۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

پروژه هاي انهدام يك جنبش و خط سرخ مقاومت- تجربه خودم در انفرادي گوهر دشت مصطفي نادري

تجربه خودم در انفرادي گوهر دشت
من خودم براي اينكه به آن دچار نشوم، هرچند وقت يكبار كاري ميكردم كه در انفرادي گوهردشت كه مرا از انفرادي بيرون بكشند و كتك بزنند. كه خودش انگيزه ادامه جنگ من بشود و فضاي يكنواخت و درخودي كه به من تحميل كرده بودند، دچار تغيير بشود. وقتي كه دوباره به سازمان وصل شدم و  در جريان انقلاب ايدئولويك قرار گرفتم، توانستم فهم درستي از كاري كه به طور ناخودآگاه براي خروج از لاك و دهليز فردي ميكردم و فقط به خاطر تنفر از بريدگي و ندامت و خيانت بود، پيداكنم. تمام كساني كه در زندان خميني به نوعي مقاومت ميكردند در واقع همين كار را ميكردند، نفس وجود تشكيلات در زندان و هرچيزي كه باعث مي شد كوچكترين آتش جنگ عليه رژيم روشن باشد براي حفظ مقاومت فرد مؤثر بود و ارزش داشت. اگر ما از اين ديدگاه به عملكرد زندانيان در زندان نگاه كنيم، به ارزش مقاومت در زندان پي ميبريم و كسي مثل مصداقي كه مي ايد  و آن را نفي ميكند، خواسته يا ناخواسته، در دستگاه رژيم قرار مي گيرد. وقتي كه به خارج از كشور آمدم و به سازمان وصل شدم، در جريان انقلاب دروني سازمان قرارگرفتم، فهميدم كه چرا برخي از جريان مبارزه خارج ميشوند، تمام حرف اين انقلاب دروني يك چيز است كه محوريت را ازفرد ميگيرد و به جمع ميدهد. در زندان يكي از نشانه هايي كه زنداني توبه كرده، اين بود كه از جمع جدا مي شد. فرد توبه كرده حتي از  غذاخوردن و چيزهاي ديگري كه در يك جمع در كنار هم و به صورت جمعي بايد انجام گيرد، خودش را جدا مي كرد. مدتي به خاطر فشار به زنداني، كساني را كه ناهار و صبحانه و شام را با هم ميخوردند، تنبيه مي كردند. خيلي سعي مي كردند فرد را تنها كنند تا كنترل بهتري رو افراد داشته باشند.

انزجارنامه نويسي و لاپوشاني

انزجار نامه نويسي مصداقي براي جان به در بردن و داستانهايي كه براي توجيه آن در ذهن خودش و دركتابش  به هم بافته هم بسيار قابل توجه است. همه چيز را بهم مي بافد تا  واقعيتها را نگويد. مي نويسد: « نيري گفت: برو دو کلمه بنويس که منافقين به مرزها حمله کرده اند و من اعلام برائت مي کنم! گفتم: اين وارد شدن در مناقشه اي است که ربطي به من ندارد. اعضاي هيئت و اطرافيانشان چنان نگاهم مي کردند که گويي "در ذهن خود طناب دار تو را مي بافند".  در آن بين ، فردي که شناختي از او نداشتم و داراي موهاي روشني بود، با اشاره به نيري گفت: ببين حاج آقا چه مي گويند، همان را انجام بده! من هم با عصبانيت گفتم: نظرم نيست، چنين کاري نمي کنم. نمي دانم چي شد که با من به چانه زني پرداختند. شايد به خاطر "سلام" اولي بود. شايد از آن جايي که چهار نفر پيش از من يعني محمود زکي و مصطفي محمدي محب و قاسم سيفان و محمدرضا مهاجري به اعدام محکوم شده بودند، مي خواستند آنتراکتي بدهند. در واقع آن ها پيش مرگ من شده بودند . يک لحظه به ذهنم زد چرا اين همه اصرار مي کنند؟ شايد همه را اعدام نکنند. فکر کردم بهتر است امتحان کنم و روزنه اي را باز بگذارم. رو به نيري گفتم: حاضرم در صورت آزادي تعهد دهم ديگر فعاليت سياسي نکنم. نيري گفت: چرا عناد مي ورزي؟ برو دو کلمه روي کاغذ بنويس و بيار که از اعمال سازمان اعلام برائت مي کني. من بازهم روي گفته ي قبلي ام محکم ايستادم. حرف آخر را نيري مي زد. گفت: پاشو برو بيرون! هرچه مي خواهي بنويس!وقتي آمدم بيرون، ناصريان برگه اي را که رويش متن يک انزجارنامه با يک دست خط بسيار ابتدايي نوشته شده بود، به دستم داد و گفت: بايد اين را بنويسي! گفتم: حاجي گفته هر چه دلت خواست بنويس! گفت: نه! هرچه را که من مي گويم، بايد بنويسي. حالا متوجه ي محتواي ديالوگ چند دقيقه ي قبل ناصريان و محمود و هم چنين ناصريان و نيري مي شدم. ناصريان در بيرون از اتاق محمود را مجبورکرده بود تا متن انزجارنامه ي مطلوب او را بنويسد و محمود نيز از اين کار سر باز زده بود و براي همين ناصريان به داخل دادگاه آمده و مدعي شده بود که محمود گفته هيچ چيزي نمي نويسد و حکم اعدام محمود را بدين گونه از هيئت گرفته بود»(جلد سوم صفحه138-139).
او در اينجا ميگويد مرا اعدام نكردند چون وقتي كه وارد اتاق شدم سلام كردم، بعد انزجار نامه را نوشتم ولي باز به دادگاه بردند و در جاي ديگر ميگويد چون چهار نفر قبل از من را اعدام كرده بودند ميخواستند به خودشان تنفس بدهند و بعد ميگويد من در راهرو نشسته بودم سرم را لاي پايم گذاشتم تا مرا نبينند و نفر ديگري را ببرند بعد همين فرد دل ميسوزاند براي بچه هايي كه اعدام شده اند. در حاليكه در آن زمان موضع زندانيان آنقدر بالا بود كه اعتصاب غذا هم مي كردند و اتهام خودشان را مجاهد خلق ميگفتند و اصلا فضاي ترس وجود نداشت.ولي بره لاجوردي در همان وزني است كه از زير بازجويي بيرون آمده و هميشه همان وزن بوده تا به امروز ، كمتر هم شده است.

درحاليكه از نوشته هاي خودش هم روشن است و هر فردي هم مي فهمد كه ازترس اعدام و براي جان به در بردن و در ادامه خط توبه و همكاري كه با رژيم داشته ، دراين مقطع  اعدامها هم انزجار نامه را نوشته تا جان بدر ببرد، اما مصداقي با كمال بيشرمي مي نويسد ساده ترين راه اعدام بود و اصرار دارد تسليم به دشمن را يك احساس مسئوليت قلمداد كند و ببينيد چه دروغها و اراجيفي سرهم مي كند. تا آنجا كه مي گويد گزينه اعدام ساده ترين گزينه بوده، مقاومت شهيدان اجراي خواست رژيم  بوده ، ناصريان جلاد و پاسدارها تلاش مي كردند افراد انزجار نامه ننويسند، و گويا كه انزجار نامه نويسي اين تواب، مقاومت درمقابل بازجويان بوده و او را تبديل به ژاندارك انقلاب ايران كرده است! نگاه كنيد:

 «
گاه به اين نتيجه مي رسيدم که بدون بچه ها شايدگزينه رفتن به پاي جوخه ي اعدام، ساده ترين راه باشد. اين بار فشار و شکنجه ي ناشي از آن که گاه انسان را مجبور به انجام اموري مي کند که در شرايط عادي مايل به انجام آن نيست نيز در کار نبود. همين مرا درهم ميفشرد. مي دانستم تمام تلاش جلادان در اين خلاصه شده بود که عده ي بيشتري از بچه ها را دم تيغ بدهند.  به وضوح ديده بودم ناصريان چگونه تلاش مي کرد بچه ها از نوشتن انزجارنامه سر باز زنند. در اوين نيز وضع به همين منوال بود. بعدها اکبر صفري برايم تعريف کرد هنگامي که قصد کرده بود انزجارنامه اي بنويسد، يکي از پاسداران به او گفته بود براي چي مي نويسي؟ ننويس! هيچ کسي ننوشته است و به اين وسيله او را از اين کار بازداشته بود. با اين حال در يک جنگ و جدال روحي دائم به سر مي بردم. آيا حق داشتم ابراز ندامت کنم؟تلاش مي کردم با به خاطر آوردن نمونه هاي تاريخي، به خودم قوت قلب دهم. بيش از همه ژاندارک و سرنوشت غم انگيز او به کمکم مي آمد. دختري ساده و روستايي که نبرد ميهني فرانسويان عليه نيروهاي انگليسي را سامان داد و با ابراز رشادت و دلاوري،جايگاه ويژه اي در تاريخ فرانسه به دست آورد. او که بر اثر نيرنگ و دسيسه درنزديکي پاريس دستگير و تحويل نيروهاي انگليسي شده بود، به اتهام کفرگويي وپوشيدن لباس مردانه در دادگاه شرع به مرگ محکوم شد ولي به خاطر ابراز ندامت ازگفته هاي خود، مجازاتش به حبس ابد تقليل يافت. چيزي از محکوميت او نگذشته بود که زندانبانان متوجه شدند او همچنان در زندان شلوار به پا مي کند و به همين خاطر درمحاکمه ي او تجديد نظر شد و اين بار او را براي عبرت ديگران در ٣٠ ماه مه ١۴٣١در مقابل کليساي شهر "قوان" در شمال پاريس زنده- زنده در آتش سوزاندند. هيچ گاه کسي او را به خاطر ابراز ندامتي که انجام داده بود، مورد سرزنش قرار نداد و تاريخ به همراه قدرداني ملت فرانسه، از او چهره اي اسطوره اي ساخت که منبع تلاش وانگيزه براي نسل هاي بعدي شد. آيا شرايط من با او يکسان بود؟ آيا مي توانستم خودم رادر موقعيت گاليله، هنگامي که در دادگاه انکيزيسيون و در مقابل هيئت داوران، گردش زمين به دور خورشيد را انکار کرد، قرار دهم؟ ابراز ندامت آن ها داراي تأثير هاي اجتماعي بود ولي هيچ کس از ابراز ندامت من جز وجدان خودم آگاه نمي شد. من در يک چيز با آن ها شريک بودم و آن هم ايمانم نسبت به درستي راهي بود که پيموده بودم و مبارزه اي که در پيش گرفته بودم»( صفحه 162-163جلد سوم).
نميدانم چگونه مي توان اين درجه از وقاحت را فهم كردكه انزجار نامه مطلوب جلاد را مي نويسد و مي گويد احساس مسئوليت كرده، اما ديگران كه روي موضعشان تا پاي جان ايستادند و به چوبه اعدام سپرده شدند، به قول او تن به خواسته جلادان دادند. زهي بيشرمي و وقاحت! تواب سفله بيهود فكرمي كندكه مقاومت تاريخي مجاهداني كه درمقابل بزرگترين كشتارجمعي و جنايت عليه بشريت مقاومت كردند، با اين اراجيف مخدوش مي شود.
از بره لاجوردي كه از دانشگاه اوين  آخوندها فارغ التحصيل شده، انتظاري جز اين نيست.
حالا منهم ميخواهم احساسم را براي ثبت در تاريخ بگويم: اگر من زنداني نبودم و اگر مجاهد نبودم و حتي اگر ايراني نبودم و فقط به جنايات اين رژيم اشراف پيدا ميكردم و بعد مطالب مصداقي را ميخواندم هيچ تفاوتي بين حرف مصداقي و حرف لاجوردي نمي يافتم چرا كه همانطور كه خودش مي گويد لاجوردي از روي عقيده اش اينكار را مي كرد و او هم از روي احساس مسئوليتي كه به عقيده ي لاجوردي پيدا كرده ، نقش خود را در دنباله روي همان مسير يافته و در رؤياهاي ساديستي خود هيچ چيزي را در بيرون خود نمي بيند
.