بهسوي آزادي !
ملاقات با برادرم
سالهاي زندان يكي پس از ديگري ميآمدند و با
همه رويدادهاي مهيب و سنگيني كه هرگز در خارج از جبر زندان توان مواجه شدن با آنها
را نداشتيم، ميگذشتند. گاه تا مغز استخوان، از خشم و درد ميسوختيم و شعله ميكشيديم،
اما آنرا فرو ميخورديم. هرگز كلمهيي يا توصيفي براي بيان آن لحظهها و آن حالتها پيدا
نكردهام.
در سال65، پروانه خواهرم را كه در 30خرداد دستگير
شده بود، از قزلحصار بهبند ما در اوين آوردند. بعد از 5سال توانستم با خواهرم همسلول
و همبند شوم و او را دوباره ببينم. تا مدتها هر دو كلي حرف داشتيم كه براي همديگر
بزنيم. من از شهادت فرزانه و دستگيري اكبر و همه ماجراهايي كه اتفاق افتاده بود برايش
گفتم و او هم ماجراهايش را برايم تعريف كرد. پروانه همان سال آزاد شد. اما در ملاقات
از مادرم شنيدم كه اكبر را كه بهعنوان تنبيه بهگوهردشت برده بودند، بهدليل اينكه
ذاتالريه خيلي سخت و خطرناكي گرفته بود، بهبهداري اوين منتقل كردهاند. بعد از مدتي
كه حالش بهتر شد، چند بار درخواست ملاقات با او را دادم. كه بعد از مدت زيادي انتظار،
يكروز ناگهان براي ملاقات با او صدايم زدند. باورم نميشد. از قبل برايش جوراب و شالگردن
بافته و آماده كرده بودم كه همراهم بردم. عكس فرزانه را هم كه مادرم مخفيانه برايم
فرستاده بود، بردم. ملاقات در گوشهيي از راهرو شعبه روي زمين بود. پاسداري كه بالاي
سرمان ايستاده بود گفت 10دقيقه بيشتر وقت نداريد. حرفهايم آنقدر زياد بود كه نميدانستم
كدام را در اولويت قراربدهم. فقط توانستم وضعيتش را بپرسم. در حين ملاقات از بسته سيگاري
كه توي جيب بلوزش بود، متوجه شدم كه سيگاري شده. بهاو گفتم چرا سيگاري شدي؟ خجالت
كشيد و سرش را پايين انداخت ، گفت نميداني در گوهردشت چه فشارهايي رويمان بود و لاجوردي
چه بلاهايي سرمان ميآورد. براي همين سيگاري شدم. ولي زياد نميكشم و حتماً ترك ميكنم.
نخواستم ناراحتش كنم، گفتم اشكالي ندارد. بعد يواشكي طوري كه پاسدار مرا قبمان نفهمد،
عكس فرزانه را بهاو دادم و بهطور مختصر نحوه دستگيري و شهادت فرزانه را برايش گفتم.
عكس را لاي بسته سيگارش گذاشت.
همانطور كه در قسمتهاي قبلي گفتم در سالهاي65
و 66 هيأتهايي از طرف منتظري براي گرفتن حكم بهبند ميآمدند. اواخر سال66 هم يكي از
همان هيأتها بهبند ما آمد و مجدداً احكام ما را سؤال كردند و رفتند. بعد از مدتي تعدادي
از بچهها را صدا زدند و بهآنها گفتند كه حكمشان چند سال تخفيف خورده است. يكبار هم
مرا بههمراه تعداد ديگري به دادياري احضار كردند. باورم نميشد، بهدادياري رفتم و
آنجا وقتي نوبتم رسيد، بهمن هم گفتند بهحكمت تخفيف خورده است. حكمها معمولاً از زمان
دادگاه حساب ميشد. من تا آن موقع 3بار در سالهاي مختلف بهدادگاه رفته بودم، ولي حكمم
در پروندهام از زمان دادگاه اول محاسبه شده بود. ولي آنهايي كه تخفيف داده بودند،
نميدانستند كه 3بار دادگاه رفتهام و طوري تخفيف داده بودند كه 3سال ديگر هم ميبايست
در زندان بمانم. وقتي گفت حكمت تخفيف داده شده، گفتم پس بهاين صورت از زمان آزاديام
گذشته است. چند نفري كه در اتاق دادياري بودند، با تعجب پرسيدند چطور؟ بعد با هم شروع
بهپچپچ كردند و بهمن گفتند برو بيرون. همهاش خدا خدا ميكردم كه مبادا اين خبر بهگوش
بازجويم برسد، چون محال بود بگذارد آزاد شوم. ولي ظاهراً اوضاع خيلي بيحساب و كتابتر
از آن بود كه فكر ميكردم. سرانجام يكي از آنها از اتاق بيرون آمد و گفت فعلاً برو بند
تا مسائل اداري آزاديت حل و فصل شود. چشمم آب نميخورد كه آزاد شوم. وقتي بهبند آمدم
و براي چند نفر از بچهها موضوع را تعريف كردم، از بين آنها هنگامه كه جاافتاده تر
و باتجربهتر بود، سفارش كرد كه بهكسي چيزي نگويم تا مبادا بهگوش توابها برسد و آنها
بهگوش شعبه برسانند. ميگفت اينجا خرتوخر است، كسي به كسي نيست.
27 اسفند66، بهدفتر بند
صدايم كردند و وقتي بهدفتر بند رفتم از بلندگو گفتند وسايلم را بياورند. برايم باوركردني
نبود. پاسداران نگذاشتند با بچهها خداحافظي كنم. فقط با هنگامه كه وسايلم را بهدفتر
بند آورد، خداحافظي كردم. هنگامه تندتند توي گوشم گفت زود وسايلت را بردار و برو، توي
راه كه ميروي بههيچكس اسمت را نگو، مبادا كسي بشنود و مانع بشود. اگر رفتي براي من
يك كد راديويي بگذار كه اگر آزاد شدم وصل شوم و بيايم… تا وقتي كه پاسدار بند او را
بهزور از من جدا نكرد، همينطور داشت تندتند حرف ميزد.
برعكس آنچه ممكن است تصور شود، روز آزادي از
زندان، نه تنها روز شادي برايم نبود، بلكه روز واقعاً سختي بود. در مسيري كه تا جلو
در اوين رفتم، چهرهٴ تكتك بچههايي كه در طول اين 6سال با هم بوديم و حالا از آنها
جدا ميشدم، جلو چشمم آمد. ياد روزهاي بازجويي افتادم، ياد روزهاي طولاني كه در انفرادي
تنها بودم، ياد اولين روزي كه دستگير شدم، ياد بچههايي كه از كنارمان براي اعدام بردند،
ياد زهرا و فاطمه و فرح، ياد محبوبه و سكينه، ياد نادره و طاهره و…. هيچ بهاين فكر
نميكردم كه دارم آزاد ميشوم و هيچ لحظهٴ شيرين و شادي از اين آزادي نداشتم.
بعد از امضاي برگههايي مبني بر اينكه هر هفته
بايد خودم را بهاوين معرفي كنم، بهدر زندان رسيدم. ما را كه چند زن و مرد زنداني بوديم،
با يك مينيبوس بهلوناپارك بردند. در آنجا پدرم، مادرم و خواهرانم منتظرم بودند. سوار
ماشين شديم و بهخانه رفتيم. دلم خيلي گرفته بود. اصلاً احساس آزاد شدن نداشتم. در
همان روزهاي اول سراغ بچههايي كه قبل از من آزاد شده بودند را گرفتم و تعدادي از آنها،
از جمله طيبه حياتي و زهره جمشيدي را پيدا كردم.
احساس ميكردم گمشدهيي دارم كه تا پيدا نكنم
نميتوانم آرام و قرار بگيرم. روزها را براي خودم برنامهريزي كردم، نصف روز راديو مجاهد
گوش ميدادم و نصفه ديگر روز را سرا غ بچهها ميرفتم تا هر طور شده بهسازمان وصل شوم.
چند روز بعد از آزاديم خبر عمليات آفتاب را
از راديو مجاهد شنيدم. دلم ميخواست پر ميكشيدم و خودم را بهسازمان ميرساندم. بعد از
آن هم خبر عمليات چلچراغ را شنيدم. تمام اخبار صداي مجاهد را روي يك پارچه سفيد نوشتم
و آن را بهزير لباسم دوختم و با مادرم براي ملاقات با اكبر بهاوين رفتم. آنها فقط سالي
يك بار بهخواهر و برادر زنداني ملاقات ميدادند. از آنجا كه روي پارچه نوشته بودم،
در بازرسي بدني آن را پيدا نكردند. در ملاقات با اكبر از پشت شيشه در يك فرصت مناسب
دگمههاي مانتوام را باز كردم تا اكبر اخبار را بخواند. او هم با ولع آنها را خواند
و خيلي خوشحال شد. بهاو گفتم من در اولين فرصت پيش بچهها ميروم. او مشتاقانه گفت سلام
مرا هم برسان. از آن بهبعد ملاقاتها را سازماندهي كردم، هر بار يكي از خواهرانم را
براي ملاقات ميفرستادم و بههمان شيوه اخبار صداي مجاهد را بهاكبر ميرساندم.
بعد از آن يكي دو بار تلاشهايي براي خارج شدن
از كشور و عبور از مرز بهعمل آوردم كه ناموفق بود. تا اينكه عمليات فروغ جاويدان شد.
تمام خبرهاي مربوط بهآن را از راديو مجاهد ميگرفتم و بههمه آشنايان ميرساندم. احساس
متناقضي داشتم، از طرفي از خبر عمليات و پيروزيهاي بهدست آمده از خوشحالي در پوستم
نميگنجيدم، از طرفي از اينكه در بين بچهها نيستم كه در عمليات شركت كنم بهشدت احساس
افسوس و حسرت ميكردم.
بعد از عمليات، ملاقات زندان قطع شد. هر چه
مادرم جلو زندان ميرفت، ميگفتند ملاقاتها قطع است و نياييد تا خبرتان كنيم. ولي با
اينهمه مادرم و بقيه مادران هر روز جلو اوين ميرفتند. اما هيچكدام بهذهنشان هم نميزد
كه چه جنايتي در حال وقوع است و دارند بچههايشان را قتلعام ميكنند.
ساعتش روي 17مرداد متوقف شده بود
يك شب، پنجشنبه شب بود كه ناگهان زنگ در خانه
را زدند. شنيده بوديم كه پنجشنبه شبهاي هر هفته خبر اعدام بچهها را بهخانوادههايشان
ميدهند. براي همين صداي زنگ در آن موقع شب، براي همهمان نگرانكننده بود و يك لحظه همه
بر جاي خود ميخكوب شديم. حتماً همهٴ ما در خلوت خود و بيآن كه با ديگري در ميان بگذارد،
از لغو ملاقاتها چيزهايي حدس زده و به اعدام اكبر فكر كرده بوديم و ميدانستيم كه دير
يا زود بايد با اين خبر روبرو شويم.
به هر حال، مادرم براي بازكردن در رفت و چند
دقيقه بعد با رنگ پريده برگشت و بهپدرم گفت برو ببين اينها چه ميگويند؟ من بهحياط رفتم
تا بشنوم چه ميگويند. پدرم با مراجعه كننده روبرو شد. معلوم شد چند پاسدار هستند. بهپدرم
گفتند فردا ساعت 9صبح بهكميته جاده خاوران بياييد. پدرم پرسيد آنجا چه خبر است؟ گفتند
ما نميدانيم ما مأموريم و معذور! پدرم عصباني شد و گفت خب ميخواهيد بگوييد پسرم را
اعدام كردهايد، ديگر! اينهمه قايمباشكبازي براي چيست؟ آن پاسدار هم بيشرمانه ليست بلندي
را كه دستش بود نشان داد و گفت ما چيزي نميدانيم، از صبح تا الان كارمان اين است كه
بهخانه تكتك نفرات اين ليست مراجعه كنيم و همين خبر را بدهيم. پدرم بهآنها گفت برو
بههمان كسي كه ميداند بگو حكومت ممكن است با كفر بماند ولي با ظلم نميماند . آنها چيزي نگفتند و رفتند.
بهاين ترتيب فهميديم كه اكبر را اعدام كردهاند.
مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گريه ميكرد و گريههاي دردآلودش ما را هم به
گريه ميانداخت. او در ميان گريهها، از غمهاي فروخوردهاش در اعدام فرزانه، از 8سال رنج
و شكنجهٴ مداوم اكبر، از آمد و رفتها و انتظارهاي طولاني و بيحاصل در اين سالها در
مقابل در بستهٴ زندانهاي مختلف، در آرزوي اين كه فقط يك بار بتواند فرزندش را ببيند،
از آرزوهاي خاكستر شدهاش براي اكبر كه قرار بود 4ماه ديگر آزاد شود و از خاطرات تلخ
و شيرينش با فرزانه و اكبر حرف ميزد. انگار داغ اكبر، زخم داغمه بستهٴ شهادت فرزانه
را هم تازه و خونچكان كرده بود. مادرم در ميان گريهها و مويههاي خود، خميني را نفرين
ميكرد و ميگفت: اي ظالم!… آخر اين زندانيهاي كتبسته چه گناهي كرده بودند كه بعد از
7سال آنها را كشتي؟ چقدر ميخواهي خون بخوري؟ اي جلاد… اي جاني!…
آن شب در خانهٴ ما هيچكس تا صبح نخوابيد. صبح
اول وقت همه سوار ماشين شديم و پدرم ابتدا همهمان را بهسر خاك فرزانه برد. شايد ميخواست
اينطوري كمي تسليمان بدهد. از آنجا ساعت 11صبح بهكميته خاوران رفتيم. از چند صدمتر
جلوتر پاسداران ايستاده بودند و نميگذاشتند جلو برويم. اسم و مشخصات را پرسيدند و با
بيسيم اطلاع دادند. بعد يكي آمد و گفت نوبت شما ساعت9 بوده، چون دير آمدهايد بايد برگرديد
و ساعت 2بعدازظهر بياييد. پدرم كه از كوره دررفته بود گفت : مگر ميخواهيد چهكار كنيد؟
مگر غير از اين است كه ميخواهيد بگوييد آنها را كشتهايد و دو دست لباسش را بدهيد؟ اين
بازيها ديگر براي چيست؟ همان پاسدار گفت من چيزي نميدانم، فقط ميدانم كه شما بايد برگرديد.
معلوم بود از اين كه با خانوادههاي بچهها برخوردي پيدا كنند، بهشدت ميترسند. به اين
خاطر زمانبندي داده بودند كه مبادا همهٴ خانوادهها باهم مراجعه كنند و آنجا شلوغ شده
از كنترلشان خارج شود. هر هفته بهتعداد مشخصي با زمانبنديهاي مختلف خبر ميدادند تا
بهكميتههاي خارج از شهر بروند و بهاين ترتيب خبر اعدام بچهها را بهتدريج و بهطور
پراكنده بهخانوادههايشان ميدادند.
سرانجام برگشتيم و ساعت2 من و پدرم بهآنجا رفتيم.
بعد از يكساعت معطلي آمدند و گفتند فقط پدرم ميتواند بهداخل برود. پدرم رفت و بعد از
يكساعت با يك ساك كوچك برگشت. احساس ميكردم در همين يكساعتي كه رفت و برگشت، شكستهتر
شده است. هيچ حرفي نزد و فقط سوار ماشين شد و حركت كرديم. بغض كرده بود، اما هيچ حرفي
نميزد. شايد ميترسيد اگر حرف بزند نتواند خودش را كنترل كند.
كمي كه گذشت، تعريف كرد كه او را بهداخل يك
اتاق بردند كه دور تا دورش تعدادي نشسته بودند و چند آخوند هم بين آنها بود. او را
وسط اتاق روي يك صندلي نشاندند و آخوندي كه به نظر ميرسيد، رئيس آنهاست، شروع كرد بهگفتن
يكسري مزخرفات. نظير اينكه بعد از حمله منافقين در عمليات مرصاد، زندانيها كه با آنها
در ارتباط بودند، شورش كردند و تعدادي از پاسداران ما را كشتند، ما هم آنها را اعدام
كرديم و….
پدرم بهآنها گفت، اينجا من هستم و شما، بهچه
كسي داريد دروغ ميگوييد؟ مرغ پخته هم بهاين حرفها ميخندد. بگوييد دستتان بهمجاهدين
نميرسد، اين زندانيهاي كتبسته و بيدفاع را كشتيد. مگر خودتان بهپسر من 8سال حكم نداديد؟
فقط 4ماه ديگر مانده بود كه حكمش تمام شود و…
سرانجام كاغذهايي را براي امضا بهپدرم داده
بودند كه در آن متعهد ميشد كه هيچ مراسم عزايي نگيرد، عكس پسرش را جايي نزند، بهكسي
هم چيزي نگويد. اگر اين كارها را كرد، ممكن است بعد از مدتي محل دفن او را بگويند.
البته آنرا هرگز نگفتند و نميتوانستند هم بگويند. چون همه را در گورهاي جمعي ريخته
و روي آن را هم با بلدوزر صاف كرده بودند.
در ساك اكبر، جوراب و شالگردني كه برايش بافته
بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روي تاريخ 17مرداد متوقف مانده بود. آيا قلبش هم همانروز
از تپش باز ايستاده بود؟
همسفراني كه هرگز به هم نرسيديم
چندي بعد توسط يكي از بچهها توانستم كد راديوييام
را براي صداي مجاهد بفرستم. از آن بهبعد هر روز با اين اميد كه كدم را بشنوم، راديو
را گوش ميكردم. اولين بار كه كد راديوييام را از صداي مجاهد شنيدم، دلم ميخواست از
خوشحالي فرياد بكشم. برايم پيام داده بودند كه فردي بهديدنم ميآيد و براي اعزام آماده
باشم.
بالاخره روز اعزام فرارسيد، با طيبه حياتي و
زهره جمشيدي قرار گذاشتيم كه هر كدام با يك اتوبوس خودمان را بهشهر مرزي برسانيم و
در آنجا با كمك فردي كه با او قرار گذاشته بوديم، از مرز رد شويم. من با يك اتوبوس
حركت كردم و طيبه و زهره هم با يك اتوبوس ديگر راه افتادند.
وقتي بهشهر مرزي رسيدم، هر چه منتظر طيبه و
زهره شدم، آنها نيامدند. 3روز در آن شهر مرزي، با انتظاري كشنده صبر كردم. بهخانه
طيبه زنگ زدم، معلوم شد او همان روز حركت كرده و ديگر برنگشته است. از شواهد بهنظر
ميرسيد كه در مسير ضربه خورده و دستگير شدهاند. بعداً شنيديم كه آنها را بعد از دستگيري
در يكي از پاسگاههاي بازرسي مسير، به اوين برده و تحت شكنجههاي وحشيانه قرار داده و
بعد اعدام كردهاند.
وقتي از آمدن طيبه و زهره نااميد شدم، بههمراه
برادري كه مأمور عبور دادن من از مرز بود، حركت كرديم. 3روز طول كشيد تا توانستيم از
مرز عبور كنيم و بهاولين پايگاه سازمان برسيم. يكي از شيرينترين لحظات عمرم، لحظهيي
بود كه بعد از سالها دوباره بهسازمان و به بچهها رسيدم. هيچوقت نخواهم توانست آن
لحظه را با كلمات بيان كنم. پيش خودم زمزمه كردم جاي شهدا خالي!… و جاي همسفرانم،
طيبه و زهره خالي!… همسفراني كه هرگز به هم نرسيديم.