۱۳۹۴ فروردین ۲۶, چهارشنبه

انجمن نجات ايران .سخنرانی سردار شهید آزادی، مجاهد خلق موسی خیابانی به‌مناسبت سالگرد ۳۰ فروردین ـ سال ۱۳۵۹


سردار شهید خلق موسی خیابانی

بسمالله الرحمن الرحیم
والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم، آنها که در راه خدا کشته شدند، کارهای آنها هرگز گم نمیشود... ... .. زود باشد که خدا آنها را هدایت کند، راهها را پیش روی آنها بگشاید و کار آنها را بسامان رساند، و یدخل الجنة ... .
و آنها را در بهشتی که برایشان تأیید کرده و شناسانده وارد کند.

8سال از شهادت برادران مجاهدمان ناصر، محمد بازرگانی، علی میهندوست و بهروز باکری، و اصغر منتظر حقیقی، و 7سال از برادر مجاهدمان هوشمند خامنهای، 4سال ازشهادت برادران مجاهد مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار میگذرد.
در مورد شهدا و خاطراتی از آنها برادرم مسعود از بعضیهایشان اسم برد و خاطراتی ازآنها نقل کرد. من باز از برادر شهیدمان باکری یادی میکنم که برای ما مظهر اخلاق انقلابی بود، برای ما شاخص یک فرد تشکیلاتی حل شده در انقلاب و تشکیلات بود. من با بهروز مدتی در خارج از ایران، در پایگاههای فلسطین و بعداً در بیروت بودم و خوب بهخاطر دارم که بهروز مظهر احساس مسئولیت بود سعی میکرد از لحظه لحظه زندگیاش در جهت پیشبرد اهداف سازمان استفاده کند، همیشه در مورد مسائلی که پیش میآمد درسهایی اتخاذ میکرد و آموزشهایی به ما میداد. این خصیصه را آنهایی که در زندان با او بودند، در آن چند ماه به یاد دارند. بهخصوص بهلحاظ اخلاق انقلابی.
بهروز مظهراخلاق انقلابی بود. گذشت، فداکاری، فروتنی و احساس مسئولیت.
برادر شهید دیگرمان اصغر منتظر حقیقی است که ضمن یک درگیری مسلحانه با مزدوران ساواک در همان سال 51بهشهادت رسید. من اصغر را پیش از آن میشناختم، درباره اصغر من فقط یک جمله از رضا رضایی نقل میکنم که یکبار گفت وقتی که ما اصغر را میدیدیم، وقتی که قرار ملاقاتی با او داشتیم نشستی با او داشتیم، از او و از برخوردهای او و از ایمان او قوت قلب میگرفتیم. بعد از اینکه رضا از زندان فرار کرد، شرایط بسیار دشواری بود، در شهریور50، بر اثر خیانت یک آدم خود فروخته، سازمان ضربه سنگینی خورد. بعد از شهریور 50، تمام اعضای مرکزیت سازمان ما دستگیرشده بودند، در آن زمان سازمان در بیرون در شرایطی سخت، ابتدا تنها حول محور شهید احمد رضایی میگشت؛ البته در کنار احمد برادرانی مانند کاظم بودند که به او کمک میکردند. بعد رضا فرار کرد اما بعد از فرار رضا، متأسفانه احمد خیلی زود شهید شد و پس از آن، سازمان حول محور رضا میگشت، البته باز با مساعدت برادرانی نظیر کاظم ذوالانوار.

من خاطرات زیادی از این برادران شهید دارم، برادران دیگر هم دارند؛ خاطراتی که میتوانند برای ما بسیار آموزنده باشند و ما از آن درس و تجربه بگیریم. اما حالا فرصت بیان آنها نیست. هر سالی و یا در هر موقعیتی و یا در هر سالگردی رسم و سنت ما بر این است که با برگزاری مراسمی از شهدایمان یاد بکنیم.
مراسمی که برگزار میکنیم همه یک شکل برگزار نمیشوند، تفاوتهایی دارند؛ مثلاً پارسال من بهخاطردارم همین مراسم 30فروردین را ما در بهشت زهرا برگزار کردیم. امسال متأسفانه چنین فرصتی و امکانی پیدا نکردیم بهدلیل اشتغالات، درگیریها و مشکلاتی که داریم. بنابراین مراسم را در این خانه برگزار کردیم که اینجا هم مزاری هست، خانه یکی از شهدا، ناصر صادق در این خانه بزرگ شده، مهم این است که ما از برگزاری این مراسم چه هدفی را دنبال میکنیم و چه نتیجهیی باید بگیریم صرفنظر از اینکه شکل مراسم چگونه باشد، در خانه شهدا در بهشت زهرا یا در هر نقطه دیگری، محتوای این مراسم مسلماً تجدید خاطره و تجدید عهدیست با شهدا، با کسانیکه ما با آنها همراه و همرزم بودیم، آنها به عهد خود وفا کردند و جامه شهادت به تن کردند، از قله پیروزی گذشتند و به معراج خود رفتند و ما هنوز زندهایم. آنها از خطرات از دامهایی که شیطان و شیطانها پیش پای انسان در سرراهش پهن میکنند، جستند و گذشتند و ما هنوز خطرات زیادی در پیش رو داریم. با برگزاری اینگونه مراسم میخواهیم تجدیدعهدی بکنیم، از همرزمان شهیدمان یادی بکنیم، تجدید عهدی بکنیم و عهد و پیمان خودمان را به یاد بیاوریم و از خدا بخواهیم که ما را در این راه پرخطر ثابت قدم گرداند و اگر چنانکه شایستگیاش را داشته باشیم ما را هم از همان سعادتی که رفقای شهیدمان برخودار شدند برخوردار کند، باشد که ما هم به تعبیر قرآن جزء منتظران باشیم.

برخی به عهد خود وفا کردند و برخی دیگر در انتظارند، و در عهد و پیمان خود تغییری ندادهاند. ما میخواهیم با یاد شهیدان و با مروری بر حرکت آنها و فرجام کارشان قوت قلب بگیریم و ایمان و اعتقاد خود را محکمتر کنیم، چرا که تا آنگاه که در مسیر انقلاب باشیم تا آنوقت که از راه منحرف نشده باشیم تا آنوقت که تن به سازش و تسلیم و عدول از اهداف انقلابی خود نداده باشیم، همیشه با دشواریها با سختیها و خطرات روبهرو هستیم. گذشتن از این دشواریها و پشت سر گذاشتن این دشواریها و سختیها احتیاج به اطمینان قلب، احتیاج به قوت ایمان دارد. احتیاج به این دارد که ما نقطه اتکای محکمی داشته باشیم. به اینکه به عروهالوثقایی، به یک دستاویز محکمی چنگ زده باشیم، تا بتوانیم از این راه پرمشقت و پرپیچ و خم به سلامت بگذریم. چگونه میشود این راه را بسلامت طی کرد و در این مسیر، در برخورد با مشکلات درگذر از خطرات تن به تسلیم نسپرد؟ وقتیکه ما به حقانیت راهمان و به پیروزی راهمان ایمان داشته باشیم وقتیکه شرایط سخت و دشوار میشود و تهدیدات و خطرات زیاد میشوند و وقتیکه انسان زیرسنگینترین فشارها قرار میگیرد. فقط به یک شرط میتوان راه را به سلامت طی کرد و آن امید است. امیدی که لازمهاش ایمان است. امید به پیروزی و ایمان به حقانیت راه، بنابراین در مواقعی که یادی از شهدایمان میکنیم، شهدایی که سختیهای زیادی را تحمل کردند و ما با هم از آن شرایط سخت و دشوار گذر کردیم و خطرات را به جان خریدیم؛ برادرانمان شهادت را پذیرا شدند و برخی دیگر شکنجه و زندان را تحمل کردند؛ ببینم راه آنها کار آنها و فرجام کارشان به کجا رسید؟ 

آیهای از قرآن خواندم؛ - والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم، قرآن وعدههای زیادی به ما داده است درباره آنهایی که در راه حق و ایمانند. این آیه از سوره محمد است که میدانید سوره این طور شروع میشود.
الّذین کفروا وصدّوا عن سبیلاللّه أضلّ أعمالهم. آنهایی که کافر شدند آنهائیکه در عکس جهت آفرینش در ضد مسیر کمال جهت گرفتن و حرکت کردند «أضلّ أعمالهم» اعمالشان گم و گور و تباه میشود. خدا کارشان را گم میکند، یک وقتی نگاه میکنند و میبینند که هیچی در دستشان نیست. والّذین آمنوا وعملوا الصّالحات وآمنوا بما نزّل علی محمّدٍ وهو الحقّ من رّبّهم کفّر عنهم سیّئاتهم وأصلح بالهم.
ولی آنان که ایمان آوردند و عمل صالح، عمل انقلابی و حرکت انقلابی کردند و بر آنچه که بر پیامبر نازل شده که حق است گرویدند، خداوند کارآنها را به سامان میرساند و نارساییها و نواقصشان را از بین میبرد. تا در ادامه آیات والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم، کسانیکه در راه خدا کشته شدهاند هرگز کارشان گم نمیشود.
سیهدیهم ویصلح بالهم، خدا هر چه زود آنها را هدایت خواهد کرد و راهها را برویشان باز خواهد نمود ویصلح بالهم و کار و بارشان را به سامان خواهد کرد، از این وعدهها قران زیاد دارد، ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاً عندربهم یرزقون، 
آیه دیگر: فستجاب لهم ربّهم أنّی لا أضیع عمل عاملٍ مّنکم مّن ذکرٍ أو أنثی بعضکم مّن بعضٍ فالّذین هاجروا وأخرجوا من دیارهم وأوذوا فی سبیلی وقاتلوا وقتلوا لأکفّرنّ عنهم سیّئاتهم ولأدخلنّهم جنّاتٍ تجری من تحتها الأنهار ثوابًا مّن عنداللّه واللّه عنده حسن الثّواب» در سوره آل عمران آیه 195.

ببینم که آیا این آیات و وعدهها درستند؟ و بطور مشخص در رابطه با ما و برادرانی از ما که در راه خدا شهید شدند درست بودند؟ اگر درست بودند و اگر ما به این نتیجه رسیدیم پس ما در مسیر حق سیر میکنیم. در مسیری که در نظام جهتدار آفرنیش، حتماً به مقصدی خواهد رسید، اگر اینطور باشد پس ما هم امید و ایمانمان هرچه افزونتر خواهد شد و با سینه باز از خطرات و مشکلات و سختیها و در نهایت آن از شهادت استقبال خواهیم کرد. چرا که گفتم که زندگی یک انقلابی که نخواهد که خود را مصلحت جویانه و سازشکارانه با شرایط روز وفق بدهد، نخواهد تسلیم شرایط روز و قدرتمندان روز بشود و بر ادامه راه خود اصرار بورزد مسیر زندگی چنین کسی، پر از دشواریها، خطرات و پر از فشارهاست. ما برای گذر از این مسیر به چنین امید و ایمانی احتیاج داریم.
خوشبختانه ما یک تجربه بسیار غنی پشت سر داریم یک تجربه خونبار و یک حرکت 15ساله، و بطور مشخص یک حرکت 8-9ساله انقلابی خونبار، کاروانی از شهدا، کاروانی از اسرا، از شکنجه شدهها مقاطعی که بطور خودبخودی دربردارنده عمیقترین نومیدیها بود؛ مگر کسی که چنان ایمان قوی داشته باشد که در این مقاطع نیز نومید نشود. فراز و نشیبها، شکست و پیروزیها، ما چنین تجربهای را پشت سرگذاشتیم. بنابراین یک ملاک عینی برای محک زدن، وعده و وعیدهای قرآنی و برای رسیدن به نتیجه داریم که به ما در ادامه راهمان کمک میکند.

به سال 50 اشاره کردم که بعد از 6سال حرکت، بعد از 6سال کار تشکیلاتی، در شرایط اختناق در شرایط پلیسی، تحت حاکمیت ساواک، با چه آروزها و امیدهایی ما ناگهان در آستانه ورودمان به یک مرحله نوین از حرکت انقلابی مان، در آستانه مرحله اقدام نظامی و عمل مسلحانه، ضربه بزرگی خوردیم، ضربه شهریور50، در اولین روز تقریباً 40تن از بالاترین کادرهای سازمانمان دستگیر شدند، در ادامه جریان ضربه، در مدت دو ماه، تمام کادرهای بالای سازمان، تمام مرکزیت سازمان دستگیرشدند. روزی که شهید حنیف را گرفتند در ساواک جشن و پایکوبی برپا شد. شرایط سختی بود ما همیشه در سالهای پیش از 50 آرزو و رؤیایمان ورود به مرحله عمل نظامی بود مرحلهای که به رژیم ضربات مادی بزنیم، اما درآستانه چنین مرحلهای ما چنین ضربهای خوردیم. رژیم و ساواک تصور میکردند که حرکت را در نطفه خاموش و خفه کردهاند و تبلیغ میکردند که تمام شد و مجاهدین تمام شدند. آنموقع هنوز نام مجاهدین بر خودمان نگذاشته بودیم، دهها نفر، شاید150نفر دستگیر شدند بعد از دو ماه از اول شهریور ما در زندانها در زیر شکنجهها بودیم، و در بیرون هم معلوم است که برادرانمان دچار چه دشواریها و سختیهایی بودند تحت تعقیب ساواک و پلیس، دربدر از این خانه به آن خانه، تا دوباره سازماندهی و تشکلی ایجاد بکنند، خودشان را جمع وجور بکنند آن هم زیر فشار ساواک، بعداً خبر شهادت بعضی از برادرانمان را شنیدیم، اصغر منتظر حقیقی، پیش از آن برادر دیگری، پیشتر احمد شهید شده بود، در زندان شکنجهها ادامه داشت، هر روز دستگیریها، به اصطلاح دادگاه و احکام اعدام. در 30فروردین سال 50 اولین گروه ازبرادرانمان را به جوخه اعدام سپردند. ناصر صادق و میهن دوست، باکری، و بازرگانی. مسعود اشاره کرد و من هم خوب بیاد دارم که در آن روزها این برادران با چه اشتیاقی در انتظار شهادت بودند و از خدا میخواستند که شهادت نصیبشان بشود. محاکمات و اعدامها ادامه داشت.
قریب یک ماه پس از همین سری اول، سری دوم، بنیانگذارن سازمان محمد و سعید و اصغر و همراهشان مجاهد شهید رسول مشکین فام و محمود عسگریزاده اعدام شدند.

شرایط سخت بود دشمن تبلیغ میکرد تا ما را مایوس و نومید کند چرا که اگر کسی نومید و مایوس بشود، بهاجبار تن به تسلیم خواهد سپرد. اما آن روزها گذشت و ما دیدیم که فال بینیهای رژیم به تحقق نپیوست و سازمان خودش را دوباره جمع و جور کرد، با همان امکانات کم و با همان مشکلات زیاد، به هر حال ساواک هم دید که نه، به همین سادگیها هم نبود و به همین آسانیها هم نبود که یک حرکت چندین ساله را که در راه حقیقت شکل گرفته، بتوان از بین ببرد، بهزودی زود سازمان به یک نیروی تهدید کننده و وحشتناکی برای رژیم تبدیل شد. بنابراین ما تجربه میکردیم وعدههای قرآن را که والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم... .
گم شدنی نیست، خون شهیدانی چون ناصر صادق و باکری هدر رفتنی نیست، افت و خیز و فراز و نشیب هست ولی این کارها و آن تلاشها که بر اساس ایمان و صداقت بود، آنها هدر رفتنی نبود. ما این را تجربه میکردیم، و ما آثار حرکت خودمان را در جامعه میدیدیم که چه تحولی حرکت مجاهدین، بهخصوص با آن خصوصیت ایدئولوژیک که داشتند در جامعه ما ایجاد کرد. ما شاهد بسط یک فرهنگ انقلابی اسلامی در جامعه خودمان بودیم. میدیدیم که ایدئولوژی و فرهنگ مجاهدین، دانشگاهها و محیطهای روشنفکری را تسخیر میکند، میدیدیم که روشنفکر مسلمان چگونه پشت و پناه و پایگاهی بهدست آورده است. رژیم البته ادعا میکرد مارکسیست اسلامی، به زبان امروزی همان التقاطی، انحرافی! 

بهرحال روزها و سالها گذشت، ما شهدای دیگری تقدیم کردیم، این لازمه انقلاب و حرکت انقلابی است، نثار شهیدان، نثار خون، تقدیم کاروانی از شکنجه شدهها و زندانیان، این لازمه حرکت انقلابی است. ما در حرکت خودمان به یک مقطع دیگری رسیدیم، به مقطعی که قرین است با شهادت برادران شهیدمان کاظم و مصطفی، ما سالها با این برادران در زندانها بهسر بردهایم، ادامه فعالیت و مبارزهشان را در زندانها نظاره کردهایم، کاظم را میدیدیم که چگونه از صبح تا شام در آن شرایط جهنمی زندان که سرهنگ زمانی برقرار کرده بود، در سلولها و بندهای زندان قصر به وظایف انقلابی خود عمل میکند، بچهها را سازمان میداد، آنها را آموزش میدهد، سعی میکرد روحیه انقلابی آنها را بالا ببرد، مرتباً سعی میکند از بیرون خبر بگیرد و به بیرون خبر بدهد، میدانیم چرا کاظم را کشتند، بعداً معلوم شد که کاظم آدرس آن ساواکی بهنام نیک طبع را که کشته شد، به بیرون رد کرده بود. آدرس سرهنگ زمانی و سروان ژیان پناه را به بیرون رد کرده بود، بعداً معلوم شد که کاظم دهها نفر از بچهها را که از زندان آزاد شده بودند به سازمان بیرون وصل کرده بود، از صبح تا شام کاظم را میدیدیم، مصطفی را هم میدیدیم.

رسیدیم به یک مقطع دیگر و ما یکبار دیگر ضربه خوردیم، اما این بار ضربهای بسا سختتر از دفعات قبل، این دفعه ضربهای بود که تمام موجودیت ما را زیر علامت سؤال و مورد ابهام و تردید قرار داد، این دفعه ضربهای از درون! ضربه اپورتونیستها! شرایط این دفعه واقعاً سختتر بود. در سال50 ما فقط از طرف رژیم و ساواک تهدید میشدیم، زیر فشار رژیم بودیم اما بهجز آن، مورد احترام و عزیز، هر کسی سعی میکرد هر کمکی از دستش برمیآید به ما بکند، دستی ولو از دور برای ما تکان بدهد، اما این بار در سال 54 شرایط دیگر فرق میکرد، ما این دفعه علاوه بر رژیم، از جانب جریانهای دیگری نیز، زیر سختترین فشارها قرار گرفتیم. زیاد وارد تشریح نمیشوم، منظورم را میدانید و در کتابها خواندهاید، هنوز هم ما به مقدار زیادی تاوان آن روزها را میپردازیم، تاوان آن مقاومتها را که در آن روزها کردیم، میپردازیم. به ما گفتند توبه کنید شما منحرفید! ما گفتیم نه! گفتند مگر نمیبینید که عدهیی درون شما مارکسیست شدند؟! گفتیم خب شده باشند، این دلیل بر عدم حقانیت ما نیست! افراد منحرف در دودمان انبیا و اوصیا هم بودند، موسی 40روز قومش را ترک کرد، 40روز فقط، بعد از آن همه زحمت که کشید تا آنها را آگاه کند و نجاتشان دهد، وقتی از میقات برگشت دید همه قوم گوساله پرست شدهاند، داستانش را میدانید، اشاره شد به آیهای، هر جریان حقی ممکن است با عناصر باطل گهگاه آمیخته شود، مثل جریان آبی که کفی بر لب میآورد، هیچ حرکت انقلابی نبوده که با این مسائل روبهرو نشده باشد، این دلیل بر عدم حقانیت ما نیست، ما راهمان درست بود، حق بود و ما میدانیم و مطمئنیم و معتقدیم که این کف باطل هر چه زودتر به کناری خواهد رفت، آن روزها این ادعا واقعاً ادعای خیلی بزرگی بود و اثبات آن هم خیلی مشکل بود، چون برعکس تمام واقعیات موجود بود، ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، ما از هر طرف زیر فشار بودیم، تازه کاظم و مصطفی را بهشهادت رسانده بودند، ما دائم زیر شکنجه ساواک بودیم در زندان اوین، از چپ و راست این آقایان تازه مارکسیست شدهها هم که هیچ خدایی را بنده نبودند و آن آقایان دیگر هم همین طور میگفتند توبه کنید! آخر برای چی توبه کنیم؟ کدام کار غلط؟ چه حرکت غلطی کردیم؟ در هر صورت آن روزها هم گذشت، ما روزها با خودمان میگفتیم اگر حقیقتی و حقانیتی در کارمان بوده باشد، اگر حرکتمان بر حق بوده باشد، مسلماً از بین نخواهیم رفت. نمیدانستیم چطور؟ واقعاً نمیدانستیم، ولی میدانستیم که از بین نخواهیم رفت و این مدعیان هستند که از بین خواهند رفت، این منطق قرآن است.
”أنزل من السّماء ماء فسالت أودیة بقدرها فاحتمل السّیل زبداً رّابیاً وممّا یوقدون علیه فیالنّار ابتغاء حلیةٍ أو متاعٍ زبد مّثله کذلک یضرب اللّه الحقّ والباطل فأمّا الزّبد فیذهب جفاء وأمّا ما ینفع النّاس فیمکث فیالأرض کذلک یضرب اللّه الأمثال “

بنابراین میگفتیم اگر حق و حقیقتی در کارمان باشد، از بین نخواهیم رفت، دوباره سر برمیآوریم، دوباره جمعوجور میشویم، از مواریثمان حراست میکنیم، از خون شهیدانمان پاسداری میکنیم، نه! به دشمن و نه به جریانهای انحرافی تسلیم نمیشویم، خیلی سخت بود. اما بهرحال آن روزها هم گذشت و ما باز وعدههای قرآن را تجربه کردیم و تجربه میکردیم، راستی کارها به کجا انجامید؟ آیا وعده قرآن که «سیهدیهم ویصلح بالهم» تحقق نپذیرفت؟ آیا اشکالات کار ما برطرف نشد؟ همین ضربهای که ما در سال 53، 54 خوردیم، واقعاً در ما یک تغییر کیفی مثبت ایجاد کرد، ما خیلی تجربه اندوختیم، خیلی چیزها برایمان روشن شد، و خیلی بخودمان مطمئن شدیم، به ایدئولوژیمان! جریان امور و گذشت ایام و سالها باز این را نشان داد، بنابراین جا داشت که ما اعتقادمان هر لحظه عمیقتر و محکمتر شود.

میدانید خدایی که صحبتش را میکنیم، خدای خالق هستی باید در زندگی روزمره و در حرکت روزانه انسان ظهور و تجلی داشته باشد، ما اینچنین خدا را هم تجربه میکردیم؛ که بله پس واقعاً حقیقتی در جهان وجود دارد، حساب و کتابی هست، وگرنه چه دلیلی داشت که ما آنچنان که در واقع یکبار مرده بودیم دوباره زنده شویم؟ حق و حقیقتی در کار است، پس خدایی هست! «سیهدیهم ویصلح بالهم» و به این ترتیب بود که خون شهیدان ما، خون کاظم و مصطفی به ثمر مینشست...

بهرحال باز ایام گذشت، الآن جملهای از وصیت نامه شهید ناصر خواندم که گفت من منتظر قدم گذاشتن همه شما در این راه هستم، در راهی که ناصرها گشودند، همه قدم گذاشتند، تمام خلق در آن قدم گذاشت، همه مردم بپا خاستند و رژیم؟ ”اظلّ اعمالهم“ نابود شد، آن همه هزینه، آن همه ادعا، تمدن بزرگ، ”اظلّ اعمالهم “نیست شد، گم شد، همه خلق در راه صادقها در راه حنیفها قدم گذاشتند. همه مردم، شما بودید، میشنیدید مگر نمیگفتند «تنها ره رهایی راه مجاهدین است» ؟ مگر نمیگفتند «تنها ره رهایی راه مسلحانه است» ؟ مگر نمیگفتند «رهبران ما را مسلح کنید» ؟ این راهی بود که صادقها گشودند، اشاره شد به سخنان پدر طالقانی، پدر سال گذشته در مراسم 4خرداد گفت: ”آنانکه راه جهاد را گشودند“، ”فاستجاب لهم ربّهم أنّی لا أضیع عمل عاملٍ مّنکم مّن ذکرٍ أو أنثی بعضکم مّن بعضٍ “ من عمل هیچ عمل کنندهیی از شما را چه زن، چه مرد ضایع نمیکنم، عملها ضایع نشد، همه مردم بپا خاستند، البته فراز و نشیبها بپایان نرسید و حرکت تمام نشد، انقلاب به پایان نرسید و برای انقلابیون هنوز خطرات در پیش بود، پارسال همین روزها را بیاد آورید، در این ساعتها پارسال ما در بهشت زهرا بودیم، در این ساعتها که نه، روز سیام فروردین بود، دو روز بعد؛ من آن روزها را به یاد دارم، روزهایی بود که پدر طالقانی هجرت کرده بود، تهران را ترک کرده بود بیاد دارید، این روزها در قم بود، مسعود هم در قم بود، من در بهشت زهرا صحبت میکردم، شاید یادتان باشد، شرایط سخت و عجیبی بود، ما در آن روزها ملزم شده بودیم که شهادتین بگوییم، گویا فراموش شده بود که صادقها و بازرگانیها و میهندوستها، باکریها، با بانگ تکبیر و آیات قرآن به میدانهای تیر رفته بودند، در آن زمان که از اسلام پناهها خبری نبود، آیا دروغ میگوییم؟ اگر مجاهدین نبودند در آن سالهای سخت، وضع دانشگاههای ما به چه ترتیبی بود؟ در آن سالها چه کسانی بودند که پرچم اسلام را برافراشتند و بپایش جان و خون دادند؟ اینها فراموش شده بود، لازم بود ما شهادتین بگوییم و البته ما گفتیم، دردآور بود، دردآور است، من یادم هست پارسال بهمین دلیل در سخنرانی خودم در بهشت زهرا، در همین مراسم از خدا از پیغمبر از نبوت از انبیاء از قیامت و معاد صحبت کردم و یادتان هست برادرم مسعود نامهیی را که متضمن شهادتین بود نوشت، روزهای سختی بود، ولی البته سختیها تمام شدنی نیست. از پارسال تا امسال باز ما میتوانیم مرور بکنیم، ببینیم که آیا وعده خدا راست بود؟ آیا وعده خدا درست از آب درآمده یا نه؟ درست است ما تهدیدات و مشکلات زیادی تحمل کردیم و تحمل میکنیم، هر روز توطئهای جدید هر روز تهمت و افترایی تازه، هر روز فشاری جدید، ولی این لازمه کار و حرکت انقلابی ماست. این را میدانیم، ما شهید دادهایم، کاروانی از شهدا دادهایم شکنجه شدهایم، زندانها کشیدهایم، الآن هم زندانی داریم، چند روز دیگر میشود یکسال. ما میدانیم این لازمه راه است، اگر بخواهیم بر سر اصول خود بر سر پیمان خود بمانیم باید این تاوان را بپردازیم و ما میپردازیم اما باز معتقدیم و مطمئنیم که آینده روشن است، ما این حرف را بیپایه و از روی هوا و هوس نمیگوییم، گذشته را که مرور میکنیم به اینجا میرسیم؛ از پارسال تا امسال، پارسال این موقع خیلیها به ما پشت کردند، بعد از صحبتهایی که برادرمان مسعود در اسفند ماه در دانشگاه کرد، اتمام حجتهایی که کرد، به مذاق خیلیها خوش نیامد، برخی به ما پشت کردند، ولی ما میدانستیم این پدیدهای موقت و گذراست؛ میدانستیم که اگر ما حقیقت داریم و حق میگوییم تا آنجا که میفهمیم باز عناصر آگاه، عناصر مؤمن، عناصر مبارز و انقلابی، به سمت ما باز خواهند گشت، بنابراین ما ایستادیم و به اینجا رسیدیم که امروز میبینید و امروز هم ما تجربه میکنیم، لمس میکنیم که خون صادقها و حنیفها، خون بدیع زادگانها و منتظر حقیقیها هدر نرفته، مجاهدین هستند! خواهی نخواهی هستند! و اگر هم کسانی خواب و خیالی در سر داشته باشند، ما قادریم و حاضریم قاطعانه به آنها بگوییم نه! اشتباه میکنید! مجاهدین را نمیشود از بین برد، ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی بکنید، اما نه! مجاهدین از بین رفتنی نیستند! مگر گذشته نشان نداد؟ این فکر باقی ماندنی است چون حق است، این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ باز خواهد کرد، این پرچم، اگر هم امروز از دست ما بیفتد، دست دیگری حتماً آن را برخواهد گرفت. پس ما حق داریم امیدوار باشیم، ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم و از آنها استقبال کنیم، ما حق داریم بر توطئهها و توطئه چینها نیشخند بزنیم و امیدوار باشیم؛ امیدوار باشیم که آینده از آن خلق و مردم محروم است؛ فرصتطلبی، دروغپردازی، تهمت پراکنی، اینها مانند کفهای باطلند و حتماً از بین خواهند رفت، فقط چیزی که به مردم نفع برساند و تا گاهی که نفع برساند، ماندنی است «وأمّا ما ینفع النّاس فیمکث فیالأرض» این را ما هر روز تجربه میکنیم. 
چند دقیقه پیش که ما میخواستیم بیاییم اینجا، نامهیی به ما دادند، نامهیی است در یک پاکتی از یک واحد میلیشیا، دیدیم که بد نیست بهمناسبت همین جلسه این نامه را در اینجا در حضور شما باز کنیم و بخوانیم، یک واحد میلیشیا، میلیشیایی که چند روز پیش شما شاهد حرکت آنها بودید، که گویا برای برخیها خیلی سخت و گران آمده، یک پاکتی را که با آرم مجاهدین و یک ستاره تزیین کرده، به ما دادند. در جوف پاکت نوشته هدیه کوچک ما را بپذیرید، یک تیم میلیشیا مبلغی پول و دو تا گوشواره، گوشواره دخترانه مال بچههاست، خواهری که نمیدانم چند سالش بوده، نوشته: «حتماً اصطلاح غلام حلقه به گوش را شنیدهاید، این گوشوارهها یادآور دورانی است که به دور از یاد محرومین مملکتم، سرخوش از شادیهای کودکانه بر زمین خدا و خلق، در مسیری نه در راه رهایی تودههای مستضعف گام میسپردم، حلقهها را باز کرده به شما تقدیم میکنم، اما حلقه بندگی خدا را و مسئولیت در قبال خلق را همچنان در وجود خود احساس میکنم». آیا این وارث خون صادق نیست، از این و از اینها دهها هزار، صدها هزار و میلیونها هست. پس آیا قرآن راست نگفته که: «أنّی لا أضیع عمل عاملٍ مّنکم مّن ذکرٍ أو أنثی بعضکم مّن بعضٍ » و امروز «صادق» در وجود این خواهر مجاهد میلیشیا زنده است. «ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیلاللّه أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون» آیا این نمیتواند معنی این آیه باشد؟ آیا شهیدان زنده نیستند؟ چرا! 

این تیم میلیشیا، شعری هم نوشته و چه خوب که من صحبتم را با همین شعر تمام کنم:
تاریخ آبستن پیروزی خلقهاست
در زوزههای باد موذی شبانه
در شرشر جویبار
که در رگهای شهدا جاریست
در گامهای افتان و خیزان نونهالان شهر
در رگهای آبی دستهای پینه بسته
در سرفههای پیاپی روستایی خسته از فقر و کار
در صدای جرینگ جرینگ غل و زنجیرهای محکم شده بر پای زحمتکشان
در فرود آمدن چماق و گلوله سربی
بر پیکر حقیقت جوی عباسها و عین الله
در ورای فریادهای یاللمسلمین پس کجایید؟!» مسعود
در جزوات سیاه، به سیاهی قلب مرتجعین دستاندرکار «منافق» 

همگام با پر شدن بیدریغ صندوقها
از آرای تقلبی آقایان
در رژه شکوهمند میلیشیا در کوچههای دم کرده شهر
طلوع جامعه بیطبقه را از پشت قلههای رفیع توحید
لبخند پیروزی و فتح را بر لبان خلق محروم و مجاهد خلق
این همراه راستین تودههای مستضعف
و دشمن دیرین سدکنندگان راه بهروزی
می بینیم، میشنویم و احساس میکنیم.
یک تیم میلیشیا“

خیلی متشکرم!