در سال 60 در زمستان در سالن
دادستاني اوين بودم تقريبا يك ماه بود
كه چشم بسته در آن سالن بهسر ميبردم كه گاهي
وقتها به بازجويي ميبردند. روزي بازجو كاغذي داد و گفت اطلاعات خود را با ذكر نفر و
محل در اين كاغذ بنويس تو حوصله مرا سر بردي، روي كاغذ همان را نوشتم كه قبلا نوشته
بودم. او كاغذ را پاره كرد و گفت ديگر ما با تو حرفي نداريم منافق، ما همه چيز را مي
دانيم ميخواهيم خودت بگويي و بعد با كابل به سر و بدنم زد و از اطاق بيرون انداخت
و گفت نوبت تو مي رسد خودت خواستي بعد از ظهر بود ساعت 5 يا 6 كه اسم مرا خواندند و من دستم را بالا بردم من و
چهار نفر ديگر را به اطاق كوچكي در محل ديگري بردند و گفتند شما مفسد في الارض هستيد
و دادگاه حكم اعدام شما را صادر كرده و ساعت 2 نيمه شب شما را اعدام مي كنيم و به هر
نفريك كاغذ و خودكار داد و گفت وصيت نامه خودتان را بنويسيد من كاغذ را سفيد به او
دادم و گفتم من چيزي ندارم كه به كسي بدهم و بعد او گفت منافق مگر تو مسلمان نيستي
اگر كسي را تو اذيت كردي يا از پدر و مادرت آمرزش بخواه ، گفتم من كسي را اذيت نكردم
و پدر و مادرم هم مرا مي شناسند و بعد يك لگد به پهلوي من زد و گفت منافق.
حدود ساعت 1 يا 2 شب بود كه ما را صدا كردند و به حياط بردند. ماشيني آمد و
ما 5 نفر را سوار كردند بعد از مدتي متوقف شد و ما را خارج كردند. درتاريكي پاسدار
گفت دست روي شانه نفر جلويي بگذاريد. بعد دو تا از بچه ها شروع به خواندن سرود شهادت
كردند: دراين صبح خونين ...پذيراشو از من سلامم شهادت... بقيه و من هم همراهي ميكرديم.
پاسداري با كابل به ما ميزد و مي گفت خفه شويد. ما را بردند با چشمهاي بسته و دستهايمان
هم از پشت بسته بود. جلو ديواري ايستاده بودم و مرتب صداي گلنگدن كشيدن مي آمد بعد
صداي يك نفر كه بالحن آخوندي حرف ميزد آمد و گفت به حكم دادگاه انقلاب اسلامي شما مفسد
في الارض و محارب هستيد و حكم شما اعدام است و الان اجرا مي شود و يكي از پاسداران
فرمان آتش داد. ما چشم بند به چشم داشتيم و تاريك بود. صداي يك رگبار شليك را شنيدم
و بعد به زمين افتادم چون هيچ كنترلي روي بدنم نداشتم چند لحظه سكوتي حكمفرما شد. احساس
كردم كه خون از بدنم جاري شده و منتظر بودم كه بميرم كه پاسدارها همه زدند زير خنده
و گفتند با همين دل و جگر ميخواهيد با اسلام بجنگيد و با كتك ما را با همان ماشين از
آن جا بردند به يك اطاق . من چشم بند را باز كردم . پنج نفر بوديم. من نگاه به دستهايم
كردم همه تاول زده بود . تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاي آب دار. يكي ديگر از بچه
ها هر نيم ساعت غش مي كرد و دچار حمله صرع شده بود. يكي ديگر وقتي كه چشم بند را باز
كرد و عينك خود را زد گفت نمي بينم چه بر سر چشمهايم آمده ؟ نمره چشم او در عرض دو
ساعت بالا رفته بود. ديگري قفسه سينه اش درد شديد گرفته بود و سكته ناقص كرده بود و
ديگري سر دردهاي شديد مي گرفت...
صبح مرا صدا كردند براي بازجويي،
اما ديگر نمي ترسيدم و هيچ دلهره يي نداشتم. چيزي در من عوض شده بود. بعدها همه در
زندان به من ميگفتند چقدر خونسرد هستي هيچ چيز كنترل تو را به هم نمي زند.
سالها بعد در واكنشم نسبت به
مسائل فهميدم كه آن شب، آن زندگي كه قبلا مي شناختم با همه جاذبه هايش برايم تمام شده
و هيچ احساسي نسبت به آنها ندارم . تنها چيزي كه ذهنم نسبت به آن واكنش داشت بچه هاي
زندان بود و مقاومتي كه ميكردند و خودم را جزء آنها مي ديدم. ده درصد خودم بود و
90 درصد عشق به مقاومت و بچه ها بود. تا روزي
كه مرا براي آزادي از زندان صدا نكرده بودند،
هرگز فكر آزادي نبودم و هيچ فرقي نميكرد كه در كجاي زندان باشم در گاوداني حاج داوود
يا در انفرادي زير شكنجه و بازجويي يا در بند. سعي ميكردم آن 90 درصد خود را در بچه
ها پيدا كنم به خاطر همين هميشه نسبت به هر زنداني مقاومي و هر كس غير از توابين و
رژيمي ها احساس بدهكاري داشتم .
فكر ميكنم بزرگترين اشتباه رژيم
در ارتباط با من همان اعدام مصنوعي بود بعد از آن هرگز خودم را از سازمان جدا نديدم. حتي زمانيكه قطع بودم و هيچ ارتباطي نداشتم. تاثير آن روي رابطه هاي من با افرادي كه تا حالا
با آنها تماس داشتم اين بود كه هيچ كينه و ناراحتي از كسي در من بوجود نمي آيد و اين
از احساس بدهكاري است كه نسبت به خلقم و سازمانم دارم و اين احساس بدهكاري نسبت به
مردم كه، رابطه من را تنظيم ميكند از ايمان به اصيلترين انقلاب رهايي بخش سرچشمه ميگيرد
كه راهنما ، الهامبخش و موتور محرك آن ايدئولوژي عميقا ضداستثماري و رهبري پاكبازمان
است، به خاطر همين است كه كسي تابحال نديده كه من در رابطه با همرزمان و هركسي كه با
رژيم آخوندها مرزدارد، داد بزنم و حتي بلند صحبت بكنم و بعد كه به سازمان دوباره وصل
شدم همين احساس را داشتم چرا كه 90 درصد خودم را در آنجا پيدا كردم من از روي خودم
با اين دستگاه تماميت مصداقي را ميتوانم ببينم و به او مي گويم تو هرگز بچه هاي زندان
را دوست نداشتي تو هميشه از آنها طلبكار بودي ، در واقع طلبكار از سازمان . با همان خط زردي كه در زندان براي توجيه بريدگي ات
داشتي، ميخواهي بريدگي افرادي را كه از اشرف و مقاومت بريده اند، توجيه كني.
اين عقده به جايي مي رسد كه نامه
به مسعود مي نويسي تا بلكه با درافتادن با بالاترين ارزش مقاومت هويتي براي خودت پيدا
كني، هر چند كه از اين نامه بوي تعفن وزارت
اطلاعات بيرون ميزند، در آنجا كه ميگويي اگر بچه هاي ليبرتي و اشرف از اين نامه مطلع
شوند چه فكر ميكنند. آري من و همه بچه هاي زنداني كه در ليبرتي هستند هويت خودمان را
در محو شدن در جمعي كه مي جنگد و مقاومت مي كند پيدا كرديم و آن يك كلمه بيشتر نيست:
مجاهد خلق. كلمه يي كه هزار هزار به خاطر آن
بالاي دار رفتند، ولي تو با شاخص شدن در دستگاه ارتجاع و رژيم ميخواهي هويتي را به
دست آوري و اين پايان دو ديدگاه نسبت به زندان خميني است. يكي با همان منطق حنيف نژاد
كه گفت براي اينكه مقاومت و مبارزه بماند، ما
بايد برويم و يكي مثل تو آنقدر در منجلاب غرق ميشود كه مي شود صداي بريده مزدور
تواب...
هر چند تو اين چيزها را نمي فهمي
ولي لازم ديدم اينها را براي هموطنانمان بنويسم تا بعنوان نمونه و مثال، تفاوت بين دو زنداني كه هر
دو زنده ماندند و از زندان خميني بيرون آمدند، روشن شود. تفاوت بين يك تواب خيانت پيشه
كه ميخواهد تيشه به ريشه مجاهدين بزند با يك زنداني سياسي كه به حداقل وظايف خود قيام
كرده است. در همين تفاوت ميتوان فاصله ي بين اسلام مجاهدين و اسلام خميني، و فاصله
بين رهروان و حاميان فداكار اصليترين مقاومت عليه مهيب ترين نيروي ارتجاعي تاريخ ايران
با پادوها و عروسكهاي كوكي آن در ديار فرنگ دريافت. همان تفاوتي كه جمعي از زندانيان
سياسي از بند رسته به گواهي دادن در بارة آن برخاستند