خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت ششم)
تا اينجاي کار قصدم عمدتاً بيان سير و تسلسل حوادث بود و اينکه داستان زندان چگونه آغاز شد؟ جريان دستگير شدن به چه صورت بود؟ و گذر روزها و ماهها در زندان انفرادي به چه سان است... روش نوشتنم هم همان روش کلاسيک و شناخته شده اي است که همه خاطره نويسان نوشته و مي نويسند و طبعاً چهره ايي که خاطره نويس در بيان خاطراتش از خود باقي ميگذارد جز چهره يک قهرمان يا حداقل شخصي مهم و تعيين کننده نيست... طبعاً آنچه را که من هم تا همين نقطه نوشته ام چيزي غير از اين نميتوان تلقي کرد کسي که دستگير ميشود، در زير فشار و کتک، تهديد و تطميع و انفرادي و... مقاومت ميکند...واي چقدر شجاع، واي که چه مقاوم...!!! اگر چه بسيار سعي کردم که به اين وادي کاذب و گمراه کننده وارد نشوم، ولي موفق نبوده ام،چون عنصر "خود ستائي" آنقدر با وجود انسان عجين شده است، که حتي مسير انتخاب کلمات و جملات را هم بطور ناخوداگاه تغيير ميدهد...آنجا که تاريخ انسان را منفعت طلبي، سود جوئي، برتري طلبي تقرير ميکنند(که به نظرمن اينها مطلقاً ذاتي انسان نيست)،خرد ورزي و عقلانيت را هم با همين معيارها تعريف ميکنند، تمام مناسبات انساني هم بر همين پاشنه چرخيده و قوانين و نظامات اجتماعي هم که حافظ بنيانهاي اجتماعي ، بالمآل حافظ همين بنيانها بوده و انسان اجتماعي محصول چنين جامعه ايي، "خودنمايي"، "خودستايي"، "منافع شخصي" و همه ويژگيهاي اينچنيني را (بدليل قدمت تاريخيشان) در خود تثبيت و دروني کرده و درسطح جامعه هم نهادينه...!! لذا بيرون کشيدن خود، از اين ورطه جز با تلاشي آگاهانه و فعالانه مطلقاً ميسر نخواهد بود و هر چه که ميخواهيم واقعيتها را(خصوصا وقتي به نفع خودمان نيست) بدون هيچ سانسور، پوشش و روکشي بيان کنيم، حتي ذهنمان ياري نميدهد و زبان و دستمان به گفتن و نوشتن چنان واقعيتهايي قادر و توانا نيست... ولي درجهت عکس اين مسير( يعني خودستايي و تمجيد از خود) بسيار توانا، نکته سنج و حرفه اي عمل مي شود آنقدر که در نگاه اول خود فرد هم متوجه نمي شود...تا جايي که بدون اينکه خودت هم متوجه شوي ازخودت چهره اي "پذيرفتني تر" و معمولا "برتر" ميسازي...و به اين ترتيب اول واقعيت را دستکاري و بعد با تکرار واقعيت دستکاري شده پس از مدتي، اصل واقعيت هم فراموش مي شود( نمونه هايي از اين دست را در ادامه توضيح خواهم داد)، مي گويند وقتي خورشچف بعد از حاکميت استالين کتابهاي درسي تاريخ شوروي را خوانده بود پرسيده بود: "اين تاريخ کدام کشور است...؟؟" ازهمين رو نمي خواهم اين خاطرات من هم نهايتاً مرا بگونه ايي معرفي کند که خودم هم آنرا نشناسم... لذا هر از گاه تلاش ميکنم روي ديگر سکه زندان و زنداني را هم که خودم مي باشم تا حد توان روشن کنم.
از انفرادي گفتم و از برنامه هايي که سعي ميکردم با آنها قدرت تحمل و مقاومت خود را بالا ببرم... آري... طبعاً اين تلاشها رامي کردم ولي اين دليل بر موفقيتم در آن نبود... مي دانستم که نبايد هيچ نشانه اي از ضعف نشان بدهم... هم به دليل امنيتي و هم به دليل اعتقادات مذهبي ام، ولي اين خود کاري بود بسيار سخت و دردآور... حتي يک کار ساده مثل خوردن غذا و يا چند حرکت ورزشي آنقدر زجرآور و جانکاه بود که گاهاً بشقاب غذا را با غذا به سينه ديوار ميکوبيدم و از ته دل ولي در سکوت گريه مي کردم و يا با بغضي خفقان آور سعي مي کردم ورزش کنم. تصور اينکه چه سرنوشتي در انتظار خودم و حتي خانواده ام است چيزي نبودکه لحظه ايي مرا رها کند، براي کسي مثل من که مي دانستم محکوميت سنگيني خواهم داشت(البته نه بدليل کاري که کرده بودم، چون من عملاً هيچ کاري نکرده بودم) انتظاري جز اعدام و حلق آويز با طناب دار نداشتم و اينرا هر روز و هفته و ماه در برنامه روز و هفته و ماه ديگر مي ديدم... براي چنين کسي غذا خوردن چه لذتي دارد؟ و ورزش کردن به چه دليل؟؟ اگر ورزش براي سلامتي جسمي است، جسمي که امروز و فردا قرار است به دار آويخته شود چرا زحمت ورزش؟؟ اينجا بخوبي تفاوت کسي که کورسويي از “اميد”براي بيرون رفتن از زندان دارد حتي در آينده اي دور... با کسي که زير حکم و منتظر اعدام است بوضوح نمايان است... حتي آنهائيکه زنداني در چاچوب نظام هستند وبعبارتي “خودي” با آن “غيرخودي” (بقول بازجوها) مثل من بسيار متفاوتند وانفرادي براي آنها مطلقاً يک معنا راندارد... آنکه بعنوان متهم خودي حداقل اسمش در ليست زندان (اگرنه روزنامه ها) قرارمي گيرد با مثل مني بسيار متفاوت است... يکي به فکر انعکاس مطبوعاتي مدت انفراديش است و يکي تنها منتظر اعدام بي سر وصدا... راستي اينجا انگيزه ها از چه نوع است...؟؟ اينها را گفتم تا نگراني و انتظار اعدام را در ساعات و روزهاي انفرادي خودم روشنتر کرده باشم و بگويم که در سکوت وحشتناک انفرادي چه وضعي داشتم و اساساً سکوت مطلق انفرادي و نَفْس سلول انفرادي در جهت ايجاد همين وضعيت روحي است. درچنين شرايطي بارها و بارها به نقطه ايي مي رسيدم که به همه چيز پشت کنم و همه آنچه را که بوضوح ارزش مي دانستم زير پا گذاشته تا از اين وضعيت فلاکت بار نجات يابم،اينجا بود که نه تنها به خود و به راه و آرمانها و همه چيز شک مي کردم که به خدا و هستي و هر آنچه بود مظنون و مشکوک مي شدم و درست به نقطه ايي مي رسيدم که به قول قرآن: وَ زاغَتِ الْاَبصارْ وَ بَلَغِتِ القُلوبِ الْحناجر (جايي که چشمها از ترس گرد مي شود و جانها به لب مي رسد) و آنجاست که حتي و تَظُنُّوُنَ بِاالْلّهِالظُنُونا (حتي به خدا هم شک مي کنيد آنهم چه شکي) و بايد بگويم که دهها و شايدصدها بار به اين نقطه رسيده ام و تصميم مي گرفتم با يک غلط کردم غليظ همه چيز راتمام کنم...(قطعاً چنين احساساتي کاملاً بايد پوشيده بماند وگرنه ضعف نشان دادن درزندان مرگ است) خيلي وقتها از کتک و توهين و اهانتها به نقطه ايي مي رسيدم که ميخواستم جواب درخورشان را که بارها نوک زبانم آمده بود را به آنها بدهم، آنچه که واقعاً و حقيقتاً در درونم مي گذشت و اعتقادات اصوليم بود و نه واکنش کينه توزانه... ولي نمي توانستم... شايد اسم اين را عاقلانه و خردورزانه عمل کردن بگذارند ولي خودم مي دانستم که چيزي غير از ترس مانع من نمي شود... ولي از گفتن ترسو به خودم هم ترس و واهمه داشتم... خيلي جاها در بازجوئيها مي دانستم که ميتوانم با استدلال محکم و منطقي از اعماق وجودم حرفهايم را بزنم و حتي بازجوهاي مجرب را هم نسبت به کار خودشان به ترديد و شک بياندازم و قانعشان کنم که چگونه برمن و مردم من ستم مي کنند... و يا اگر قانع هم نشوند، من در مقابل وجدان خودم به وظيفه خودم عمل کرده و آنچه را واقعاً فکر ميکردم به زبان آورده باشم، ولي اين هم نيازمند کنده شدن و رها شدن از قيد و بندهاي خود بود؛ و پرداخت هزينه اي گزاف(کتک، بدرفتاري، انفرادي بيشتر و اعدام) و من در چنين نقطه اي نبودم و چنين تواني را در خود نمي ديدم... لاجرم سکوت ميکردم و سکوت... ولي در درونم غوغايي بود ازسرزنش خودم... ولي شايد در خاطرات و تعريف کردن از آن لحظات نام آن را زرنگي وتيزهوشي و مصلحت و هر چيز ديگري بگذارم اگرچه ممکن است در برخي موارد هم همين بوده باشد ولي در اکثريت موارد اينگونه نبوده... اين را خودم بخوبي مي دانم و هر کس ديگري هم همينطور است ولو اينکه نخواهند بگويند...چون از درون تک تک اين لحظات بايد عبور کرد. نمي توان مواجه نشد و يا دور زد، و اگر توان اين را نداشته که اينها را صادقانه بيان کنم و ترس از اينکه ممکن است با گفتن اين ضعفها و نقصانها(ولو واقعي و موجود) آبروي خود را از دست بدهم، نگذارد که واقعيتها را بيان کنم،آنگاه تبديل مي شوم به دروغگو و کذابي که در صورت وجود افراد ديگري مثل من ازتاريخ هم چيزي غير از دروغهاي مورد اتفاق، چيزي باقي نمي ماند و متاسفانه در همين تاريخ معاصر از اين دست نمونه ها زياد ديده ام!!!
گفتم که برخي مسائل،محصول فشارهايي است که به زنداني وارد مي آورند تا او را وادار به تسليم و سازش کنند و برخي مسائل هم خود زنداني براي خودش زمينه چيني و توليد مي کند. از جمله مسائلي که من براي خودم درست مي کردم ريشه در زمينه هاي قبلي زندگي خودم داشت...في المثل چون درس و دانشگاه را کنار گذاشته بودم، حال در انزواي انفرادي به اين مي انديشيدم که اگر دنبال درس و دانشگاه را مي گرفتم شايد به اينجا کشيده نمي شدم...مثلاً موقع دستگيري سر و دست و لبم بخيه خورده بود و بعد از مدتي دکتر گفته بود که بايد بخيه ها را بکشد، مرا با شلوار بدقواره و گشاد زندان و پيراهني که زماني بعنوان پارچه کهنه براي پاک کردن ضد زنگ از آن استفاده کرده بودند و حال "پيراهن من" ناميده مي شد و سرشانه و روي سينه رنگ قرمز ضد زنگ تنها تزئين آن شده بودبا يک جفت دمپايي پلاستيکي گشاد و بزرگ پيش دکتر بردند... نگاه تحقير آميز او که لحظاتي بدون هيچ کلامي به سر و وضع من دوخته شده بود همانند تيري از عمق جانم گذشت... و آنقدر از خودم متنفر و بيزار شدم که وقتي بدون جواب سلام تنها پرسيد چِتِه؟؟ گفتم: هيچي!! با ناراحتي پرسيد پس چرا آمده اي اينجا..؟؟ با اشاره به نگهبان گفتم: نميدانم... اين مرا آورد... و برگشتم تا از اطاق بيرون بروم... که نگهبان با يک دست مرا گرفت... و همزمان به او توضيح داد که بازجويش گفته اينرابخاطر بخيه هايش پيش شما بياورم... من ديگر برنگشتم و نهايتاً هم خودم در سلول بخيه ها را کشيدم... ولي مشکل واقعاً کجا بود...؟؟ واقعيت اين بود که من چون دردوران دانشگاه رشته پزشکي را مي خواندم و چنين آينده اي را هم براي خودم برنامه ريزي کرده بودم... ولي وقتي با وضعي آنگونه حقارت بار در مقابل دکتر زندان قرارگرفتم به شدت دلم به حال خودم سوخت و بسا سرزنشها و ملامتها که از خودم کردم که چرا اين راه را انتخاب کردم در حاليکه مي توانستم مثل ديگران (حتي نمونه هاي دوستان دانشگاهيم را هم در ذهن داشتم) من هم در شرايط و موقعيت ديگري باشم با کلي احترام و حرمت و جايگاه مثلاً اجتماعي... آري... به همين سادگي در معرض چنين ابتلائاتي قرار مي گرفتم و گويي که شرايط زندگي، فرصتها و موقعيتهاي از دست رفته،تبديل به حسرتها و عقده هايي در ذهن شده بود که هر دم در آنها دميده مي شد والبته اين خودم بودم که در آنها مي دميدم که چرا آن فرصتها، امتيازات و جايگاه اجتماعي خودم را اينگونه قرباني کردم... و شايد اين هم وجه ديگري از آن تعبير زيباي قرآني يعني « النفاسات في العقد » بود... و حال اين حسرتها وقتي با شرايط سخت زندان وانفرادي همراه مي شد بغايت فرساينده و طاقت فرسا مي شد و طبعاً باز هم شک و ترديد در همه چيز... من بارها و بارها پيش از زندان هم بدليل صعب العبور بودن مسير درهمه چيز ترديد و شک کرده بودم ولي چون شرايط فشار زندان نبود با فراغ بال و آسودگي کامل به آنها مي پرداختم و انتخابم، انتخاب بين گزينه ها بود و نه انتخاب اين گزينه يا نابودي و مرگ... در حاليکه در زندان بايد بين دو گزينه تسليم و کوتاه آمدن از يک طرف و نابودي و مرگ از طرف ديگر يکي را انتخاب کني و طبيعي بود که راه سهل الوصول تر و کم هزينه تر را برگزينم... تا جائيکه آغاز تسليم شدن و تن دادن به شرايط را در ذهنم تمرين مي کردم... تا آنجا که مي بايست نام و عنوان و يا تئوري مقبول و پذيرفتني تري از اينکه بگويم: " کم آوردم" ،"ترسيدم"، "بريدم" و يا "ديگر نمي توانم" و...برايش پيدا ميکردم... مثلاً "تجديد نظر"، "نگاه نقادانه به گذشته"، "برخورد واقع بينانه"، "جسارت بازبيني" و و و...خلاصه دربه در به دنبال پيدا کردن عنواني و توضيحي که آن حرف اصلي را که «ترسيدم»،«کم آوردم» و... را نزنم... ولي واقعيت چيزي غير از اين نبود... و اگر الان هم اينهمه در زندان مانده و کمترين امتيازي و تخفيفي به من نداده اند نه به دليل مقاومت قهرمانانه و جانانه من که به دليل ضعف و تزلزلهايي بوده که در نقاط مشخص از خود نشان داده ام...چرا که در اين ساليان زندان به وضوح ديده ام که حداقل در زندانهاي فعلي ايران کسي قهرمان از زندان بيرون نمي رود و اساساً چنين کسي را در زندان زنده هم نمي گذارند و هر آنکس را که منشاء کمترين اثر جدي بيابند، نه به هيچ قيمت آزادش ميکنند و نه مانند من در زندان نگه مي دارند؛ سرنوشت چنين قابليتي جز اعدام چيزي نيست و اين هم در ميان بي شمار آمار اعدامي ها توجه چنداني را جلب نمي کند( البته با پوزش از همه دوستان و عزيزاني که آزاد شده و برخي را از صميم قلب دوست دارم،قصدم تنها بيان ديدگاهها و تجارب شخصي خودم بود و نه چيز ديگر...) اين روش را ازسالهاي دهه 60 بخوبي تجربه کرده اند و براي عادي سازي اين قضيه هم هميشه شرايط را براي برخي چهره سازيهاي کاذب، سخاوتمندانه فراهم ميکنند واين رفتاري است کاملاًحرفه ايي، تا آنجائيکه اين مطلب را در ذهن منِ نوعي مي نشانند که:
پس اين حکومت علي رغم همه حرفها، چهره هاي شناخته شده و اثرگذار و يا حتي کساني را که مي داند اگر بيرون بروند تبديل به يک چهره اپوزيسيون و خطرساز مي شوند را هم مي تواند آزاد کند...و لابد... چون به قوانين خودش و موازين حقوقي پايبند و متعهد است... پس اين نشان ازقانونگرايي دارد و قانون کماکان مي تواند، في نفسه، چنين هزينه هايي را هم به رژيم حاکم تحميل کند... ولي واقعاً اينگونه است؟؟ اگر چنين بود که معنايش همان قضائيه مستقل بود... در حاليکه کدام زنداني سياسي را سراغ داريم که نداند، دستگيري،بازجويي، تحقيق، پرونده سازي، محاکمه، تجديدنظر، عفو، آزادي مشروط و حتي مرخصي و ملاقات، در سيستم حکومتي امروز ايران جز توسط وزارت اطلاعات، توسط هيچ ارگان ديگري صورت نمي گيرد و ارگانها، محاکم و به اصطلاح قضات تنها دستورات صادر شده را بعنوان حکم مي خوانند... اينرا اغلب خود قاضي ها هم انکار نمي کنند... خصوصاً آنجا که خودشان هم از ناعادلانه بودن حکمي آگاهند... ولي مأمورند و معذور... درست مثل دادگاههاي نظامي زمان شاه که براي زندانيان سياسي تشکيل مي شد... دادگاهها و قضات دادگاههاي انقلاب هم همان وظيفه را بعهده دارند... حال پيدا کنيد دادگاه صالحه را...!!! و تعريف کنيد "دفاع حقوقي" و در چارچوب "قانون بودن"را...!!؟؟