من آن زمان از وحدت و تضاد و مرزبندي بچه ها با اين تيپ آدمها اطلاعي نداشتم و همين قدر مي ديدم كه در حد روابط زندگي صنفي مشترك و حداقل است و مثلا در حد مراسم عيدي كه بود عمويي هم شركت داشت. اين پيروز دواني هم يك معترض سياسي نظام بود و روابط عجيب و غريبي با برخي مسؤلين زندان مثل حسين زاده مسؤل فرهنگي و مسجد اوين داشت و او برايش انواع و اقسام مجلات بيروني و مجله فيلم و غيره مي آورد. پيروز به ما هم تعارف مي كرد كه اگر هر مجله و روزنامه و ملاتي از اين دست مي خواهيم به ما بدهد ولي ما اينقدر عقلمان مي رسيد كه خيلي بي مرزي است كه آدم با پاسدار و دشمن اين طوري بده بستان داشته باشد. ما حتي با پاسدارها صحبت هم نمي كرديم و نگاهشان هم نميكرديم. از اين رو با وجود اينكه ته دلمان براي يك مجله كيهان بچه ها هم لك زده بود تعارفاتش را سريعاً رد ميكرديم. آخرسرهم اين بي مرزي هايش با باندهاي داخل رژيم متأسفانه كار دستش داد و من در اشرف بودم كه سالهاي 77يا 78 شنيدم آزاد شده ولي در قتلهاي زنجيره اي سر به نيست شد.

در مراسم سال نو، پذيرايي هم تمام عيار بود و تنها كيكي كه من در زندان ديده و خورده ام همانجا بود كه نمي دانستم بچه ها چطور درست كرده اند و موادش را از كجا آورده اند و با كدام فر يا اجاق درست كردهاند. يادم هست يكي از كارهايي كه بچه ها كرده بودند اين بود كه يك اجاق المنتي را به شكل گلدان حاوي خاك درآورده بودند و غذا را كه مي گرفتند با همان اجاق كلي رويش كار مي كردند و كيفيتش را بالا ميبردند و موادي را به آن اضافه يا كم مي كردند و هروقت هم پاسدارها براي سركشي مي آمدند كسي به آن گلدان شك نمي كرد. دم و دستگاه توليد شور و ترشي و سيرترشي چند ساله و مربا و غيره هم كه خصيصه ايرانيهاست, به راه بود و در اين زمينه حكايتها بود. خوشبختانه تا آنجا كه يادم مانده، از آن جمع علاوه بر حسين و حسن، مجيد صاحب جمع, حميد خزايي, مجتبي حسيني, اصغر مهديزاده, حيدر يوسفلي و اسدالله نبوي هم عاقبت به خير شده و الآن در ليبرتي هستند و رحمان و محمد سلامي هم به منزلگه دوست ميان بر زده و از ما سبقت گرفته و پركشيدند.

روزي كه محمد سلامي را براي اعدام صدا كردند و بايد از بند ما رد مي شد همه زندانيان عادي كه فهميده بودند, جلوي در اتاقها و در راهرو آمده بودند و منتظر عبور محمد بودند و با احترام به او نگاه مي كردند و وقتي كه رد مي شد سعيد نامي از زندانيان عادي جمله بلندي را فرياد زد و پشت سرش همه زندانيان صلوات فرستادند و محمد هم قبل از خروج برگشت و براي همه آنها (كه در واقع زندگي خود را وقف صلاح و سامان و سرنوشت آنان كرده بود) دستي تكان داد و تشكر كرد و رفت و رفت!!

درباره تأثير پذيري زندانيان عادي از زندانيان سياسي هم نمونه هاي فراواني بود. خيلي از آنها ابراز آشنايي ميكردند و مي گفتند اصلاً ما از فاز سياسي هوادار سازمان هستيم. (واقعا هم همينطور بود) خيليها از فاميلهاي خود كه هوادار يا شهيد مجاهدين بوده اند براي آشنايي با سازمان دليل مي آوردند. امير نامي كه به جرم سرقت از مغازه ها در اتاق ما بود هميشه از سازمان مي پرسيد و مستمراً به بهانه شطرنج دركنار ما بود و بارها ما را قسم و آيه مي داد كه بعد از زندان اگر خواستيم وصل شويم حتماً او را نيز ببريم. خالد كه كرد و اهل سنندج بود مي گفت اگر خواستيد، بياييد، من به آن طرف ردتان مي كنم. يكي به نام گوهري كه قتلي بود مي گفت وقتي در سالهاي 69 و 70 كه در اولين سري زندانيان عادي به اوين آمده بوده از نظم و انضباط زندانيان سياسي تعجب مي كرده اند و با آب و تاب تعريف مي كرد كه آنها در بندهاي خودشان حتي در راهرو و در قدم زدن هم قوانين راهنمايي رانندگي را رعايت مي كردند و از يك طرف مي آمدند و از طرف ديگر مي رفتند و هر وقت بي انضباطي و شلختگي مي ديد افسوس آن سالها و هم بندي با آن زندانيان را مي خورد. بقيه زندانيها هم علاوه بر اينكه بطور عام حرمت زندانيان سياسي را نگه مي داشتند, يكي از موارد افتخارشان نسبت به همديگر، ماهها و سالهاي هم سلولي و آشنايي با زندانيان سياسي قديمي بندهاي بالا بود.

در طي اين چند ماه كه من در اين بند بودم برخي تغييرات انجام شد و يكي دو نفر از بچه هاي هوادار از بندهاي بالا به بند ما آمدند و من از تنهايي در آمده بودم چند نفر جديد الورود هم كه در مرزهاي مهران و دهلران و حين پيوستن به سازمان دستگير شده بودند به ما اضافه شدند و براي خودمان جمع كوچكي شده بوديم و با مسؤل جديد بند هم رابطه نزديك داشتيم و هر زنداني سياسي جديد را با اشاره اي وارد اتاق خودمان ميكرديم. به بچه هاي بندهاي ديگر هم وصل شده بوديم و اخبار و وسايل مورد نياز را رد و بدل ميكرديم و كمي سر و سامان گرفته بوديم. حواسمان بود كه اگر از بچه هاي خودمان جديد الورودي وارد بندي شد بدون وسايل و آواره نماند. اولين چيزي كه براي هر نفر تهيه كرده و ميفرستاديم علاوه بر لباس و پتو، فلاكس چاي بود كه خيلي مهم بود و مالك آن مثل نفري بود كه در بيرون يك كاديلاك متاليك شيشه دودي داشته باشد.

يك روز گفتند كه انتخابات رياست جمهوري است و قرار بود رفسنجاني براي بار دوم رئيس جمهور شود و گويا فقط يك رقيب داشت. يك صندوق انتخابات آوردند جلوي بند و اسم هر زنداني را بلند صدا مي كردند بطوريكه زنداني از ترس مسؤلين زندان در رودربايستي بيفتد و براي راي برود. ما تصميم گرفتيم در اتاقمان بمانيم و هرچه اسم ما را نعره زدند توجه نكرديم و بيرون نرفتيم و به همين دليل هم نفهميديم بقيه زندانيان چه كردند و چند نفر رأي دادند.

يك روز در شهريور 72 نشسته بوديم كه يكي از همين بچه هاي خودمان از بند يك فرعي آمد و ما را صدا كرد و با عتاب و خوشحالي گفت چه نشسته ايد كه دنيا را آب برده و شما را خواب!! پرسيديم مگر چه شده است؟ گفت سازمان 24خواهر را به عنوان شوراي رهبري اعلام كرده است و بعد از گفتن جزييات خبرـ مثل اينكه 12نفرشان هنوز كانديد هستند و... ـ بشقابي حاوي شيريني را با تبريكات فراوان به ما داد و رفت. تنها شيريني هم كه من در اوين ديده و خورده ام همان بار بود. خدا به شوراي رهبري مجاهدين عزت و سربلندي بدهد! ما تا روزهاي مديد سر اين خبر تحليل مي كرديم كه خدايا اين كار چه معنايي دارد و چه اتفاقي در سازمان افتاده است؟! و جزييات خبر را با بندهاي بالا رد و بدل مي كرديم. هروقت در خلوت خودمان مثل شبها قبل از خواب كه به اين موضوع فكر مي كرديم حسرت مي خورديم كه خدايا ما مثل طوطي آن بازرگان در اين قفسها مانده ايم و سازمان سر به افلاك گذاشته است و پيش خودمان حساب كتاب مي كرديم كه آيا اصلا بچه ها خبر دارند كه ما اينجاييم و آيا اصلا كسي در سازمان به ما فكر مي كند و مي داند ما در چه شرايطي هستيم؟! نكند ما را فراموش كرده و خودشان مشغول سلاح و رژه سال 70 و جشن و مراسم عيد و سي خرداد هستند؟!

بعدش سريعا با يادآوري شهدا و نقطه آغاز مجاهد شدنِ خودمان يعني مصائب خلق قهرمان و اين كه ما هم در يكايك رزمندگان ارتش و بچه ها زنده و متبلور هستيم به اصطلاح مجاهدين مي چرخانديم و احساس وصل مي كرديم و به اصطلاح عرفا از فشار قبض به حال بسط مي رسيديم. اين غم و قبض اوليه و آن احساس و حال و بسط ثانويه را من بارها در انفرادي هم تجربه كرده بودم.

هدف من از اين مقدمه طولاني، تصوير فضاي كلي اوين در ابتداي دهه هفتاد و ساليان بعد از قتل عام بود كه رژيم به زعم خودش مي خواست همزمان با مانور سياسي استحاله و دود و دم رفسنجاني در زمينه سياسي با تار و مار كردن و پخش كردن زندانيان سياسي در بين زندانيهاي عادي چنين وانمود كند كه داستان مقاومت و اپوزيسيون و زنداني سياسي هم تمام شده است. درحاليكه شعله مقاومت و جنگ عليه اين رژيم ضد بشري از روز اول برافروخته بوده و با همه فراز و نشيب آن، چه در دهه شصت و هفتاد تا همين امروز ادامه دارد. ولي نتيجه مهمتري كه مي خواهم بگيرم شعله ورترشدن و گسترش حماسه هاي زندان و زنداني در ساليان اخير بخصوص بعد سال 88 و حوادث 6و 7 مرداد و 19شهريور در اشرف و پس از اسطوره 10شهريور و جاودانگي اشرف و هزار اشرف است كه نمونه بارزش در بند 350 و اعدام مجاهد قهرمان غلامرضا خسروي بود. در وجه ديگر كافي است يك آمار از اعتصاب زندانيان در سالهاي قبل و بعد از سال 88 بگيريم تا تاثير و بازتاب اعتصاب 72 روزه جهاني فاتحان و اعتصاب 92 روزه قهرمانان ليبرتي و اشرف نشانان و هم چنين خون پاك و جوشان امثال علي صارمي را در داخل كشور بطور عام و در زندانها بطور خاص متوجه شويم. كجا در اوائل دهه 70 چنين خبرهايي بود؟ كجا و چه وقت زندانيان سياسي اين طوري از رو بسته بودند و علني بيانيه با اسم و رسم مي دادند كه از بالا تا پايين رژيم را مي شويند و كنار مي گذارند. كجا اين طوري زندانيان گردن كلفتي مي كردند و براي پايان اعتصاب غدا با مسؤلين زندان وارد شرط و شروط مي شدند؟ كجا اين طوري اعتصاب مستمر در زندانهاي اوين و قزلحصار و گوهردشت و اهواز و برازجان و يزد و زاهدان و .. حتي در بين زندانهاي عادي رواج داشت؟!

خداوكيلي نگاه كنيد چه خبر شده است:

«زندانيان سياسي و مدني در حمايت از اعتصاب غذاي زندانيان كارون اهواز بيانيه صادر ك ردند.» طيب الله انفاسكم!

«جمعي از زندانيان سياسي زندان هاي رجائي شهر، اوين و تبريز اعلاميه داده و حبس فله اي براي زنداني سياسي بهنام ابراهيم زاده را كه از بازماندگان بند 350 اوين بود محكوم كردند». در بيانيه ديگري «فشارهاي رژيم عليه زنداني عقيدتي آيت الله كاظميني را محكوم كردند» اين يعني تجلي آيه : الذين اذا اصابهم البغي هم ينتصرون (39 – شوري) ... (كساني كه وقتي به يكي از آنها آسيبي مي رسد بقيه به كمك وي مي شتابند)

«جمع كثيري از زندانيان سياسي چهارمين سالگرد شهادت علي صارمي را گرامي داشتند و عهد كردند تا رسيدن به آزادي و حقوقبشر در ايران لحظهاي آرام نگرفته و به مبارزات خود ادامه خواهند داد.» درود. درود. درود!

در بيانيه ديگري: «اعتصاب را ادامه ميدهيم، فشار بر جمهوري اسلامي را افزايش دهيد» . اين هم مصداقي از آيه: الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا ( 13- احقاف) ...

واقعاً در مقابل اين پايداري پرشكوه همه جانبه از اشرف و ليبرتي تا استراليا و اروپا و آمريكا و داخل كشور و سلولها و سياهچاله هاي زندان چه احساسي جز احترام و افتخار و غرور مي توان داشت؟ ذخرا و شرفا و كرامة و مزيدا ...

آيا جز اين است كه گُرگرفتن حماسه زندان روي ديگر سكه اعتلاي مقاومت مردم ايران و سازمان مجاهدين و شورا و اشرف نشانان سراسر جهان و نتيجه بلافصل وارفتگي يك رژيم فلك زده در آستانه سرنگوني است؟ آيا داستان اتمي و آخرين مهلتها طي چندماه آينده براي مهمترين تصميمات حياتي رژيم سرِ خوردن يا نخوردن زهر, ربطي به اين موضوعات ندارد؟ آيا داستان دلواپسان خليفه ارتجاع مسأله ديگري است؟ آيا معاون احمدي نژاد را في سبيل الله به زندان مي اندازند؟ يا نشانه دموكراسي و حسابرسي از مسؤلين در جمهوري اسلامي است؟ آيا رژيمي كه در سال 60 در هر شب چند صد نفر را تيرباران مي كرد ولي الآن از پس يك زنداني بيمار يا يك معلم زنداني هم بر نمي آيد اين نشانه ضعف رژيم نيست؟ آيا قيمت سياسي كه رژيم در اثر اعدام هر زنداني مجاهد مثل غلامرضا خسروي و يا حتي زنداني عادي مثل ريحانه به جان خريد و مي خرد به اين دليل است كه رژيم استحاله و دموكرات شده است؟ يا نشانه بن بست و بدبختي اين رژيم و برگشتن فضاي عام بين الملل عليه اوست؟ آيا اينكه در عرض يك شب همه زندانيان سياسي را از دم تيغ نمي گذراند به دليل تغيير ماهيت و مهربان شدن رژيم است يا يك مقاومت همه جانبه رژيم را به چنين نقطه اي رسانده است؟ آيا تمركز جامعه جهاني روي حقوق بشر و فشار كمرشكن روي رژيم همين طوري مفت و مجاني به دست آمده است؟

و چه پاسخي به اين سؤالها موجزتر و بهتر از خود قران در آن آيه زيبا كه شرح شجره طيبه را مي دهد كه در مقابل شجره خبيثه هر روز بالا و بالاتر رفته و محصول خودش را ميدهد...

ادامه دارد...

رحمان ـ ش

رزمگاه ليبرتي ـ بهمن 93