۱۳۹۳ بهمن ۲۰, دوشنبه

چند خط خاطره‌ ، چند خروار شرافت قدرت الهه زاوش

تیتر از آفتابکاران
بر حسب تصادف در زمستان سال ۶۰ در بند ۲ اوین بودم . خودم را پرت وانمود میکردم و وارد مسایل نمیکردم ٫ زیرا نمیدانستم توان مقاومتم چقدر است ؟ ولی به راحتی افراد را شناسایی کردم و مواظب گفته ها و اعمال خود بودم . معمولاُ صبحانه یک تکه نان و مقدار خیلی کمی پنیر و برای نهار یک کاسه کوچک برنج و دو عدد بال مرغ برای چهار نفر و شام هم یک تکه نان و سه عدد خرما میبود . در اطاقی حدود ۴ در ۶ حدود ۹۲ نفر بودیم و سر غذا معمولاُ مقداری از غذا اضافی میامد چونکه همه رعایت دیگران را میکردند ٫ و اکثر زندانیان جوان بودند و من با مقدار پول محدودی که داشتم یک بار یک شیشه ترشی خریدم و به بهانه اینکه رژیم دارم فقط نان و ترشی میخوردم تا غذا به دیگران بیشتر برسد ٫ در روز دوم عمل من یکی از هواداران بطور خیلی خصوصی به من گفت ،،داداش کار درستی نمیکنی چون بوی ترشی ممکن است در دیگران اثری بگذارد و در اینجا هیچی شخصی نمیتواند باشد ،، و من درک کردم که چه کار سه ای کرده بودم واز بیشعوری خودم خجالت کشیدم خلاصه در مدت کوتاهی که در انجا بودم درسهای زیادی از ان جوانان آموختم و حالا شکر گذارم که با آن خودفرختگانی که از امکان استخر اوین استفاده میکردند هم سلول نبودم که در اینصورت امروز در صیقه آخوندها ضد بشر بودم.
قدرت الهه زاوش