۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

از موسی تا اشرف....از اشرف تا لیبرتی رضا فلاحی

پس از چندین ماه بازجویی در دادستانی ارتش مرا و سه هم پرونده ایم را برای ادامه بازجویی ها به 209 اوین منتقل کردند به آنجایی که به قول خودشان " همه چیزهای فراموش شده ( فعالیت های سیاسی و احیانا نظامی) به یادمون بیاد.
پس از مدت ها بازجویی های ممتد و کابل نوازی ، ما را جداگانه به بندها انتقال دادند .مرا از انفرادی به به بند یک ، اطاق پنج پایین فرستادند.یادم می آید که اطاق از جمعیت در حال انفجار بود و109 نفر در اطاقی در حدود6 متر در 6 متر شب ها با چه مصیبتی با 4 ردیف کتابی خوابیدن ، شب را روز می کردیم.( 1)
روز 19 بهمن بود که اسم مرا صدا کردند .در راه و از زیر چشم دریافتم که سایر هم پرونده ای هایم نیز با من در یک صف و به سوی 209 در حرکتیم.آنانی که آنروز ها را به یاد می آورند به خوبی می دانند که بیرون رفتن از بند و یا سلول خبر خوبی نمی توانست باشد . ما دادگاه ( بی دادگاه ) نرفته بودیم بدینجهت احتمال بردن برای اعدام را تا حدودی دور از انتظار می دانستیم اگرچه در آن شهر بدون کلانتری که لاجوردی خون اشام مطلق العنان آن جهنم بود هیچ چیزی غیر ممکن نمی نمود.هر کدام از ما را جداگانه در سلولی تقسیم کردند.
پس از دو هفته بازگشت مجدد به 209 و دوری از هیاهو و شلوغی بند عمومی! اطاق در بسته ای که همچون قوطی کنسرو ماهی ، انسان ها را در آن فشرده بودند ، به سکوت انفرادی بازگشته بودم .بیاد می آوردم وقتی که برای بار اول در 209 بودم ، چنین تصور داشتم که چه خوب خواهد بود که مرا به بند عمومی ببرند ولی پس از انتقال ،در یافتم که چقدر اشتباه می کردم و می بایست که قدر سلول انفرادی را می دانستم.
حال ، پس از مدت ها میتوانستم در کف سلول دراز بکشم و دست ها را از بغل باز کنم و غلط بزنم بدون آنکه مزاحم کسی شوم و یا برعکس .شام شامل یک تخم مرغ ، کمی کره ، یک نان لواش بعلاوه یک لیوان چای بی رنگ و لعاب آنهم در لیوان پلاستیکی قرمز رنگی که در هنگام داغ شدن ، بوی پلاستیک نامطبوعی از خود ساطع می کرد ، بود و برای لذت تام و تمام بردن از آن فقط کافی بود که وقت نزدیک کردن لیوان به دهان ،چند ثانیه ای نفس را حبس کرد.
برای اخبار ساعت 8 شب بلندگوهای سالن 209 را باز نموده بودند که بسی عجیب می نمود.با خود فکر کردم که شاید در این دوهفته قوانین آنجا تغییر اساسی کرده که اخبار پخش می کنند.ولی به محض شنیدن تایتل اخبار دلیل آنرا یافتم. خبر ناباورانه و سهمگین بود، خبر شهادت موسی خیابانی ، اشرف ربیعی و جمعی از اعضای رده بالای سازمان مجاهدین خلق ایران (2 ) . لاجوردی که دروغگویی و مردم فریبی را به خوبی در مکتب امامش فرا گرفته بود مظلوم نمایی می کرد و از ترحم پلنگ تیز دندانی بر طفل معصومی می گفت و برایش اشک تمساح می ریخت، کسی که حتی به زنان باردار رحم نمی کرد و مادر و جنین را پس از شکنجه های وحشیانه و تبدیل نمودنش به موجودی که دیگر قابل شناسایی نبود و بوی تعفن زخمهایش ، فضا را پر نموده بود با یکدیگر در کمال رافت خمینی تیر باران می کرد .چه دروغ هایی که در رابطه با نجات مصطفی رجوی سر هم نمی کرد.(3 )
در حین پخش اخبار صدای باز و بسته شدن دریچه فلزی سلول ها بگوش می رسید .شام را داده بودند و باز شدن دریچه های سلول بی مورد بنظر می رسید. این باز کننده دریچه ها کسی نبود مگر لاجوردی، قصاب خون آشام اوین .وی سلول به سلول دریچه ها را باز می کرد و با نگاهی کنجکاو در صدد یافتن کنه اندیشه زندانیان و آنچه در ذهنشان می گذشت بود.لاجوردی نه تنها باطنش که ظاهرش هم روز به روز حیوانی تر و کریه تر می شد، همان تغییری که بعدها در چهره توابان به خوبی جلب توجه می کرد.
فردا صبح دوباره ما را با چشم بند پشت سر هم به صف کردند و گفتند که برای دادگاه ما را به دوشان تپه می برند . دادگاه ارتش مکانی بود که ریشهری مدت مدیدی به عنوان حاکم شرع دادگاه های انقلاب ارتش ، نزدیک به درب امرا ، جنب منزل سرهنگ فکور که هنوز خودی ها ! شهیدش نکرده بودند ،کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود . از محوطه 209 خارج شدیم.زمین را کاملا برف پوشانده بود و با برداشتن هر قدمی ، صدای خرت خرت دانه های برف در زیر پا سکوت را می شکست . آفتابی ضعیف و کم رنگ از زیر چشم بند ،خود را به ما تحمیل میکرد.هیاهو ، شلوغی و رفت و آمد های غیر معمول کاملا آشکاربود .در سمت چپ ما و در کنار دیوار جمعیتی جمع شده بودند و نمی شد آنطرف جمعیت را از زیر چشم بند مشاهده نمود .از صحبت پاسداران متوجه شدیم که جنازه شهدا را در کنار دیوار چیده اند تا پیروزی زود هنگام و غیر قابل دسترس را جشن بگیرند.
پاسداری که ما را به طرف درب خروجی اوین هدایت می کرد ،پاسدار ملایم و نرمی بود ،معلوم بود تازه کار و صفر کیلومتر است . از وی سئوال کردیم چرا شلوغ است ؟ و او تعریف کرد که زندانیان را برای دیدن و شناسایی اجساد می آورند .از وی پرسیدم ممکن است که ما هم جنازه ها را ببینیم ؟ گفت سئوال می کند .همانطور که ما را به سمت اجساد می برد ناگاه صدایی برخاست و از پاسدار همراه ما دلیل امدن ما به آن مکان را پرسید و او هم گفت که این ها را به دادگاه بیرون می بریم و اگر ممکن باشد می خواهند اجساد را ببینند .
پاسداری که به نظر همه کاره آن صحنه جنایت بود با تندی جواب داد که" نه نمیشه ، بزودی این ها هم مثل آن یکی ها به جهنم می روندو آنجا همدیگر را ملاقات می نمایند". به هر حال آنروز ما را جهت محاکمه به پایگاه نیروی هوایی بردند و پس از دادگاهی فرمایشی به اوین و مجددا به بند عمومی !( اطاق در بسته ) بازگرداندند.
بیش از سه دهه از آن روزها می گذرد .روزهایی که رژیم تصور می کرد که با این ضربه ها می تواند مجاهدین را به زانو درآورد و برای همیشه آنها را از تاریخ ایران حذف نماید.عصر هایی که صدای تیراندازی جوخه ها لحظاتی قطع نمیشد و با شمارش تعداد تیر خلاص ها تا حدی از تعداد اعدامی ها با خبر می شدیم.گلوله ها قلب ها و سپس مغزها را می شکافتند تا بلکه بقای دیکتاتور را تضمین نمایند.
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر ...آری شود ولیک به خون جگر شود
برمی گردیم و به پشت سر نگاهی می اندازیم .گرچه دریایی سرخ و مواج از خون شریف ترین و آگاه ترین مجاهدان و مبارزان گواهی بر پر هزینه بودن جنگ با ارتجاع و حامیان بین المللی وی می دهد ولی خبر خوش آن است که هنوز آن آتشی را که مجاهدین از پدران و مادران به امانت گرفته بودند تا در وقت مقتضی و رسیدن به آتشگاه و آتشکده بزرگ ، جهانی را برافروزند ، همچنان فروزنده و سرکش است .بیش از سه دهه است که قلب ظلمت و تاریکی را در دل شب می شکافد و به پیش میرود ، طوفانهای سهمگین عاجز از فرونشاندن آن بوده اند.تا این آتش سرکش همچنان می درخشد و شعله ور است ، زوزه های گرگان که نشانی از عمق سوزش و دلواپسی است در همه سو شنیده میشود و در دگر سو ، این آتش امید است که همچون قبله ای عاشقان نور و حقیقت را به دنبال خود می کشاند ، در مسیری که به آتشگاه منتهی میشود ، آنچه که شب پرستان از آن وحشت داشته و دارند.
یادم افتاد که روزی و روزگاری دجّالی بود خمینی نام ، که ذره ای از این آتش و "فروغ آن " به وجودش افتاد ، مجبورش کرد که برای توقف سوزش آن ، تنها جامی که در برابر داشت را سر بکشد ، جامی که بر خلاف تصورش نه تنها سوزشش را درمان نبود ، بلکه پیکرش را در میان زبانه های آتش چون بتی سوزاند ، نعره های بر آمده از عمق وجودش را جهان شنید و مجبورش کرد که تمام شعر و شعارهایش را بالا آورد ، سوخت و خاموش شد تا ضحاکی دیگر بر خاک افتد تا خلایق ایمان بیاورند که دیکتاتورها آنچنانکه وانمود می کنند قوی شوکت و سخت جان نیستند، کافیست که درست پاشنه آشیل را نشانه گیری .
راستی ؛ جلاد دیگری هم بود که او قصاب تهران لقب داشت.همو که فرزند اشرف و مسعود را در دست گرفته بود و لُغُز می خواند ! می خواست از آن بچه یک حزب الشیطانی بسازد !او چه شد ؟ شراره ای و اخگری کوچک از آن آتش منزل کرده در اشرف ، نیست و نابودش کرد و او را به جهنم فرستاد تا بلکه در آنجا امامش را ملاقات نماید.
دگران چه ؟ نفر دوم حاکمیت ؟ او امروزه روز در کجاست ؟ همانکه بر علیه مجاهدین و مبارزین بس توطئه ها می کردو زوزه های مستانه سر می داد ؟آنکه روزی تاج و تختش بسی اشرافی تر از شاهان پیشین بود ؟امروز در بلاتکلیفی محض بسر می برد و چنان خوار شده است که قابل ترحم می نماید.
نخست وزیر آن دوران را نیز به یاد می آورم ، کسی از او نشانی دارد ؟ می گویند در حبس خانگی بسر می برد !
صیاد شیراری ها و ...منتظری ها ، صانعی ها ؛ هادی غفاری ها ، مهدی کروبی که حتی پس از حصر منتظری هم او را رها نکرده و دائما از جایگاه رئیس مجلس برای او خط و نشان می کشید .عجب عبرت انگیز است تاریخ ! وای به حال کسانی که از تاریخ نمی آموزند و همچنان به راه باطل می روند.
شراره های موسی و اشرف خود را تا دورترین کرانه ها رساند .این شراره ها خود را به قلب بیابان ها و صحرا ها زدند ، از دل آن ارتش آزادیبخش برخاست ، فروغش حکم و فرمان غروب خمینی این بت عظما را با خود همراه داشت .تقسیم شد و تکثیر شد در درون هر اشرفی تا به لیبرتی رسید .این آتش سر خاموش شدن ندارد و همچنانکه موسی با زبانی ساده وضعیت مجاهدین و سایر نیرو ها را به روشنی پیش بینی می کند:
"آینده مال شماست به این نکته ایمان داشته باشید.نیروهای میرا از صحنه حذف خواهند شد ...مجاهدین هستند ، خواهی نخواهی هستند و اگر هم کسانی خواب و خیالی در سر داشته باشند ما حاضریم قاطعانه به آنها بگوییم که نه ، اشتباه می کنید ، مجاهدین را نمیشود از بین برد .ممکن است ما را بکشید ، ممکن است ما را زندانی بکنید ؛ امّا نه مجاهدین از بین رفتنی نیستند .مگر گذشته نشان نداد؟ این فکر باقی ماندنیست ، چون حَقّه .این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ باز خواهد کرد...پس ما حق داریم امیدوار باشیم.ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم و از آنها استقبال کنیم . ما حق داریم به توطئه ها و توطئه گرها نیشخند بزنیم...".
آیا آینده جز آن نبود که نیروهای میرا با تمام ادعا های گوش کرکُنشان خمینی خور شدند و از صحنه حذف شدند ؟ ایمان داریم که سایر موارد مورد اشاره وی که هنوز واقع نشده است هم به حقیقت خواهد پیوست .
کسانی که در رویای خویش غروب مجاهدین را لحظه شماری می کنند ، هنوز مجاهد و مجاهدین را درک نکرده اند.مجاهدین با خود و تاریخ پیمان بسته اند که ارتجاع را به زانو درآورند واز هستی ساقطش نمایند و تا رسیدن به آن نقطه ، از پای ننشینند، فرق مجاهدین با سایر گروه ها را در این نکته می توان یافت ؛ دیگران می گویند اگر انشاء الله اگر هرصد پارامتر مهیا باشد و بتوانیم حتما رژیم را سرنگون می کنیم ولی در باور یک مجاهد خلق ،اگری وجود ندارد.مجاهدین مسئولیت تاریخی حذف ارتجاع را پذیرفته اند و به تاریخ امضا و سند مکتوب و رسمی داده اند.پس اینکه این فرایند و پروسه چقدر زمان می برد و طول می کشد ، مشغله مجاهدین نیست و اهمیتی ندارد.طبعا هر چه زودتر بهتر و مجاهدین برای تسریع در آن بسیار بها پرداخته اند و خواهند پرداخت. آیا رژیم تصور می کرد که پس ازشهادت موسی و اشرف و سایر ستارگان پر فروغ این کهکشان و با وجود تحمیل آن ضربات کمرشکن ، مجاهدین دوباره قدرتمندتر و سربلند تر از پیش طلوع کنند ؟هرگز!
برخی سئوال می کنند که" بیش از سه دهه گذشت و هنوز هم نتوانسته اید رژیم را کاملا زمینگیر کنید ! تا چند سال و تا کجا می خواهید ادامه دهید ؟" .
این مبارزه مسئولیت تاریخی مجاهدین است نه تنها در برابر مردم ایران بلکه مردم جهان و باید که این وظیفه محقق گردد.کسی این وظیفه را از برون بر مجاهدین تحمیل نکرده است و مجاهدین آنرا داوطلبانه و با ذوق و شوق وصف ناپذیری خود پذیرفته اند . این بخشی از الزامات مجاهد بودن است و بدون پذیرش این بار و امانت مجاهد و آخوند هم معنی و یکی میشوند. به همین جهت است که خستگی ناپذیر و پر انرژی به راه خود بی وقفه ادامه می دهند تا رسیدن به مقصد و مقصود از پای نخواهند نشست.
این دشمن و دوستان پیدا و نهانش هستند که به خوبی بر این نکته واقفند.آنها به درستی می دانند که تا زمانیکه حتی یک مجاهد خلق در جهان وجود دارد ، نمی توانند با سرکوب مردم وحراج و تاراج بیت المال ملت ، با آرامش حکومت کنند و خود را پیروزاین جبهه بدانند.مجاهدین بدرستی می دانند که دشمن و دوستان دشمن در صدد معامله ای بزرگ هستند و در این زمانه پر نیرنگ که کشور محور شرارت با شیطان بزگ نرد عشق می بازد، دلبری و دلدادگی پیشه می کنند ،باید که بیش از پیش هوشیار بود تا مقهور نقشه شوم دشمنان نشد , همانکه آنرا هوشیاری انقلابی می نامند، بگذار دشمنان و مزدورانش برای تحریک مجاهدین و هول دادن آنها به درّه های شوم دشمن ، آنرا هر آنچه می خواهند نام نهند .
آز آنجاست که آتش اشرف و موسی باز هم تکثیر میشود و به اشرف نشان ها می رسد.مجاهد و مجاهدین و هواداران مجاهدین و هر آنچه که نام نهاده شود یک پدیده پویا و زنده و پیکری واحداست که در تعامل با یکدگر این جنگ را خستگی ناپذیر به پیش می برند.نمونه بدیع آنرا در سال 2003 و در معامله دولت فرانسه و پی آمد ان دستگیری اعضای ارشد مجاهدین دیدیم که این شراره ها و مشعل های آزادی چه کردند ؟ دشمنان را به لانه هایشان راندند.پس از بیش از سه دهه رزم و مقاومت همچنان مجاهدین خستگی ناپذیر و امیدوار به پیش می روند در مسیری که به آتشگاه و آتشکده منتهی میشود و تا رسیدن به مقصد و مقصود حاملان این آتش، قصد توقف و ایستادن ندارند.
نیست تردید زمستان گذرد
از قهرمانان و رزمندگان وطن در لیبرتی ، آلبانی ، اوین ، قزلحصار و جای جای ایران و جهان حمایت کنیم.

با درود بر شهدای به خون خفته مرگ بر اصل ولایت فقیه پاینده ایران زنده باد ازادی
رضا فلاحی عضو اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سرنگونی
تاریخ نگارش : ‏پنجشنبه‏، 2014‏/02‏/06
18 بهمن 1393
*******************************************
(1)پاسداران به من گفتند که بند عمومی می روم و با تصوری که از بند عمومی در ذهن داشتم منتظر دیدن یک راهروی بزرگ با اطاق های متعدد بودم ، مشابه آنچه که در برخی فیلم ها دیده میشود.ولی آنچه که با آن روبرو شدم فقط یک اطاق در بسته بود که به شکل ضربدری طناب هایی کشیده بودند و حوله ها و لباس ها بر روی آن پهن شده بود . در ابتدا تصورم بر این بود که چون شب است در ها بسته است و فردا حیاط و هواخوری در دسترس خواهد بود .وقتی از ساکنین اطاق سئوال کردم ، کلی موجب خنده و تفریح انان گشتم و این مطلب را آنانکه شنیده بودند برای دیگران نقل می کردند.آ قبل از ساعت خاموشی مسئول اطاق و 4 نفر مسئول خواب ها که هر یک مسئول چیدن کتابی افراد جهت خوابیدن وخط نگهدار بودند ، جلسه ای بر پا کردند و از آنجا که جایی برای بیرون رفتن کسی نبود عملا همه در این جلسه حضور داشتند .حدود نیم ساعت بحث شد که من در کدام یک از این ردیف ها باید بخوابم ؟مسئول هر ردیفی با ذکر دلایلی ، طرح می کرد که ظرفیت این ردیف تکمیل است و جایی برای خوابیدن من نیست.واقعا دلایل منطقی بود .در هر ردیفی چند نفر وجود داشت که یا خیلی کهنسال بودند و یا بر اثر شکنجه و عفونت شدید به چند سانتیمتر جای بیشتری نیاز داشتند .یادم است که اسکندر نامی بود و از بچه های حزب توده که جای 3 نفر را در ریف سوم اشغال کرده بود. خیالم راحت بود که مجبورند جایی برای من تعیین کنند و مجبور به توافق بودند.از طرفی بسیار شرمنده بودم که با آمدنم نه تنها به مشکلات جمع افزوده بودم که خودم را نیز از نعمت سلول انفرادی محروم نموده بودم. ولی به هر حال پس از یک توافق 5 جانبه ، جای من در ردیف دوم تایید شد.
( 2 ) شهدای مجاهدین در 19 بهمن 60 :
اشرف ربیعی ؛ موسی خیابانی ، آذر رضائی همسر موسی با طفل به‌دنیا نیامده‌اش، محمد مقدم و همسرش مهشید فرزانه‌سا، عباسعلی جابرزاده و همسرش ثریا سنماری، تهمینه رحیم‌نژاد و همسرش طه میرصادقی، فاطمه نجاریان و همسرش شاهرخ شمیم، ناهید رأفتی و همسرش حسن مهدوی.
و فرماندهان و کادرهای برجسته‌یی همچون:
محمد معینی، کاظم مرتضوی، خسرو رحیمی، مهناز کلانتری، حسن پورقاضی، سعید سعیدپور و حسین مهدوی.
تنها سه‌کودک، یعنی مصطفی طفل شیرخوار مسعود و اشرف، ‌سیما، کودک خردسال مجاهدین شهید محمد مقدم و مهشید فرزانه‌سا و الهام، دختر خردسال مجاهدین شهید عباسعلی جابرزاده انصاری و ثریا سنماری، زنده به‌دست مزدوران دشمن اسیر گشتند .

( 3 ) با اینکه عملیات ما موفق بود ، یک شهید دادیم .و آن برادری که شهید شد صرفا در رابطه با نجات این کودک بود .برادر پاسدار ما با اینکه می دید که رگبار مسلسل ها پیاپی او را مورد حمله قرار داده برای اینکه این طفل معصوم زیر رگبار ها از بین نره ،جان خودش را به مخاطره انداخت .و این طفل معصوم رو که اسمش مصطفی رجوی است از زیر رگبار ها بیرون کشید.ولی خودش مورد اصابت گلوله منافقین قرار گرفت .ما از پدر بزرگش خواهش میکنیم که بیاید و بچه را بگیرند و در دامن گرم خودشون پرورش بدهند و امیدواریم که انشاء الله در اثر تربیت سالم یکی از افراد حزب اللهی ایران بشه ..."