۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

شارلاتانيسم در ژورناليسم – زري اصفهاني

شارلاتانيسم در ژورناليسم – زري اصفهاني 

    دنباله بحث قبلي

    بله دور شدن از ميدان جنگ . در رخوت آرامش و امنيت کشوري ديگر بيتوته کردن  و بعد ذره ذ ره و لحظه لحظه تئوري توجيه  براي اين دوري درست کردن و خود را محق جلوه دادن. بطور ناخود آگاه باورکردن و به خود باوراندن که جنگ از ابتدا غلط بود
    از ابتدا و از همان سي خرداد سال 1360 درافتادن با غول ارتجاع و استبداد غلط بود
    و حتي قبل تراز آن حتي انقلاب ضد سلطنتي هم غلط بود. قبل تر همه مبارزات زمان شاه هم اشتباه بود. زيرا که هرچه بود شاه ديکتاتوري مدرن بود و اگر هيچ جاي نفس کشيدن آزاد نگذاشته بود و حتي يک حزب و يک روزنامه آزاد هم در دوران او وجود نداشت ولي آزاديهاي فردي بود. از همه ليبراليسم غربي هرچند همه اش را فاکتور گرفته بود ولي به گفته خودش به پائين تنه ملت کاري نداشت. تاجايي که ملت به او کاري نداشتند و اجازه ميدادند که تمام ثروت باد آورده نفت را خرج عيش و نوش خود کند و در هر شهر خوش آب هوايي در داخل ايران و يا کشورهاي خارجي قصري داشته باشد و خدمه اي و هواپيمايي و پول برايش مثل برگهاي زرد درختان شکارگاه هايش بود که از هوا همينطور برسر و روي خودش و خانواده اش و مزدورانش ميريخت او هم به ملت کاري نداشت. تا زماني که صداي اعتراضي بلند نميشد. ميتينگ سياسي نبود روزنامه سياسي نبود. انتقادي نبود  پاي حق و حقوق سياسي و آزادي اجتماعات و تظاهرات و اعتراضات و اعتصابات و اينها نبود هيچ اشکالي نداشت که پولدارها در قصرهايشان چه بکنند و هر وزيري چند زن و دوست دختر و پسر داشته باشد و چند هنرپيشه خارجي را در هر مهماني با پولهاي کلان براي خوشگذراني استخدام ميکنند
    مهم فقط اعتراض سياسي بود.
    بعد رضا شاه ميشود نجات دهنده ايران و کسي که  باعث و باني پايه ريزي ايران نو  و باز کردن درهاي ورود تکنولوژي غرب و فرهنگ و تمدن  غرب به ايران شده. است و البته بي توجه به تمام عوامل خارجي و منافع کشورهاي سرمايه داري و فاکتورهاي ديگر.
    و اين پروسه البته در نقطه اي با گذشته دچار تضاد ميشود. با گذشته سي و چهل سالي که در جنگ با نظام مستبد شاهي و نظام مذهبي ارتجاعي آخوندي گذشته است.
    سي  سال و چهل سال از دست رفته است. زندان  و شکنجه بيهوده در زمان شاه. زندان و شکنجه  بيهوده در زمان خميني و علت همه اينها که بود و چه بود ؟ البته که شما خود اصلا مقصر نبودي. مسئوليتي هم نداشتي. کسي دستت را گرفته بود و با خود کشانده بود و به زندان و جبهه جنگ وتبعيد و آوارگي و غربت برده بود. شما يک طفل معصوم و صغير بودي و هيچ اختياري از خود نداشتي اما فرد ديگري بود که اينهمه مصيبت بر شما روا داشت، جواني ات را نابود کرد، سالها ي اول عمرت را در زندان ها  هدر داد، درس و دانشگاه و شغل و مقام را از تو گرفت، و در نهايت خانواده و از همه چيز مهمتر زنت را هم گرفت و آن فرد که بود ؟
    بيشک مسعود رجوي بود.
    نه اين شما نبودي که به اختيار و مسئوليت خودت در سن بيست سالگي و بيشتر با مطالعات اجتماعي و سياسي  وارد دنياي تازه اي شدي، دنياي آگاهي، دنياي روشنفکري  دنياي مسئوليت هاي فرد در برابر اجتماع، دنيايي که در آن هر پديده اي در اجتماع و در تاريخ علت دارد و پروسه دارد و اين واقعي نيست که فقير  هميشه فقير بوده و مقصر اصلي اوست. غني هميشه غني بوده و حق اوست زيرا که پدرش و پدر جدش مالک چند ده بوده اند و يا از درباريان بوده اند و يا از قوم و خويش ها و اطرافيان آخوندها . درآن نقطه وقتي به ريشه يابي مسايل اجتماعي و سياسي و طبقات و فقر اکثريت مردم درکنار ثروت اقليت و جور و ستم بر اکثريت توسط حکومت مستبد مي پرداختي و روشنفکر شده بودي اين نياز هم در تو زائيده شده بود که پس با اينهمه چه بايد کرد؟ و بدنبالش  به جستجوي راه حل ميگشتي و به مبارزه دست زدي و به زندان افتادي اما در نقطه مقابل البته وقتي همه آن  پروسه فراموش بشود و البته در شرايطي و در زمانهايي براي پزدادن و خود را يک مبارز قديمي جلوه دادن همه آن گذشته دوباره بياد مي آيد و با ريزترين تاويلات و اما وقتي  شرايط ديگري ميشود و دنياي ديگري که همه اش خسران است و حسرت و از دست دادن آنوقت  يک نفر مقصر براي همه آن خسران ها بايد پيدا بشود. مقصري که عمر ترا و جواني و زندگي ترا تلف کرد. در زندان و در رنج و شکنجه و نداشتن و غربت. آن عامل نه آگاهي ، نه احساس مسئوليت دربرابر جامعه و وجدان خود و براي کسي که مذهبي هم بوده است دربرابر خدا . بلکه آن فقط يک فرد بوده است و آنهم مسعود رجوي بوده است . اين مسعود رجوي بود که زن مرا به کشتن داد !! ( نه اينکه آن زن عاقل و بالغ بوده و با تصميم و مسئو.ليت خودش به جنگ رفته و کشته شده است !) اين مسعود رجوي بود که شوهر مرا به کشتن داد ! واورا از من گرفت ( نه اينکه شوهرمن يک انسان جدا از من بود و خودش هويت انساني جداگانه اي داشت و خودش تصميم گرفت که برود بجنگد و با غولي که از اعماق تاريخ سربرآورده بود پنجه درپنجه شد و شهيد شد . مسعود رجوي باعث انقلاب ايدئولوژيک و طلاق دادن من توسط همسرم شد !! حالا خدا فقط خودش ميداند که مسعود رجوي چه قدرت ماوراء بشري داشته است که توانسته است اينهمه آدم هاي آگاه و روشنفکر و مبارز را گول بزند و بگويد برويد همسرانتان را طلاق بدهيد و آنها هم بدون درنگ گوش کنند و دستوراتش را عملي کنند. به يکي از اينها ميگفتم. تو که اينقدر از اين انقلاب ايدئولوژيک زنت ناراحتي که ترا طلاق داده است حالا گيرم انقلاب هم نکرده بود و ترا هم طلاق نداده بود حالا که تو آمده اي بيرون از ارتش و از تشکيلات و از منطقه، بهرحال باز هم که از هم  جدا بوديد چه فرقي ميکرد آنوقت؟ جواب داد نه اگرطلاق نداده بود من ميدانستم که چطور وادارش کنم که با من بيايد !! باور کنيد عين صحبت اوست !
    پس لابد به همين خاطر بوده است که او تصميم گرفته است ترا طلاق بدهد که مجبورش نکني دست از عقايدش بکشد و هرجا که تو ميخواهي او را بکشاني بدنبالت بيايد !
    و بعد از همه اين تجزيه و تحليل ها و هي نشستن  در تنهايي و نقب زدن به گذشته و حسرت خوردن براي عمر تلف شده و زن و نامزد و شوهر از دست رفته آنوقت يک جنايتکار ساخته ميشود، جنايتکاري که عامل اصلي همه اين بدبختي ها و بيچارگي ها و حسرت ها و تنهايي هاي سالهاي آخر عمر شده است، جنايتکاري که کاش هيچگاه بدنيا نيامده بود يا شايد هم کاش هيچگاه از زندان شاه زنده بيرون نيامده بود تا اينهمه بلا سر تو  ونظاير تو بياورد.
    آن جنايتکار معروف که نامش در چهار دهه تاريخ ايران بيش ازهرکسي برده شده است البته مسعود رجوي است.
    پس بيائيد آخوندها را ول کنيم  که بيچاره ها با ما که کاري نداشتند. ميتوانستيم برويم همان اوائل سال 60 بگوئيم ما ديگر با اينها نيستيم و توبه کنيم و دنبال زندگيمان برويم آنها در هر شرايطي اگر ما توبه ميکرديم قبولمان ميکردند و در حال حاضر هم که در ايران چندان وضع بدي نيست، جنگ که نيست و امنيت که هست و کشور در معرض خطر جدي هم که نيست !! و هنوز هم با دلار و يورو ميشود رفت و چند ماهي خوش گذراند و همه شهرهاي ايران را گشت و فک و فاميل را ديد و دلي از عزاي دوري از وطن درآورد .
    مشکل الان و روي ميز همه ايراني ها بايد مسعود رجوي باشد، بايد هرچه انرژي داريم براي کوبيدن او براي نابودي او و سازمانش بگذاريم
    و آنوقت است که مصاحبه پشت مصاحبه از يوتوب سر درميآورد .
    و کسي با همان لحن کتابي کشدار و دهاتي وارو مظلومانه اش مي پرسد:
    خب فلاني ميدانيد منکه اهل شعر نيستم و اصلا از شعر سردر نمياورم و هيچ جا هم نبوده ام و هيچ چيزي هم از تشکيلات و اينها نديده و نميدانم ولي شما بگو که فلان مسئول تشکيلات در مورد شعرهايت چه کلماتي بکار برد !! و خيلي هم عمد دارد که زشت ترين  کلمات را که در قاموس فرهنگ ايراني بسيار نفرت انگيز است بيرون بکشد و حظ کند که چه ضربه جانانه اي زده است!
    خب فلاني البته منکه چيزي از انقلاب ايدئولوژيک مجاهدين نمي دانم و نبودم و نشنيدم و اصلا کاره اي نبوده ام ( فقط الان خيلي کاره و خبره شده ام و ميخواهم چيزي را که نه ميدانم و نه ميدانستم و نه به من مربوط بوده است را ر يز به ريز بدانم !!)  خب بگو ببينيم در آن نشست انقلاب آن چه کسي بوده که تيغ به صورت خودش کشيد و بدون اينکه هيچ حرمتي حتي براي انسان در گذشته اي که هرگز در تمام عمرش چيزي در اين رابطه بيان نکرده و لابد نميخواسته بيان کند قائل باشد نام و فاميل و مشخصات آن فرد را مي پرسد.
    و باز خيلي با سادگي هالو وار آقاي هالو مي پرسد خب راستي در آن جلسه چه کساني ريختند پاي مسعود رجوي را ببوسند !! و با لحن سرشار از تعجب که البته خيلي هم مصنوعي و خنده دار است طوري (که گويا به عمرش چنين چيزي را نشنيده است و دفعه اول است که آنر ا ميشنود)  جزئيات بيشتري ميخواهد و باز هم بيشتر و بيشتر .
    يک شوي آمريکايي هست که افراد اينطرف دنيا يعني آمريکا لابد ديده اند و اسمش هست
    جري اسپرينگر
    Jerry Springer
    دراين شو از ميان لومپن ترين افراد کساني را از زن و مرد انتخاب ميکنند براي گفتن رازهاي زندگيشان به بي پرده ترين شکل و زشت ترين فرهنگي که بشدت آزار دهنده است و البته بيشتر در مورد افتضاحات جنسي و عجيب و غريب زندگي اينهاست. اين شو اتفاقا يکي از پربيننده ترين شوهاي آمريکايي تا چند سال پيش بود.
    هرچه کلمات مستهجن تر و زشت تر بکار ميرفت گويا جمعيت حاضر هيجان زده تر ميشدند و فرياد جري جريشان بيشتر به هوا ميرفت و هرچه رابطه هاي عجيب و غريب تر جنسي را ميشنيدند بيشتر فرياد مي کشيدند
    و به اينصورت آنچه را که در يک سازمان سياسي در جبهه جنگي هولناک به عنوان انقلاب ايدئولوژيک بوقوع پيوسته را با مبتدل ترين صورت ممکن لجن مال کردن و بانيان آنرا يک عده ديوانه (در بهترين صورت) جلوه دادن !
    اين است شارلاتانيسم در کار ژورناليسم و بکارگرفتن عامه پسندترين فرهنگ براي مبتذل کردن و به لجن کشيدن يک تفکر و يک فلسفه و يک ديدگاه
    و البته هم ميدانند که کسي نمي آيد با آنها مباحثه و جدل کند و جواب بدهد بخصوص در اين مقوله هاي خاص زيرا که اعضا و مسئولين مجاهدين که کلا وارد اين واديها نميشوند و کسرشان خودشان ميدانند که با مثلا همنشين ويکي پديا و نظاير او وارد سئوال و جواب شوند، هوادارها هم که اکثرا در آن داستان نبوده اند و چيزي نمي دانند و يا بوده اند و آنچنان  قدرت قلمي ندارند که با اينها دربيفتند و از پس شان برآيند و اگر کسي هم پيدا شد که جسارت اش را داشت که در برابر اينهمه ابتذال و اينهمه دشمني و حق کشي و شالارتانيسم موضع بگيرد را البته با انواع تهديدها و توهين ها و کامنت هاي فحش هاي جنسي در زير نوشته هايش بخصوص اگر زن باشد ميشود از ميدان بدرش کرد
    و آنوقت است که می بینید شاعری که 90 درصد زیباترین اشعارش در ستایش رزم و ایستادگی و مقاومت از همان اولین روزهای انقلاب و بعد از آن بوده است با سرود خیز و سنگر به سنگر میلیشیا  -- ای چریک دلاور میلیشیا  هزاران جوان کم سن و سال را در خیابان ها به جنبش و خیزش و مبارزه خوانده است و در هرکجا که آنها درگیر شده اند و شلاق خورده اند و زخمی شده اند دسته جمعی این سرود را خوانده اند نوارهای سرودهایش در سرهر میزکتابی که دلاورترین و بهترین فرزندان مبارز ایران اداره میکردند و به خاطر همان بساط های کتاب همیشه کتک میخوردند و زیر لگد و مشت و چکمه بسیجی ها و کمیته ای ها و حزب اللهی ها  که از لومپن ها و بیسواد ها و شرورهای هرمنطقه ای درست شده بودند ، مقاومت کرده و تاب می آوردند  تا به همراه کتاب ها و نشریه ها و دستاوردهای سیاسی بخش پیشرو و پیشگام جامعه آن زمان  نشانه ها و سمبل های  فرهنگی بالاتر و ادبیاتی پیشروتر برای جامعه ای انسانی تر را عرضه کنند و برای این کار زیر چکمه های مشتی جاهل بی سواد و متعصب و وحشی خونین و مالین شده ، گاها حتی چشمشا ن را ازدست میدادند یا استخوان هایشان خرد میشد (در بیمارستان فارابی تهران خودم یک میلیشیای جوان به اسم محمود را دیدم که حزب اللهی ها به چشمش لگد زده بودند و آنرا کور کرده بودند)
    و یا با سرود ای آزادی و فاتحان تاریخ ( زحمتکشان ) اوج قدرت شعر را در نمایش یک رزم تاریخی بی امان بین طبقات ستمکش و استثمار شده با ستمگران و استثمار کنند گان نشان میدهد و آنچنان بخصوص در این دو سرود شعر و موسیقی بهم پیچیده و  درهم تنیده و یگانه شده اند که در هر زمانی که حتی آهنگ ها را بدون سروده ها گوش کنید انگار که آن شعرهایند که از آلات موسییقی تراوش میکنند و کلمات اند که به جای نت ها به گوش میریزند
    و چنین اوجی در هنر ترانه سرایی و سرود و ستایش قهرمانی و رزم و ایستادگی و تسلیم نشدن  در طی سالها و سالها شاید نزدیک به سی سال  پیموده میشود بسیاری بر چوبه دار فریاد کشیده اند. ای آزادی در راه تو بگذشتم از طوفانها .
     بسیاری در زندان و زیر شکنجه خوانده اند آید از ملک ایران زمین غرش خلق ایران به گوش و بسیاری در تنهایی سلول ها  خوانده اند تا آخرین گلوله  تا آخرین نفس - تا آخرین  دقیقه تا آخرین  عسس .. هرگز خیال راحت و سامان نمی کنیم .
    یاد ش بخیر مهرداد علوی  دانشجوی پزشکی بود، کمربند سیاه کاراته داشت، با قامتی بلند و چهر ه ای زیبا، شجاع  و بزن بهادر بود، حزب اللهی ها از دستش هیج جا در امان نبودند، صدایی قوی داشت و سرود فاتحان تاریخ را بسیار خوب و با صدایی رسا  میخواند، اکثر سرودها را از حفظ بود، قدرت عجیبی در یاد گیری زبان هم داشت و هرجایی که بود بسرعت زبان آن کشور را می آموخت. مدت کوتاهی اسپانیا بود و به خوبی اسپانیولی را با لهجه صحبت میکرد و البته انگلیسی را هم از بچگی آموخته بود. چنین یلی بالا بلند در عملیات فروغ جاویدان دوربین فیلمبرداری را کنار گذاشته بود و گفته بود دیگر فقط باید جنگید و با سلاحش به بالای تپه ای رفته بود و تا آخرین گلوله اش جنگیده بود و شهید شده بود .
    آری چگونه است که شاعری که 90 درصد اشعارش در ستایش رزم است و ستایش رزمندگان ارتش آزادی (کتابی هم با همین نام چاپ کرده بود و با تصویر زنان و مردان مجاهد خلق در لباس رزم ) که میگفت با پول خودش منتشر کرده است و به تعداد رزمندگان ارتش آنرا چاپ کرده است تا هر رزمنده ای درکوله اش یک جلد آن را داشته باشد.
    و اکثر این سرودها نه تنها بار مبارزاتی و نبرد و قهرمانی و حماسه و ایستادگی دارد که میشود گفت زبان شعری ایدئولوژی مجاهدین هم هستم از همان سرود چهار خرداد که آنرا در زندان شاه سروده است تا سرود فاتحان تاریخ که تاریخ رزم زحمتکشان را به تصویر کشیده است تا سرود ای آزادی و میهن شهیدان و تا شعر در امتداد نام مریم
    که در همه این اشعار با مضامین و تصاویری زیبا و بیاد ماندنی آنچه را که در مجاهدین میگذشت و گذشته بود را چون یک تابلوی نقاشی  با همه ریزه کاریهایش به معرض دید خواننده و شنونده خود میگذارد
    و البته در برابر همه این کارهایی که در اوج ظرافت و لطافت و احساس و هنر بوجود آمده بود بر روی سر و چشم همه رزمندگان جا داشت، هیچ برنامه ای نبود که در آن بلندگوها صدای شاعر را و یا سروده هایش را در شروع آن پخش نمیکردند، اگر نشست جمعی بود، اگر برنامه نوروزی بود، اگر شام جمعی بود و اگر حتی ساعت دهی و ساعت پنجی بود، هرچه بود این صدای شاعر شاعران مجاهدین بود که همه جا طنین افکن بود و حتی سربازها و پاسدارهایی که در عملیات های مجاهدین دستگیر شده بودند میگفتند وقتی صدای رادیوی مجاهدین سرود باز میگردیم در باروت را پخش میکردند ما برخود می لرزیدیم و  شعری که برای دستگیری مجاهدین در پاریس و فرستادنشان به گابون که با حماسه مقاومت آنها  و اعتصاب غذای چهل روزه یارانشان درهم شکست  سروده بود که " طبل های آفریقا هم نام ایران را می نوازند !
     شاعری قدرتمند که اجازه داشت اشعار دیگران را هم صاف و صوف کند و ادیت کند و تغییر دهد و اجازه پخش دهد . در زمانی که اسم شاعر شاعران همه جا بود و همیشه البته جایش در کنار بالاترین مسئولین و خود مسعود و مریم رجوی بود.
    من یادم هست که در نشستی در فرانسه در سال 63 که تازه مساله همردیفی مریم  عضدانلو (درآن هنگام) با مسعود مطرح شده بود، زنان مجاهد در آن نشست بیشتر صحبت میکردند و مسایل خودشان را مطرح میکردند، اکرم همسر سابق همین شاعر بلند شد و گفت ما که بچه داریم انتظار داریم که همسرمان هم در نگهداری بچه به ما کمک کند تا ما بتوانیم بیشتر به کارهای مبارزاتی مان برسیم که مسعود با خنده به او گفت در مورد تو من میگویم تو بیشتر از بچه نگهداری کن  و بگذار شاعر کارش را بکند !!
     بله این بود جایگاه آن شاعر شاعران
    من خودم هم آن زمان ها شعر میسرودم و گاها شعرهایم در نشریه مجاهد چاپ میشد و یا از رادیو مجاهد خوانده میشد ولی البته با اسم مستعار یا بدون اسم و  به اسم یک رزمنده ارتش آزادی
    شعری داشتم به اسم سفرنامه که در رادیو مجاهد بصورت زیبایی دکلمه شده بود و با آهنگ خوانده شده بود
    سفرنامه ام را نوشتم
     بوسه ای بود برتاول پاهای مجروح
    اشکی بود درپیش پای کودکی گرسنه
     سفرنامه ام را نوشتم
    هیچ نبود جز قلبی که درراه انسان گام نهاد
    سرود ، لبخند زد و گریست
     سفرنامه ام رنجنامه انسان بود
    اما با امیدی درگرمای رویاهای فردا
    فردا بی تاول پا و با عطر نان درسفره ها
    که البته بنام رزمنده ارتش آزادی بود
    و یا شعری از من باز با موزیک و دکلمه در بهار 66 از رادیو پخش شد که آنهم هیچ اسمی نداشت
    درتو بهار میشکفد باز
    ای میهن عزیز به خون خفته
    صد لاله زار میشکفد باز
    درسینه فراخ غم آلودت
    ای خاک عطرناک خون شهیدان
     ای پاک و پاک ترین خاک
    غمگین نباش
    و .....
    و البته شاعران دیگری هم در میان مجاهدین بودند که جایی اسمی از آنها نبود و یا اسمی مستعار داشتند و کسی آنها را نمیشناخت
    درحالیکه اشعار شاعر شاعران بسرعت چاپ میشد و کتاب پشت کتاب با همان امکانات سازمان مجاهدین از او روی میزکتابها میرفت بقیه شاعران چندان امکانی برای انتشار هم هیچوقت پیدا نکردند .
    من این خاطرات را به این دلیل می نویسم که نشان دهم چگونه کسی از اوج حماسه و رزم و مقاومت و درس ایستادگی پله پله پله به سراشیب می لغزد تا جایی که  شاعر فاتحان تاریخ و سرود ای آزادی به شعر جاکش ها بروید گم شوید شما میخواهید ایران بمباران شود !! ( که البته این را خطاب به مجاهدین و رهبریش نوشته است !!)میرسد و یا به منظومه کتاب مستطاب معراجنامه، دهقان مردمزاد خراسانی که بدلیل محتوای کتاب نام شاعر البته هنوز هم مستعار میماند
    و یا به رباعیات دیگری مثل آخوند اثنی حشری و چنین چیزهایی  که کاش آن دوست شاعر شاعران ! (م.ساقی) که برخی اشعار و کتاب های شاعر را تفسیر و تبیین کرده است این اشعار جدید را و بخصوص همان معراجنامه دهقان مردمزاد را هم تفسیر و تببین میکرد و به چاپ میرساند !!
     ادامه دارد