براي نادم خود فروختهيي
كه كلمه را هم به دار ميكشد
هرگز، هرگز از تيرة اين باغ نبودي خاربني هرزه كه از حادثة باد ولگردي از سر «بادآورده» به اين سو پرتاب شدي مردهوارهيي كه در رگانت خون ديگران را تزريق كردي تا بيگانگي وافرت را پنهان كني چندانكه آينه در روياروييات خودكشي ميكند و ذلال چشمه به چرك مينشيند كپي كِش صورتك خويش و خلطِ مسلولِ شيطانهاي كوچك با انديشة نمناك كه نام شهيدان را با دندانهايي از بلاهت و دروغ جويدي و در زير آواري از نيرنگ مدفون شدي گندابِ بخاري بودي كه از هواي آلوده قلب خرسنگيات بيرون ميزد در پيچ و تاب دهليزهاي سياه جدار مغزت جنوني خاموش لانه كرده بود تا در بزنگاه تلاقي نور و ظلمت شرزهيي از تو برآيد كه دژخيمان دوستش ميدارند اين جنون فرسودهات ياد بود كدام خلوتگاه اجابت است؟ كه گلوي باور را فشردي قامت اخلاق را از بامِ خليفه به دار خيانت كشيدي تخم كدام رذالتي؟ كه غروب از «دريچه زرد»ت پنجره را ميربايد دندان زمستان بر گلوي غنچة دهان نگشوده فرو ميآيد و عشق پرپر ميشود ميوه كدام بستر فريبي؟ كه شرير شريران روي از تو بر ميتابد و قابيل به شقاوتت حسادت ميكند از گنداب كدام بركه مينوشي؟ كه در مرداب انديشهات نيلوفر جان ميكند زمين هلاك ميگردد و دريا به جهلي مصيبت بار خشك ميشود طغيان كدام تهوعي؟ كه از وزيدنهاي تكراري باد مسموم دهانت نمك فاسد ميشود گل زنگ ميزند همزاد كدام دژخيمي؟ كه در چشمانت مرواريد كور ميشود و از قلب سنگيات بوي سوختة شقايق ميآيد روانت در عروسي كدام مردار ميرقصد؟ كه حمال لاشة خود شدي آه! به شرمساري مرداري فكر ميكنم كه تو را با آن شباهتي است و به حقارت كرمهايي كه در آن خيمه زدهاند اي گول! بيهوده مگو نه صليبي و نه خاج عيسي بل يهودا وارهيي بودي كه خود را به سكهيي به حراج گذاشتي و بر «نوالة ناگزير كردن كج» نهادي (1) تا به «بيت»، «ابليس پيروز مست» اندر آيي (2) تو را همين بس كه به دژخيم سواري دهي نه شاعر بودي و نه ستايشگر كلمه بل قاسي گجستهيي كه كلمات را به چاقوي برهنهيي سپردي از رگهاي سربريده كلمات نوشيدي تا با ذوقِ كفتار از پلكان نام و نشان بالا خزي بايد كلمات معصوم را تعميدي دوباره داد بايد با آب و آتش و خاك غسل داد تا از آلودگي دهان تبهكارت پاك شوند ابلها مردا درختي كه نام سيب بر بازويش حك شده و ريشهاش در آسمان شناور است از تبر زنگ زدهئي زخمي نميشود و هرزة بدخيم در زير كود گلخانه ما مدفون ميشود ديگر طنين صاعقههاي دروغ در حوادثِ دستساز كارگاه «بيت ولايت» موجي - حتي- در چرك آبهاي تعفنِ رگهاي محتضرت بر نميانگيزند زمان براي فروختن گم شده است اينك با كولهباري پر از هيچ كه حتي لعنت و نفرين هم بدرقهات نميكند تباهيات آغاز شده پيشاني به ديوار شب بكوب تا صبح خاموشيات بدمد بيهوده مپندار كه مرگت را آرزو كنم هيچ حيواني بر مُردارت زاري نميزند و هيچ گوري لاشهات را نميپذيرد هيچ گوري هيچ گوري هيچ گوري ..... پانوشت: (1) =شاملو: ابراهيم در آتش: «كه نواله ناگزير را كردن كج نميكند» (2)=شاملو: در اين بن بست: «ابليس پيروز مست» اسفند93 |