۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

صادق هدایت به قلم آقاي عبدالعلي معصومي:

به قلم آقاي عبدالعلي معصومي:
رژیم آخوندی در این سی و چند سال تا توانست صادق هدایت را شلاق کش کرد و برای بدنام کردنش آسمان را به ریسمان بست امّا نتوانست او را در پستوی فراموشی پنهان نگه دارد و به ناچار با یک شیّادی آخوندی کتابهایش را به جای خود او مُثله کرد تا خوانندگان آثارش را به بیراهه بکشاند.
در 7 اسفند1392، خبرگزاری «ایسنا» زیر عنوان «این کاریکاتورها اثر صادق هدایت نیست»، متن گفتگویی را با جهانگیر هدایت، برادرزادۀ او، انتشار داد. او در این گفتگو، ازجمله، گفت: «... در دولت احمدی‌ نژاد ... اجازۀ چاپ آثار صادق هدایت داده نشد،‌ امّا قبل از آن به تعداد زیادی از ناشران مجوّز انتشار کارهای هدایت را دادند. در آن دوران ما تمام این آثار را بررسی کردیم و دیدیم متأسّفانه به طور وحشتناکی به تغییر، تحریف و حذف آلوده‌ اند. اینها آثار صادق هدایت نیست؛ کاریکاتوری است از آثار هدایت... ناشران، کتابها را به "ارشاد" می‌ برند. تمام کتاب را می ‌زنند و کتابِ مُثله ‌شده را چاپ می‌ کنند... و به اسم کتاب هدایت می ‌فروشند. اگر کتاب چاپ نشود، بهتر از این است که چیزی چاپ شود که هدایت آن را ننوشته است».
     راستی صادق هدایت که بود که این چنین آماج تیرهای به زهرآلودۀ این رجّاله های برآمده از گور تاریخ قرارگرفت. او در روز 28بهمن 1281 شمسي، در خانواده يي از خاندانهاي قاجار، به دنيا آمد و در 19فروردین 1330 به زندگی اش پایان داد. او را در گورستان «پِرلاشِز» پاريس به خاك سپردند، همان جا كه در آذر 64 نيز يكي از همدردان او ـ زنده ياد دكتر غلامحسین ساعدي ـ به خاك سپرده شد.
دکتر ساعدی بر سر مزار هدایت در فروردین 1362 گفت: «سرِ مزار آزاده مردي از جهان جمع شده ايم كه همچون ما، آوارگان، در به در و آواره زيست و شهامت و شجاعتش تا بدان حدّ بود كه نقطه پايان زندگيش را، عزرائيل نه، كه خود گذاشت، و بدان سان كه مشت بر سينه زندگي نكبت بار طبقۀ آلوده خويش زد، مشت محكمتري نيز بر سينۀ مرگ اجباري زد... هوشياري و درايت هدايت در اين بود كه به چيزي كه نمي خواست تن نمي داد و هيچ چيز شكل گرفته و جاافتاده را قبول نمي كرد؛ هوشياري او در اين بود كه معترض بود؛ مدام معترض بود؛ هوشياري او در اين بود كه زندگي را تنها، خوردن و خوابيدن و تخم و تَركه پس انداختن، راست و ريس كردن حساب بانكي و غرغره كردن خاطرات نمي دانست...
    اين آوارۀ معترض را اگر انزواگر و انزواجو و مرگ طلب خوانده اند به غلط خوانده اند و ناميده اند؛ او زندگي را در پويايي مي ديد؛ در بيقراري خويش مي ديد؛ دنبال آب زندگي بود، از حضور در مجامع رسمي و انجمنهاي ادبي امتناع داشت، قهوه خانه كنار آب كرج را بيشتر مي پسنديد...   آزادمردان ادا درنمي آورند؛ آزادمردان چنان مي نمايند كه هستند. و اين چنين بود كه با مردم اُخت شد... او برای همه مي نوشت... او يك روشنفكر به تمام معني بود، دُم خود را به جايي نبست، از هيچ حزب و دستۀ دَمدمي مزاج سردرنياورد. تقلّا كرد، جستجو كرد، نوشت و مدام نوشت، غريبانه زيست، آنچنان كه در وطن خويش نيز غريب بود... هدايت پيوند استبداد را با تسلّط مذهبي بسيار خوب مي فهميد... او بوي گنداب جامعۀ متحجّر را مي فهميد. جادوگر غريبي بود. بي آن كه با جانوران و  حَشرات حوزه هاي علميه و مدارس علوم ديني حَشر و نَشري داشته باشد، همه را به روشني مي شناخت... هدايت اگر امروز زنده بود و تسلّط دستاربندان را بر وطن ما مي ديد... "حَيّ بن يَقظان" يا "زنده بيدار" بود. روشنفكري كه دُم به تله نداده بود، سرِ تسليم؛ هيچ وقت سر تسليم، درمقابل هيچ قدرتي فرونمي آورد، مطمئناٌ، هدايت رودررو با رژيم جمهوري اسلامي مي ايستاد، هم با قلم و هم با اسلحه. هدايت تن به خودكشي نمي داد» (مجلۀ «الفبا»، دورۀ جديد، جلد دوم، بهار 1362).

تصويرگر «كوچه تاريك»  
    پيش از هدايت از درد و داغ مردم در قصه ها خبري نبود، همچنان كه در شعر «فاخر». او پاي آدمهاي بي چهره و ازيادرفته را به داستانهاي خود بازكرد. با نشتر طنزي تلخ، اعماق جامعه را شكافت و عمق دردها، فقر و نكبت و فساد و درماندگيها و موذيگريهاي رانده شدگان جامعه را به تصوير كشيد؛ بر ارزشهاي حقيري كه در جامعه براساس آن آدمها را مي سنجند و بنياد روابط بر آنها سوار شده است، تف كرد و سرانجام نيز در اعتراض به همان ارزشها، كه زندگي را تنها براي رَجّاله ها، دزدها و قلدرها پذيرفتني كرده است، بر زندگی خود خط پایان نهاد. از اين زاويه، خودكشي هدايت لگد محكمي است بر مناسبات حاكم بر جامعه يي كه براي هنر، عشق و آزادي كمترين بهايي قائل نيست. در زنداني كه بر سراسر گسترۀ خاك اين جامعه، «آزاده مردان» را تخته بند كرده است، «هنرمندي نيابي شادمانه».

نگاهي هرچند كوتاه به داستان «زنده به گورانِ»
 كتاب «زنده به گور»، از اين ويژگي هدايت پرده برمي دارد. در اين مجموعۀ داستان، به سه گونه از مردم بيشتر پرداخته است: هنرمندي تنها كه فشار زندگي او را ديوانه كرده و سرانجام به خودكشي وادارش مي كند؛ گوژپشتي كه در زندگي كوتاه خود جز تحقير از مردم نديده است و بالاخره، درد و رنج عظيم زناني كه نظام «مردسالاري» شديدترين ستمها را بر آنها روا مي دارد، و در چهارديواري اندروني، به تقدير فرومايه يي كه جامعه برايشان رقم زده است، دل سپرده اند.
     در داستانهاي «مرده خورها» و «حاجي مراد» زندگي سراسر اِدبار و فلاكت زنان در اندروني ها تصوير مي شود و در «آبجي خانم»، دغدغه هاي پيردختري را مي بينيم كه جامعه به خاطر زشتيش او را از خود مي راند و سرانجام در شب عروسي خواهر كوچك زيبايش، از فشار غصّه خود را در آب انبار خانه خفه مي كند.
    هدايت «داوود گوژپشت» را، در كتاب «زنده به گور» اين طور تصوير مي كند: «او فكر مي كرد، مي ديد از آغاز بچگي خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحّم ديگران بوده، يادش افتاد اولين بار كه معلم سرِ درس تاريخ گفت كه "اهالي اسپارت بچه هاي هيولا يا ناقص را مي كشتند" همه شاگردان برگشتند و به او نگاه كردند و حالت غريبي به او دست داد، امّا حالا آرزو مي كرد كه اين قانون در همه جاي دنيا مجري مي شد و يا اقلّاً مثل اغلب جاها قدغن مي كردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشويي خودداري بكنند، چون مي دانست كه همۀ اينها تقصير پدرش است. صورت رنگ پريده، گونه هاي استخواني، پاي چشمهاي گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش، همان طور كه ديده بود، از جلو چشمش گذشت؛ پدر كوفت كشيده پير كه زن جوان گرفته بود و همۀ بچه هاي او كور و افليج به دنيا آمده بودند. يكي از برادرهايش كه زنده مانده بود، او هم لال و احمق بود، تا اين كه دو سال پيش مرد. با خودش مي گفت: شايد آنها خوشبخت بودند!».

«آدمها و بويناكي دنياهاشان»!
هدايت با تواني شگفت، بدون اندكي پيرايه و تصنّع، زندگي مردم را تصوير مي كند، امّا از لا به لاي طنزهاي تلخ او، عشق به مردم، رو نشان نمي دهد. بر هر آن چه كه هست شمشير مي كشد، بدون اين كه اين انديشه را به خود راه دهد كه آنها نيز، همچون او، تخته بندِ شرايطي هستند كه ديگران برايشان فراهم كرده اند: «به من چه ربطي داشت كه فكرم را متوجه زندگي احمقها و رجّاله ها بكنم كه سالم بودند، خوب مي خوردند، خوب مي خوابيدند... و  هرگز ذرّه يي از دردهاي مرا حس نكرده بودند» (بوف كور، ص 114).
    در داستانهاي او آدمها به يكديگر دروغ مي گويند، نارو مي زنند، براي فريب اين و آن به هر رنگ و نيرنگي متوسّل مي شوند. هيچ گوشي شنوا نيست، «هيچ چشمي، عاشقانه، به زمين خيره نمي شود». خواستها آن قدر پست و حقير و بي پايه است كه تصوّر آن هم براي انسانهايي كه با جامعه همسِنخ نيستند، خنده آور است. در خانه هاي توسري خورده، آدمهاي توسري خورده و موذي، با چنگ و دندان لاشۀ گنديده يي را مي كاوند تا خود را، فقط خود را، نجات دهند و هرچه ديرتر جسد متحرّك خود را به دهان گشاد گورهايي كه در كمين هستند، رهاكنند. و در اين ميانه، هدايت از خود مي پرسد: «آيا مي شود دو نفر با هم راست حرف بزنند... آيا ممكن است كه ولو براي دو دقيقه هم باشد صاف و پوست كنده همه احساسات و افكار خودشان را به هم بگويند؟» (سه قطره خون، چاپ پرستو، ص 159) و خود پاسخ مي دهد: «هزاران سال است كه همين حرفها را زده اند... همين گرفتاريهاي بچگانه را داشته اند. آيا سراسر زندگي يك قصه مضحك، يك مَتَل باوركردني و احمقانه نيست؟» (بوف كور، ص94).
    هدايت به همان تيزي و برّايي كه بر نمودهاي رَويّه فئوداليِ جامعه در دوره رضاشاه مي تازد و آنها را طردشدني و تهوّع آور مي داند، به همان شدّت به تازه به دوران رسيده ها و زندگيشان، كه كاريكاتوري از زندگي غربيهاست، حمله مي بَرَد و بي ارزشي آن را با فرياد در گوش خواهندگان آن فرومي كوبد. از زبان شاعري جوان به حاجي آقا، مظهر قشر تازه به دوران رسيده، مي نويسد: «در اين محيط پستِ احمق نوازِ سِفله پرور و رَجّاله پسند كه شما رجل برجسته آن هستيد و زندگي را مطابق حرص و طمع و پستيها و حماقت خودتان درست كرده ايد و از آن حمايت مي كنيد، من در اين جامعه كه به فراخور زندگي امثال شما درست شده، نمي توانم منشاٌ اثر باشم؛ وجودم عاطل و باطل است، چون شاعرهاي شما هم بايد مثل خودتان باشند. امّا افتخار مي كنم در اين چاهك خَلا، كه به قول خودتان درست كرده ايد و همه چيز با سنگِ دزدها و طَرّارها و جاسوسها سنجيده مي شود و لغات مفهوم و معاني خود را گم كرده،در اين چاهك، هيچكاره ام» (حاجي آقا، اميركبير، ص106).

 «عقاب جور گشاده ست بال»
با اين كه هدايت در خانواده يي قدرتمند از خاندانهاي قاجار، دوران كودكي و نوجواني خود را گذرانده بود ولي  از همان موقعي كه به نويسندگي روآورد و به سرچشمۀ بسياري از ارزشهاي حقير، امّا رايج در جامعه و روابط فاسد و تباهي آور پي برد، از خانواده و طبقه يي كه به آن وابسته بود، دل كند و براي شناخت توده مردم و تصوير واقعي زندگي شان، به ميان آنها رفت. ساعتها در قهوه خانه هاي محلات فقيرنشين تهران، در بازار، ميدان كاه فروشها و... در كنار مردم مي نشست و به صحبتها، پسندها و مَثَلهايي كه به كار مي بردند، گوش مي داد و يادداشت مي كرد. داستان بلند «عَلَويه خانم»، از جهت تصوير زندگي، بدبختيها، زبان ويژه اين زن دوره گرد و آدمهايي كه با آنها حَشر و نَشردارد، به واقع، يك شاهكار ماندگار است.
     هدايت از طريق لمس ثروت و فقر طبقات حاكم  و محكوم، تأثّري انساني از وجود نابرابري اجتماعي از خود نشان مي دهد: «ميليونها آدميزاد از سكوت، هواي آزاد و زيبايي چشم انداز طبيعي و آرامش محروم شدند و در محيط پر جار و جنجال و ابلهانه، زندگي بخور و نمير مي كردند و در نتيجه دسترنج آنها را يك دسته احمق ناخوش، كه دُم خودشان را به قدرتهاي زميني بسته بودند، نوش جان مي كردند» (ولنگاري، ص155). از زبان «حاجي آقا» كوشش طبقۀ حاكم و وابستگان به آن را براي جلوگيري از رشد و گسترش آگاهي مردم و در نتيجه تبديل شدن آنها به تهديدي جدّي براي رژيم، بازگو مي كند: «مردم بايد گشته و محتاج و بي سواد و خرافي بمانند تا مطيع ما باشند. اگر بچه فلان عطّار درس بخواند، فردا به جمله هاي من ايراد مي گيرد و حرفهايي مي زند كه من و شما نمي فهميم ... اگر بچه مشهدي تقي عَلّاف با هوش و استعداد از آب درآمد و بچه من، كه حاجي زاده است، تنبل و احمق بود، وامصيبتا!» (حاجي آقا، ص102).     در همين زمينه در كتاب «توپ مرواري»، كه هدايت آن را بعد از سقوط ديكتاتوري بيست ساله نوشت، به طور مستقيم ابتدا به ناصرالدين شاه قاجار  و سپس به رضاشاه حمله مي كند: «اين حكايت بيست سي سال و يا صد و پنجاه سال پيش است... اينجا هم، البته نه به طور استثنا بلكه مثل بيشتر جاهاي دنيا، يك پادشاه قَدَرقُدرتِ مستبد و دو آتشه داشت كه از سبيلش خون مي چكيد، به طوري كه هفت نفر هيزم شكن مازندراني نمي توانست گردن ستبرش را بزند و كسي جراٌت نمي كرد فضولي بكند و بگويد "اَبولي خرت به چند؟" و اسمش را "شاه بابا" گذاشته بودند... هنوز جزيره بحرين را به ارباب واگذار نكرده بودند؛ هنوز بخشش كوه آرارات فتح الفتوح به شمار نمي رفت؛ هنوز شاه بابا حق كشتيراني در دجله و فرات را از دست نداده بود و يك تكّه خاكش را هم به افغانها حاتم بخشي نكرده بود و براي تمديد قرارداد نفت جنوب هم مردم را دور كوچه نرقصانيده بود، امّا اسم خودش را هم كبير و نابغۀ عظيم الشّأن نگذاشته بود. خلاصه آن كه حساب و كتابي در كار بود. هنوز همه چيز مبتذل نشده بود، مردم به خاك سياه ننشسته بودند و از صبح تا شام هم مجبور نبودند كه افتخار غرغره بكنند و به رجّاله بازيهاي رجال محترمشان هي تفاخر و تَخَرخُر بنمايند و از شما چه پنهان مثل اين بود كه آبادي و آزادي و انسانيت هم يك خُرده بيشتر از حال پيدا مي شد... يك مرتبه دري به تخته خورد. يك شب مردمِ از همه جا بي خبر خوابيدند و ... صبح كه پا شدند خدا يك پادشاه قدرقدرتِ  "بر ما مگوزيدِ" تمام عيار، كه با نيزۀ ده ذرعي نمي شد سِنده زير دماغش گرفت، بهشان عطا كرد كه كسي نمي توانست فضولي بكند و بهش بگويد: "بالاي چشمت ابروست"» («توپ مرواري» چاپ 1364، ص2 و 8).

آتشكده هاي خاموش
هدايت جويبار فرهنگي جامعه را آلوده در آلوده مي ديد: از يك سو، هجوم عربها و كشتار و هرج و مرج و فسادي كه به نام اسلام به وجود آوردند و از سوي ديگر، هجوم فرهنگ غرب كه ته ماندۀ غرور و شرف ايراني را به لجن آلوده بود. در اين ميانه او، كه خود را «از تبار گلها» مي دانست، «تنفّس هواي مانده ملولش مي كرد». به ياد مي آورد ايلغار لشكريان علي بن عيسي ها را، كه از شمشيرشان خون مي چكيد و گَزمه وار «شمشير در كبوتران» مي نهادند، چگونه «تقلّب و خيانت و دزدي و رشوه خواري و پستيهاي ديگر» را به ايرانيان سرايت دادند و در يك كلام،  خونِ «پاكخونان» را آلودند و «نژاد اين مردم از اختلاط و آميزش با آنها فاسد شد» و «فكر، روح، ذوق و جنبش» (مازيار، چاپ اميركبير، ص96) از آنها زايل گرديد، «ثروت و آبادي» از «خطّۀ كيان» رخت بربست و به جايش «فقر و پريشاني و مرده پرستي و گريه و گدايي» نشست و «همه چيزِ مردم آميخته با كثافت و پستي و سودپرستي و بي ذوقي و مرگ و بدبختي» شد (توپ مرواري، ص17). «دختر اَثيريِ» بوف كور در كنار نهر «سورِن»، همانجا كه براي نخستين بار عربها به سرزمين ما، ايران، پاي نهادند، مدفون شد و به جاي او «لَكاته» به وجود آمد. اكنون چهره دختر اثيري كه از ذرّه ذرّۀ آن عشق و پاكي مي جوشيد، بر قلمداني به يادگار مانده است و كوهمرداني همچون «مازيار» و ديگر سُلاله خاندان «قارن»، كه بيش از دو قرن دربرابر هجوم فرهنگ جديد ايستادگي كرده بودند، به تزوير خلفاي عباسي جان دادند و جاي خود را به «رجّاله ها» سپردند. هدايت در اينجا نيز چوب برگردۀ محكومي مي كوبد كه همچون خود او اسير پنجۀ سرنوشتي است كه برايش ساخته اند.

 ستيز نه، گريز       

زندگي هدايت، در ميان آن همه پنجۀ مانعي كه در هر گوشه براي آزار او از خاك برآمده بود، جان كندن مدام بود. در دنياي واقعي براي او هيچ چيز دل بستني وجود نداشت. چهره ها بي لبخند، «تجربه هاي دوستي و عشق»، «عقيم». در دنيايي كه بر ساروج سنگدلي پاگرفته بود، براي ماندن مي بايست درّندگي آموخت و هدايت تنها آهوانه زيستن را مي دانست. او از جنس آدمهايي نبود كه براي لذّتهاي حقير به اين سو و آن سو پوزار بكشد: «توي اين مملكت طبقات مثه جاهاي ديگه وجود نداره و هر كدوم از دوله ها و سلطنه ها رو درست بشكافي دو سه پشت پيشِ اونا دزد يا گردنه گير يا دلقك درباري و يا صرّاف بوده ... اشخاص تازه به دورون رسيده متجدّد فقط مي تونن به قول خودشون توي اين محيط عرض اندام بكنن؛ جامعه يي كه مطابق سليقه و حرص و شهوت خودشون دُرُس كردن و در كوچكترين وظايف زندگي بايد قوانين جبري و تعبّد اونارو مثه كپسول قورت داد... و هركسي حق زندگي خودشو بايد از اونا گدايي بكنه» (سگ ولگرد، ص120).
   هدايت براي آن كه وجود خود را از لجن گنديده يي كه به زَعم او در سراسر جامعه رها كرده اند، دور نگه دارد، به انزوا مي گريزد تا، بر كنار از تندبادهايي كه در  هر گوشه به قتل عام گلها به كمين نشسته اند، به گوهر وجود خودش دست يابد و از قال و قيل دنياي تازه به دوران رسيده ها خود را هرچه دورتر نگه دارد. هدايت اين خواست خود را در داستان «تاريكخانه»، از زبان مردي عُزلت گزيده در خوانسار، اين طور بازگو مي كند: اين شهر «هنوز حالت و آتمُسفُر خودشو نگهداشته... هنوز حالت كوچه پسكوچه ها، ميون جِرز خونه هاي گِلي و درختهاي بلند ساكتش هواي سابق مونده... شهري دورافتاده و پرت كه روزنومه، اتومبيل، هواپيما و راه آهن كه از بلاهاي اين قرنه» در آن راه ندارد؛ جايي است كه «آدم بوي زمينو حس مي  كنه، بوي يونجه دروشده، بوي كثافت زندگي رو حس مي كنه؛ صداي زَنجره و پرنده هاي كوچيك، مردم قديمي ساده و موذي، همه اينا يه دنياي گمشدۀ قديم رو به ياد مي آره و آدمو از قال و قيل دنياي تازه به دورون رسيده ها دور مي كنه... من هيچ وقت در كيفهاي ديگرون شريك نبوده ام، هميشه يه احساس سخت يا يه احساس بدبختي جلوِ منو گرفته. درد زندگي، اَشكال زندگي، شرّ جامعۀ گنديده، شرّ خوراك و پوشاك، همه اينا دائمن از بيدارشدن وجود حقيقي ما جلوگيري مي كنه. خواستم تقليد سايرين رو دربياورم، ديدم خودمو مسخره كرده ام. هرچي رو كه لذّت تصوّر مي كنن، همه رو امتحان كردم، ديدم كيفهاي ديگرون به درد من نمي خوره. حس مي كردم كه هميشه و در هرجا خارجي هستم. هيچ رابطه يي با ساير مردم نداشتم. من نمي تونستم خودمو به فراخور زندگي سايرين دربياورم. هميشه با خودم مي گفتم روزي از جامعه فرار خواهم كرد و در يه دهكده يا جاي دوري مُنزوي خواهم شد» (سگ ولگرد، داستان «تاريكخانه»، ص117 و 119).
     «مي خواستم مثه جونوراي زمستوني توي سولاخي فروبرم، توي تاريكي خودم غوطه ور بشم و در خودم قوام بيام. چون همان طوري كه تو تاريكخونه عكس روي شيشه ظاهر ميشه، اون چيزهايي كه در انسون لطيف و مخفيس، در اثر دوندگي و جار و جنجال و روشنايي خفه مي شه و مي ميره، فقط توي تاريكي و سكوته كه به انسون جلوه مي كنه. پر ارزش ترين قسمت من همين تاريكي؛ همين سكوت بوده. اين تاريكي در نهاد هر جنبنده يي هست، فقط در  انزوا و برگشت به طرف خودمون، وقتي كه از دنياي ظاهري كناره گيري مي كنيم، به ما ظاهر مي شه. امّا، هميشه مردم سعي دارن از اين تاريكي و انزوا فرار بكنن؛ گوش خودشونو درمقابل  صداي مرگ بگيرن؛ شخصيت خودشونو ميون داد و جنجال و هياهوي زندگي محو و نابود بكنن! ... مي خوام همان طوري كه هستم در خودم بيدار بشم... و نمي خوام براي احتياجات كثيف اين زندگي كه مطابق آرزوي دزدها و قاچاقيها و موجودات زرپرستِ احمق درست شده و اداره شده، شخصيت خودمو از دست بدم... از روشنايي هم خوشم نمياد. جلوِ آفتاب همه چيز لوس و معمولي مي شه. ترس و تاريكي منشاٌ زيباييس» (سگ ولگرد، داستان «تاريكخانه»، ص122).
     سرانجام هدايت نتوانست پيوند سست زندگيش را با جامعه آلوده همچنان نگه دارد. ديگر تحمّل زندگي برايش ناممكن بود. در نامه يي در 23 مهر 1327 (15 اكتبر 1948)، به جمالزاده نوشت: «نكبت و خستگي و بيزاري سراپايم را گرفته. ديگر بيش از اين ممكن نيست... نه حوصله شكايت و چُسناله دارم و نه مي توانم خود را گول بزنم ... همه چيز بن بست است و راه گريزي نيست» (مجلۀ «راهنماي كتاب»، سال دوم، شمارۀ هفتم).

    بالاخره، راه گريزي پيداكرد و در 19 فروردين 1330 به «خوشبختي و نعمتي» كه سالها در پي آن بود، دسترسي پيداكرد. او سالها قبل در موقع قدم زدن در گورستان مونپارناس پاريس با ديدن قبرهاي خاموش گفته بود: «هيچ وقت يك احساس حسادتي به اين اندازه در من پيدا نشده بود. به نظرم مي آمد كه مرگ يك خوشبختي و يك نعمتي است كه به آساني به كسي نمي دهند» (زنده به گور، ص 12).