۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

فريدام مسنجر - خاطرات زنداني سياسي مقاوم – دكتر سعيد ماسوري خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت هشتم)


 ....روزها، هفته ها و ماهها به همين ترتيب گذشت... يکبار ديگر مرا به اطاق بازجويي بردند... بازجو گفت ميخواهم يک فيلم را نشانت بدهم... فيلم فردي را نشان مي داد که وارد فروشگاهي مي شد از آنجا بيرون مي آمد، تاکسي ميگرفت... بعد او را در صحنه ديگر نشان مي داد و همينطور انگار کسي با دوربين از دور از او فيلم گرفته... چهره اش به نظرم آشنا بود... بازجو پرسيد اينرا ميشناسي گفتم نه... گفت اين هم دستگير شده و تو را بخوبي مي شناسد چطور تو او را نميشناسي...گفتم من هم کساني را مي شناسم که آنها مرا نمي شناسند... با توجه به سوابق قبلي اصرار زيادي نکرد... فقط گفت احتياجي هم به اطلاعات تو نداريم، همينکه مي بيني ما قبل از دستگيري فيلم هم از آنها مي گيريم و اين يعني همه چيز را کنترل مي کنيم و انبوهي نفوذي تا بالاترين سطوح سازمان داريم... گفتم اين که خوب است ديگر اطلاعات مرا براي چه مي خواهيد... گفت فقط مي خواهيم به تو فرصت بدهيم که پرونده خودت را سبکتر کرده به خودت کمک کني تا ما هم به استناد آنها در دادگاه کمکت کنيم...درهمان لحظاتي که اين حرف ها را مي شنيدم،در درونم آشوبي بود و غلغله اي...مردد ازاينکه، جواب بدهم...يا ندهم...؟؟؟ اگر جواب بدهم، حکم مرگ خودم را جلو انداخته ام،جواب ندهم... اين احساس فتح و پيروزي کاذب او را نميتوانستم تحمل کنم... خصوصا اينکه بازجوها، وقتي براي بازجويي مي آيند، با سر و وضع مرتب، ادکلن زده، با کيف هاي سامسونت شيک... اداي آدمهاي با شخصيت، دلسوز و با ايمان را در مي آورند... و بقدري مصنوعي و ناچسب چنين اداهايي را درمياورند که وقتي صحبت از اعتقاداتشان ميکنند واينکه حاضرند براي "نظام" و "ارزشهايشان" همه گونه فداکاري هم بکنند... دريوزگي، جاه طلبي و بزدلي شان در پشت اين نقاب شيک هم بوضوح پيداست... وبراي من که اينرا ميديدم و با تمام وجودم احساس ميکردم... قبول شکست و تسليم شدن،در برابر کسي که او را اينگونه ميديدم، بسيار عذاب آور و دردناک بود...!!! با خودم درگير بودم که: اگر انگيزه هايي مثل پول و جاه و مقام او را تا بدينجا ميکشاند و من با همه اعتقاداتم، به خدا، به عدالت، آزادي، قرآن و پيامبر و غيره از او شکست ميخورم و تسليم خواسته هاي او ميشوم، پس اين اعتقادات به چه کار مي آيد؟؟؟ و چنانچه تنها به خاطر مصلحت و زنده ماندنم، کوتاه بيايم و حرفهايي بزنم که واقعا باور ندارم... پس تفاوت من با همين بازجو چيست؟؟؟ که چنين آدمي نه به درد دين و آرمان ميخورد و نه به درد اين مردم و اين آب و خاک...اينجا بود که تصميم ميگرفتم کوتاه نيايم ولو تنها به خاطر اثبات آن ارزشها که "هستن" و کارايي دارند...ولي بلافاصله، ترس از بازگشت به آن "جهنم انفرادي" و اعدام و سختيهايش مرا در تصميم چند لحظه قبلم مردد ميکرد...در تمام طول بازجوييها چنين جدالي با خودم داشتم... نهايتا به بازجو گفتم: اگر ميخواهي به من کمک کني بهتر است زودتر اعدامم کنيد... تو که ميداني سرنوشت امثال من در حاکميت شما چيست؟؟؟ به اين حرف من واکنش نشان داد که: اينطوري هم نيست !! اگر همکاري کني، چنين ميشود و چنان... حتي من قول ميدهم که نه تنها آزاد شوي بلکه حقوقي هم بگيري که اگر دکترهم ميشدي نميگرفتي و... با کمي تعلل گفتم: همين که گفتم، اگر ميخواهي کمکم کني زودتر اعدامم کنيد! فقط همين...! در جوابم گفت: فکر کردي... آنقدر نگه ات ميدارم تا بپوسي... و موهايت هم مثل دندانهايت سفيد شود...!!! با حرکت سر و دستم به او فهماندم که، اين را هم قبول دارم که ميتواني(چون در اين سيستم قضايي بازجو همه کاره است و بخصوص هر بلايي که بخواهند ميتوانند بر سر ما بياورند و به هيچکس هم پاسخگو نيستند)...ولي من هم وظيفه دارم که تسليم زور و بي عدالتي نشوم، هر جا هم که من نتوانستم ديگر حرجي نيست که: ”لا يکلف الله نفساً الا وسعها”  خداوند هم خارج از توان کسي از او مسئوليت نمي خواهد... چه بسا اينها هم ابتلائاتي است براي من... به هر حال من همين هستم... ميخواهيد انفرادي کنيد،شکنجه کنيد، اعدام کنيد و...ولي مطمئن باش که حتي اگر بدانم که اشتباه کردم و اصلا تمام عمرم به تباهي رفته ام...اينرا حداقل به شما نمي گويم...اينها را ديگرلجوجانه گفتم و براي تخليه خودم. گفت: يعني نمي خواهي افراد ديگر را نجات بدهي، و اجازه ندهي که جوانهاي ديگر اغفال شوند...؟ واگر خودت هم بفهمي اشتباه کردي، ازتباهي زندگي آنها جلوگيري نميکني...؟؟ گفتم: اگر من تباه شده ام و تو نماينده ونمونه "راه يافتگان" و "رستگاران" هستي، پس همان بهتر که همه جوانان ما تباه شوند...!!واقعا نمي بينيد بر سر اين مردم و اين مملکت و ... ديگر ادامه ندادم و بازجو هم با ناراحتي و بد و بيراه به همه، نگهبان را صدا زد و به او گفت: ببرش به سلولش!! لياقتش را ندارد... همينکه اجازه ندادم از من سوء استفاده کند از خودم خوشنود بودم و همين به من روحيه ميداد....همينجا اينرا اضافه کنم که به عقيده من هر کسي در زندان تغيير عقيده ميدهد (ولو اينکه صادقانه و از صميم قلب هم باشد) بيان آن نظرات وعقايد جديد، در زندان،هم خيانت به خود و اعتقادات پيشين است و هم خيانت به نظرات و اعتقادات جديد. چون نظرات و اعتقادات جديد با اسم بازجو و فشار زندان مترادف است و اگر کسي واقعا تغيير عقيده و نظر داده و اگرذره اي نسبت به حرفهاي جديد احساس مسئوليت کند، نبايد اجازه دهد که شائبه زندان و بازجو بر آنها بار شود فلذا بعنوان قانون براي خودم تعيين کرده که هر حرف جديد مغاير عقايد پيشين در شرايط زندان وفشار مطلقا محل اعتنا نيست و فقط حرفهاي جديد را در نگاه ديگران بي اعتبار ميکند و اگر دلسوز آنها بود، آنها را در چنين شرايطي ذبح نميکرد!!!
نميدانم چند ماه از آمدنم به اهواز گذشته بود که يکروز ما را براي دادگاه خواندند، با همان ترکيب دو ماشين و جدا از هم من و غلام حسين را به دادگاه انقلاب دزفول بردند، تا آنموقع دادگاه نرفته و نديده بودم صحنه هايي که آنجا ديدم که چه بر سر متهمين مي آورند که تازه اينها متهم بودند و هنوز محکوم نشده بودند...! چندين نفر را که با دستبند و پابند بودند و همه را به هم بسته بودند با پاي برهنه وارد کردند و کنار يک حوض آب وسط محوطه دادگاه نشاندند، دو سرباز که همراه آنها بودند با شيلنگ مرتب آنها را مي زدند و کمترين صدا و حرکتي از آنها را با زدن چند ضربه شيلنگ پاسخ مي دادند... لباسهاي مندرس، سر و وضع ژوليده ولي جوان، رنگهاي پريده و به شدت ترسيده... قرار بود به محضر يک قاضي عادل برسند،هنوز حتي تفهيم اتهام نشده بودند، معلوم بود که آنها را از يک کلانتري و يا آگاهي به آنجا آورده بودند... مادران و همسراني که براي فرزندشان و يا همسرشان، از اين درب به آن درب مي دويدند و مرتباً التماس و خواهش مي کردند و بعضاً سراغ مأموران اطلاعاتي که همراه ما بودند مي آمدند و با التماس و خواهش نامه هايشان را نشان آنها مي دادند و از آنها کمک ميخواستند، چون لباس و سر و وضع مأموران اطلاعاتي مرتب بود و آنها به تصور اينکه اينها هم در دادگاه کاره ايي هستند سراغشان مي آمدند و اغلب تا بخواهند بگويند که کاره ايي نيستند، همه داستان را برايشان تعريف ميکردند و ما هم مي شنيديم... انگار اينها آدمهاي درجه دوم و چندم و از کاست(طبقه) نجسها بوده و هيچ حق وحقوق و پشت و پناهي نداشته لاجرم به التماس و خواهش متوسل مي شدند تا شايد دلِ شنونده را به رحم آورند، هم دادگاه اين آدمها را پيشاپيش مجرم و مستوجب مجازات و فاقد هر حق و حقوقي مي دانست و هم اين بينوايان خود را چنين ميپنداشتند و خود را فاقد هرگونه پشتوانه حقوقي مي دانستند و لاجرم ابزاري جز به رحم آوردن اينها در دست نداشتند، با کاغذي در دست جلو درب هر اتاقي انبوهي آدم نشسته بود و با هر بار باز و بسته شدن درب از جايشان بلند مي شدند تا شايد به آنها اجازه ورود داده شود و عرض حال کنند... ولي باز هم با تشر و فرياد يکي مواجه مي شدند...بنشين... وقتش شد صدايت مي زنند... باز که تو اينجايي... مگر نگفتم حاج آقا امروز وقت ندارد، چرا حرف حاليتان نمي شود... الان موقع نماز است و حاج آقا براي نمازتشريف بردند... هر وقت برگشت صدايت ميزنم... و حاج آقا هم تا نهار بخورد و نماز بخواند وقت اداري هم تمام شده... تمام اين صحنه ها را مي ديدم و با خودم فکر ميکردم که راستي اگر هيچ دليلي وجود نداشته باشد... همين صحنه ها دليل بر عمق يک فاجعه نيست و شرط لازم براي مقابله و مبارزه با اين وضع و مسببان آن نيست... چگونه و تا کجا آدمها را تحقير و خوار و ذليل کرده اند... اصلاً به فرض که متهم قاتل وجاني... حق و حقوق و احترام به خانواده او و کساني که کارهاي حقوقي او را پيگيري ميکنند چه مي شود...؟؟ و آيا اين وضع تنها همينجاست...؟؟ قطعاً خير. سيستم قضايي هر کشور اصلي ترين شاخص براي شناخت آن حاکميت است و خيلي ساده مشت نمونه خروار است...!! روي نيمکت چوبي جلو اطاق قاضي(محکمه)، در بهت و سکوت شاهد اين تراژديهاي تاسفبار انساني بودم که، نگاه يکي از همين زنان يا مادران نگون بخت را، به " لباس" و "دستبند"خودم ، خيره ديدم... نمي دانم چه فکري ميکرد... ولي آن لحظه ، دستبندي که مرا با آن، به دسته نيمکت بسته بودند را مايه خشنودي و مباهات خودم احساس کردم... نوعي تسلي خاطر و دلگرمي، که مگر اين دستبند و زندان ما هم ، در اساس در اعتراض به همين تعديات و بي عدالتي ها نبوده...؟؟
تا حوالي ظهر و بعدازظهر يکي دو نوبت ما را صدا زدند و هر بار بخاطر تلفني و يا ديدار متفرقه ايي ورودها به تأخير افتاد، نهايتاً صدايمان زدند و يکي يکي وارد شديم بخاطر ندارم که اول من رفتم يا غلام حسين... به محض ورود با آخوندي مواجه شدم حدوداً ۴۵ ساله... پشت يک ميز در حال خواندن احتمالاً پرونده من... تو فلاني هستي؟... بله... تو قبول داري که با منافقين (مجاهدين) همکاري کرده ايي؟... بله... اينرا انکار نمي کني؟... خير...مي داني چنين پرونده ايي چه مجازاتي دارد؟ بله... مي داني که حکمتان اعدام است؟ بله... چيزي براي دفاع از خود داري؟...خير... خوب اين صورتجلسه را امضاء کن و انگشت بزن...مطلقا نگفت که جرم من چيست،چون تنها ارتباط داشتن با مجاهدين هم يعني اعدام...!! صورتجلسه را نگاه کردم... همينها را نوشته بود، امضاء کردم و از اتاق بيرون رفتيم... کل دادگاه درهمين چند جمله خلاصه شد، نه وکيلي، نه دفاعي، نه کيفر خواستي.... حتي دستبندهاي ما را باز نکردند... قاضي از پيش حکمش را داده بودند يا به عبارت بهتر به او گفته بودند که چه حکمي بايد بدهد....و من هم اين را مي دانستم که اينها هيچ چيزي جز يک نمايش فرماليستي و رقت بار نيست به همين خاطر هيچ اصراري به حرف زدن نداشتم وکل قضيه 10 دقيقه طول نکشيد- بلافاصله از دادگاه خارج شديم – ماشين ها آماده نبودند و يکي از آنها براي کاري رفته بود که چند دقيقه اي منتظر مانديم خيابان هم يک طرفه بود ولي توجه نکردند و خلاف جهت مسير کوتاهي را طي کرده تا وارد خيابان اصلي شديم.درمسير پل معروف دزفول که فکر مي کنم در دوران شاپور اول (ساساني) ساخته شده بود را هم ديدم. ميتوانم بگويم که اواخر بهار و يا تابستان بود چون بچه ها زير پل مشغول شنا و آبتني بودند و از روي صخره هاي کنار رودخانه به داخل آب مي پريدند فارغ از اين که در اين مملکت چه خبر است در دنياي کودکانه خود غرق بازي و تفريح بودند – از خيابان ساحلي آنجا هم عبور کرديم – نهايتا وارد خيابان اصلي شديم شايد حوالي 4-3 بعد از ظهر بود که ماشينها جلوي يک رستوران ايستادند – اطراف رستوران هيچ چيز نبود... با فاصله دورتري از رستوران پرچين باغهايي که احتمالا نارنگي و سيب و... بود پيدا بود – يکسري بچه ها کنار جاده ايستاده و ميوه تازه به مسافرين ميفروختند- ميز هاي سرو غذا بيرون رستوران چيده شده بود زير سايه چند درخت پراکنده – شير آبي هم به شکل چشمه همان نزديکي بود –آنجا توقف کرده دستهايمانرا شسته سفارش غذا دادند- کباب کوبيده و گوجه فرنگي – نهار را خورده و دوباره سوار ماشين هايمان کردند بطرف اهواز و زندان ... براي ما ايران تنها مفهوم زندان را داشت هر شهري تنها زندانش از ما استقبال مي کرد....حتي وقتي يکي از ماموران اطلاعاتي از من پرسيد که چرا نمازت را شکسته نمي خواني؟ گفتم: براي من ايران و حتي خانه ام تبديل به زندان شده... چه اين زندان و چه آن زندان براي من فرقي نمي کند به همين خاطر نمازم را هميشه کامل ميخوانم....که با اعتراض گفت شما اصلا مرجع تقليد و تقليد و رساله را قبول نداريد....همه خودتان مجتهد هستيد.
درشرايطي که خيلي احساس خستگي مي کردم (که اساسا دليل عصبي داشت) وارد زندان شده و مرا به سلول بردند...هميشه در اين رفت و آمدها وقتي زندگي مردم بيرون را مي ديدم...اگر چه به نوعي تمايل در بين آنها بودن ويک زندگي بي دغدغه را در خودم احساس ميکردم.... آنطور که من هم صبح بيدار شوم، نان سنگکي بگيرم و پنيري و صبحانه اي و بعدکار و برنامه روزانه و تفريح و سينما ... و خلاصه مثل همه زندگي عادي داشته باشم ولي تصور اين که وقتي زير فشار و اجحاف از کمترين حقوق انساني ام محروم و توان اعاده حق و حتي گفتن آنرا نداشته باشم و درعين حال بتوانم يک زندگي عادي و معمولي مثل بقيه (نمونه اش را در دادگاه ديدم با همه اسفباري آن) داشته باشم، ولي نميتوانستم اين نوع زندگي را علي رغم جذابيت آن ولي به هر قيمتي بپذيرم...زندگي..آري ..ولي نه به هر قيمتي!! از همين رو با وجود زجرآور بودن سلول انفرادي، ولي انگار با بازگشتن مجدد به همان دخمه احساس يگانگي بيشتري مي کردم تا آنچه که دربيرون تحت عنوان زندگي جريان داشت... نهايتا به زندان تحويل و به سلول هدايت شديم. بلافاصله لباسهاي داده شده را تحويل گرفتند و همان لباسهاي زندان را پوشيدم....با زمانبدي زندان نزديک به زمان شام بود ....صحنه هاي داد گاه را در ذهنم مرور ميکردم و حرفهاي به اصطلاح قاضي را... نمي دانم چرا ولي وقتي گفت حکم شما اعدام خواهد بود... آنقدر اين مسئله برايم ساده و بديهي و در عين حال پذيرفتني بود... که بخاطر نمي آورم چندان راجع به آن فکر کرده باشم... در عوض سخت ترين وضع زماني بود که برخي ارمأموران اطلاعاتي از موضع جنت مکاني و مجرم دانستن ما برايمان روضه و نصيحت مي خواندند و نوعي دلسوزي مصنوعي .... اينکه آنها از اعتقاد، آرمان و مبارزه... حتي مفهوم زندگي وانسانيت چه چيز مي فهمند چندان برايم قابل فهم نبود به همين خاطر ترجيح مي دادم خيلي ساده از کنارش بگذرم و اغلب ميگفتم:نگران نباشيد،انکه تقدير زندان را براي من تعيين کرده هر گاه بخواهد مرا بيرون مي برد... حَسْبُنَا الله و نعمةالوکيل.... اين را که مي گفتم هم خودم را از هر توضيحي خلاص مي کردم و هم به نوعي حال آنها را مي گرفتم...يا حداقل من اينطور فکر مي کردم و شايد هم چون جسارت برخوردي تندتر را نداشتم. دقيقا نميدانم چه تاريخي بود ولي حوالي ساعت 11صبح بود که در سلول باز شد و يک نفر وارد سلول شد. بعد از ماهها يک هم سلولي برايم آمد ...جواني 26-25 ساله و عرب بود قاچاقچي بود... بلافاصله رئيس زندان که تا آن موقع او را نديده بودم هم آمد (البته از زير چشم بند او را ديدم) و مرا تهديد کرد که به اين فلان فلان شده سيگار ندهي .. اين تنها سفارش او بود که اگر سيگار به او بدهي، سيگار خودت را قطع مي کنم. البته اين زماني بود که هنوز فقط سه نخ در روز مي گرفتم... خيلي او را زده بودند ...ظهر شد و نهار را دادند و نگهبان براي من يک سيگار روشن کرد... هر طور فکر مي کردم نميشد خودم سيگار بکشم و به او ندهم ... قدري سفارش کردم که به هيچ وجه نگويي که از من سيگار گرفته اي و بعد سيگار را دو نفري کشيديم و ديگر هر نخ سيگار را با هم ميکشيديم... چند روزي پيش من بود (4-3 روز) و يک روز هم آمدند و او را بردند...نه من عربي زيادي ميدانستم نه او اصلا فارسي ميدانست...و هر صدايي که از بيرون مي شنيد از من ميپرسيد چه ميگويند... بايد براي او با زبان ناقص به عربي ترجمه مي کردم...وقتي او را بردند... بلافاصله درخواست سيگار کرده بود... و خلاصه لو داده بود که از من سيگار مي گرفته بهمين خاطر يک هفته به من سيگار ندادند... شايد هم نگفته بود و من رو دست خوردم... ولي صداي جروبحث با او را بر سر سيگار شنيدم...اگر چه در زندان ميگويند که به هيچکس اعتماد نکنيد ولي اين بخاطر طينت بد آدمها نيست ...فشارهايي که بر زنداني مي آورند آنقدرجدي است که بستر و شرايط بارزشدن هر ضعف و ايرادي را فراهم مي کند ... فقط کافيست که خودمان را متفاوت و منزه نپنداريم... آنگاه همه چيز قابل پيش بيني است و خيلي عجيب و غريب نمي نمايد و چندان خودمان را مجاز به سرزنش ديگران نمي بينيم.

براي روشن تر شدن مطلب اخير، تجاربي را که درسالهاي بعد بويژه در ميان زندانيان بندهاي عادي بدست آوردم را اضافه ميکنم:همانطور که براي آزمايش هر دستگاه و سيستمي، آنرا زير حداکثر فشار ميگذارند تاضعفهاي آن نمايان گردد، زندان هم براي هر انساني حداکثر و ماکزيمم فشارعصبي،عاطفي،رواني، تغذيه ايي و... است، افراد هم بطور عام متناسب با گذشته وپيشينه شخصيتي خود، چهره هاي پنهان خود را در زندان نمايان ميکنند...و اين در واقع همان مکانيزمهاي دفاعي افراد براي حفظ خود در شرايط زندان است...رفتارهاي شرارت آميز و پرخاشگرانه و تهاجمي گرفته تا رفتارهاي منفعلانه و تدافعي که دامنه آن تا نوکر منشي و خبرچيني و... هم ميرسد...هر گروه هم رفتار گروه ديگر را سرزنش مي کند در حالي که همزمان خود نيز درحال نمايان کردن همان چهره پنهان خود است. بعضا رفتارها با هم سازگار در نمي آيند و اين منجر به نزاع و جدايي بين افراد ميشود،مگراينکه يکي از طرفين به تمامي از حقوقي که براي خود قائل بوده صرف نظر کرده و آن راخرج درست کردن رابطه اش با ديگري کند،وگرنه جمله معروف : "هر کس بايد حقوق ديگران را رعايت کند " تنها يک جمله روشنفکرانه ولي نا کارآمد است. اين منجربه نزاع و جدايي بين افراد مي شود و بالاخره يکطرف بايستي اقدام به پرداخت هزينه تنظيم رابطه خود بکند... تجربه من اين بوده که در زندان بايد توقعات و انتظارات خود را از ديگران تقريبا به صفر رساند و تنها در اينصورت است که نه چيزي غافلگيرت ميکند و متعجب و نه محاسباتت را به هم مي زند... و بايد تاکيد کنم که در زندان اگرکسي آدم خوب، با ثبات و قابل اعتمادي باشد، تعجب برانگيز و استثناء است...و گرنه قاعده بر بي ثباتي آدمها، بي تعادلي، انزوا، افسردگي، بيماري، کسالت، ايرادگيري،عيب جويي، شرارت، پرخاشگري، احترام و مهرطلبي... و حتي... آدم فروشي و دزدي است وچنانچه کسي به درستي خود را بشناسد و بداند که به هر حال او هم محصول و پرورش يافته همين زمينه اجتماعي و زمينه بروز هر کدام از اين ضعفها و ناهنجاري ها را درخود هم محتمل بداند، به طبع، قبل از هر چيز رفتار ناهنجار ديگران برايش قابل فهم وشناسايي مي گردد و به جاي سرزنش و ملامت ديگران به کمک آنها مي شتابد و در همين راستا خودش هم محفوظ مي ماند... در غير اينصورت يا بايد هميشه با ديگران درگيرباشد و خود نيز بخشي از منازعات و مشاجرات شود و يا خود را به حالتي جنت مکاني کنار بکشد و تنها عيب ديگران را ببيند، که در اين حالت هم خودش با بد و خوب کردن افراد،بخشي از مسئله مي شود و نه راه حل، در زندان هيچ چيز به اندازه سلامت رواني ورفتار انساني، غيرعادي و کمياب نيست، يک عدد گوجه فرنگي، يک نان، يک قاشق، جابجايي يک جفت دمپايي، کم و زياد شدن سهميه غذا و حتي يک ضربه توپ در بازي...ابتدا با يک اظهارنظر و موضع گيري شروع و به يک درگيري و قشون کشي مبدل مي گردد... چون افراد عموما بر سر آستانه تحمل قرار دارند و هر کدام از اين موارد عبوردادن فرد از آستانه تحمل است و متاسفانه کمتر کساني هستند که متوجه ظرافت و حساسيت اين قضيه باشند به همين دليل پيوسته مسائلي توليد و برخي مسائل هيچگاه حل نمي شوند. چون عليرغم اينکه حتي در بين زندانيان اصطلاحات "فشار ديوار" يا"فشار زندان" به مفهوم همه کمبودهاي متداول زندان، کلماتي شناخته شده هستند ولي کمتر کسي به اين نکته توجه مي کند که مستقل از ضعفهاي افراد آنچه زمينه بروز اين ضعفها را بيش از پيش فراهم ميکند، خودِ "زندان" است... درزندان علاوه برهمه کمبودهاي رواني، ارتباطي، عاطفي و غيره حتي در چيزهاي ظاهرا موجود يعني "جايي براي خوابيدن" و "چيزي براي خوردن" هيچگاه متناسب با تعداد افراد زنداني در دسترس نيست... و اين هميشه وجود دارد و ربطي هم به افراد زنداني ندارد...و بر همه به يک ميزان تاثير ندارد... ولي اين کمبودها با اسامي مستعاري مثل: اخلاقي، تربيتي، اجتماعي و حتي سياسي تبديل به موضوعي براي منازعه مي شود... نتيجه اينکه در زندان هميشه بايد متوجه سر منشاء مسائل بود و آنرا ناديده نگرفت هر چند در فلسفه مجازات زندان قرار بر اين بوده که زنداني فقط از آزاديش محروم باشد و نه از مواد غذايي، امکانات درماني، ارتباط، خانواده و خلاصه از حقوق ديگرش... ولي در اينجا نه تنها از زنداني که از خانواده زنداني هم انتقام گرفته ميشود که در جلوي دادگاه ها و يا زندان ها به وفور ديده ميشود، خصوصا توسط مامورين زندانها، منشيان قاضي و به قول خودشان قاضيان ناظر...!!!