۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

جنایت نـوروزی - به یاد مـجــاهـد قهرمان، شـهـیـــد شــاپــور عـلیـقـلی - از: مليحه حسيني .انجمن نجات ايران

 


 

     دوستان، رفقا، یاران مقاومت و مردم آزادۀ ایران، بعد از سی سال، میخواهم که درد فروخوردۀ سالیانم را با شما تقسیم کنم.
این روزها، روزهای نوروز و شادی و شور، بهار با شکوفه های رنگین و گوناگونش، در راه است. به کنار این تحوّل زیبای طبیعت، امّا، روزی نیست که خبری از اعدام و تیرباران در شهرهای مختلف ایران به گوش آدم نرسد؛ هدیۀ نوروزی رژیم فاشیستی مذهبی!
  چند روز قبل از عید شاهد بودیم که رژیم از یک خانواده زحمتکش بلوچ، بیشرمانه، دو برادر را، با هم، به تیرک مرگ بست و تیرباران کرد.
    رژیم فاشیستی ـ مذهبی خمینی امسال سی و شش ساله میشود، همه میدانیم که تقریباً خانواده یی در ایران نیست که رژیم ضدبشر و خونریز، از آن خانواده، عزیزی را به خاک و خون نکشیده باشد، من و خانواده ام هم یکی از آن صدها هزار خانوادۀ داغدیده و عزیز از کف داده، هستیم. برادر را به اجبار، در جنگ ضدمیهنی، به روی مین فرستادند و همسرم شاپور را هم به نام منافق سر به دار کردند.
  در تمام این جنایتها، برای من و خانواده ام و بیشماری از خانوادهها، تنها مرهم و راه موجود این بوده و هست که برای احقاق حقوقمان، برای پایمال نشدن خون فرزندان بیگناهمان، به مقاومت مردمی مجاهدین بپیوندیم. البته، من افتخارِ همراه بودن با جمع بزرگ خانواده های سرفراز سازمان مجاهدین خلق ایران را، سالیانی است که بر دوش می کشم و بسیار هم به آن می بالم.
    روزهای پر شکوه انقلاب سال 57 را به یاد می آورم؛ روزهایی که مردم به پاخاسته، برای احقاق حقوق خودشان، به عزم سرنگونی دیکتاتوری شاه، با هم متحد شده و به میدان آمده بودند.
    در آن روزهای ایثار و از خودگذشتگی، مردم در هر محله و میدانی، گردهم می آمدند و گروههای کوچک مقاومت تشکیل می دادند. محل اصلی تجمّع گروه ما پارک دانشجو، سر چهار مصدق بود. در این تجمّع  بود که شاپور و من، هم تیم و همکار شدیم و بعدها، این همراهی و اشتراک در عمل، ما را به اشتراک در زندگی نیز رهنمون شد.
    از فردای پیروزی انقلاب نیز، من و شاپور، در مسیر پیشبرد آرمان استقلال و آزادی، شب و روز بسیاری را، همراه و  همسو با مردم به پاخاسته، در خیابانها ایستادیم، و صف انقلاب را با بقیه به پیش بردیم. شاپور زودتر از من به سازمان مجاهدین وصل شده بود و از طریق او، من هم به تشکیلات سازمان مجاهدین پیوند یافتم.
     شاپور در تمامی تجمّعات و فعالیتهای سازمان مجاهدین شرکت فعّال داشت. یادم میآید در رژۀ میلیشیا، شاپور در صف برادران ایستاده بود و من در صف خواهران، یا در سخنرانی برادر مسعود در دانشگاه تهران، من در صف خواهران هوادار مجاهدین بودم و او در صف برادران هوادار.
     در بهار سال پنجاه و هشت، باهم در میتینگ ترمینال خزانه، شرکت کردیم. در درگیریهای که پیش آمد، من ضربه خوردم. انسان شریفی مرا از مهلکه نجات داد و از دسترس حزب الهیها دورم کرد و شاپور مرا به خانه رساند و فردایش برای مداوای صدماتی که دیده بودم، در بیمارستان بستری شدم.
   محله ما، چهار راه عباسی ـ حق شناس بود. در همین محله بود که در خرداد 59 شهادت ناصر محمّدی، دوست، همراه و هممحله یی شاپور اتّفاق افتاد. پاسداران ارتجاع با شلیک گلوله یی او را به خاک و خون کشیدند، شاپور در آن جا حضور داشت. من بعد از پایان درگیری به محل رسیدم. شاپور در برپایی مراسم خاکسپاری سنگ تمام گذاشت.
   درشهریور 59 وقتی دخترمان به دنیا آمد، هیچ نامی را زیباتر از میلیشیا نیافت. امّا در ادارۀ ثبت و احوال، با صدور شناسنامه با نام میلیشیا مخالفت کردند. شاپور نام زینب را برای دخترش انتخاب کرد، ولی همیشه او را با افتخار و آگاهانه، میلیشیا صدا میکردیم.
   شاپور بعد از تولّد دخترمان، بلافاصله، او را به آغوش گرفت و گفت: «مطمئن هستم که تو میلیشیای خوبی خواهی شد. حتی اگر من هم نباشم، تو انتقام دردهای مردم را از این ظالمان خواهی گرفت». شاپور به شدت عاشق دخترش بود.


    خانواده کوچک ما، با تولد دخترمان رنگ و بوی دیگری از زندگی به خود گرفته بود. شاپور در دفتر حقوق بشر در خیابان ویلا مشغول به کار بود. یکی از بانیان این دفتر حقوق بشری مرحوم حاج خلیل رضایی ـ پدر رضاییهایی شهید ـ بود که به همراه چند تن از افراد سرشناس سیاسی امورات آن را به پیش می بردند. این دفتر که به امور زندانیان سیاسی آزاد شده رسیدگی میکرد، مسئولیت سنگینی به عهده داشت.
   متأسفانه طولی نکشید که این دفتر، به تصرّف افراد حزبالهی رژیم در آمد، بعد از آن شاپور در مغازه یی در پیچ شمیران، در کنار بعضی از یاران مقاومت به کار و فعالیت انقلابی مشغول بود.

    روز با شکوه سی خرداد60، من دخترم میلیشیا را پیش یکی از خانوادههای هوادار مجاهدین به امانت گذاردم و با شاپور راهی تظاهرات شدیم. هر کدام از طرفی رفتیم. سپاه پاسداران مرا در انتهای خیابان تخت جمشید دستگیر کرد و ابتدا به کمیتۀ عشرتآباد و سپس به زندان اوین برد. شاپور دستگیر نشد و از آن روز به بعد طوری که برایم گفتند، با زندگی نیمه مخفی از دخترش نگهداری می کرد.
      بعد از مدتی من که همچنان در اوین زندانی بودم، از طریق بچههای زندانی فهمیدم که شاپور نیز دستگیر شده است. من بعد از چندماه آزاد شدم و به خانه برگشتم.
   بعد از آزادی از زندان توانستم به همراه دخترم و مادر شاپور، که خوشبختانه زنی محکم و قوی بود و از تنها پسرش حمایت جدّی میکرد، به ملاقات شاپور بروم. 
  
روزهای ملاقات دم زندان اوین یا گوهردشت، بین ما، یعنی اعضا و خانوادههای زندانیان سیاسی با یکدیگر دیدار دائمی برقرار بود. همین دیدارها و پیوندها تک تک ما را در مقابل رژیم، استوارتر و محکمتر میکرد.
    شاپور در زندان خودش را با نام مستعار محمد حسنی معرفی کرده و تا مدتها لو نرفته و ناشناخته مانده بود، بنا به اخباری که شنیدم شاپور توسط زندانی توّابی به نام حمید نافع که در نوّاب، چهار راه رضایی، قنّادی داشت، شناسایی و لو رفت و به زیر شکنجه کشیده شد.
   در همین دوران بود که او را مدتی به زندان گوهردشت انتقال دادند. زمانی که در گوهردشت زندانی بود، ملاقاتی با او داشتیم. مادر شاپور که عاشق فرزندش بود، به من میگفت که تو جلوتر از من برو که اگر تیر زدند، به تو بزنند، من میخواهم پسرم را ببینم.
   
ملاقات من با شاپور در کابین آخر بود. وقتی شاپور را دیدم، آثار شکنجه را در او به وضوح دیده می شد. بسیار تکیده و لاغر شده بود و  به سختی سر پا ایستاده بود، مثل این بود که جانی در بدن نداشت. موهایش رو به سپیدی گذاشته بود. خیلی جا خوردم، امّا به روی خودم نیاوردم، و از حال و احوال برایش گفتم. 
   بعد از ملاقات من، دخترم را برای چند دقیقه پیش پدرش بردند. بعد از پایان ملاقات و در راه بازگشت به خانه، متوجه شدم که دختر کوچکم کش و روبانی را که به موهایش بسته بودم، از سرش بازکرد و به پاهایش بست و به من نشان داد که پاهای بابا را اینجوری به هم  بسته بودند. در واقع بچه داشت، آن چه را که از وضعیت پدرش مشاهده کرده بود، یعنی پاهای به هم بسته شدۀ پدرش را به ما نشان میداد.
    
    آخرین ملاقات ما در اوین در آستانۀ نوروز سال 63 بود. یعنی در روزهای آمادهسازی و هفت سین چیدن عید نوروز. بوی بهار همه جا را فرا گرفته بود. من با همسرم شاپور، که زندانی سیاسی مجاهد بود، در 27اسفند62 ملاقات داشتم. به خاطر عید و شادی شاپور، لباس عید دخترک کوچکم را هم بر تن او پوشاندم و با مادر شاپور راهی اوین شدیم. عید ما و عید خانواده های زندانی، یکجوری هم درد بود و هم شادی.
     دخترکم از لباس صورتی که بابا دوست داشت، حرف میزد، همیشه شادی دیدار بابا او را از خود بی خود می کرد، به طوری که  کلمه بابا، بابا از دهانش نمیافتاد. این حالتهای عصبی بچه راستش من را هم به هم می ریخت. با این که شیطنت ها و شیرین زبانیهای او فضای بار غم و غصه را برای همه ما سبک میکرد، امّا تحمّل شرایطی که بچه در آن بود، گاهی واقعاً مشکل بود.
   ملاقات ما کابینی بود. مادر شاپور برای چند دقیقه رفت و مثل همیشه با چشمان اشکبار برگشت. من به کابین رفتم، و بعد از حال و احوال معمولی، پرسیدم که چه خبر؟ وضعیت تو چطور است؟ کارت به کجا کشیده است؟ گاهی هم با ایما و اشاره چیزهایی به هم می رساندیم.
  شاپور ابتدا سکوت کرد و بعد از مکثی سرش را بلند کرد و با دست خطی بر روی گردن خود کشید، یعنی که «سر بر دار میشوم»، علامتی که تا آن روز بین ما رد و بدل نشده بود. پشتم به دیوار کابین چسبید. بعد هم گفت پولی که دادی به دستم رسیده و با خجالت و شرمندگی به خصوصی که در چهره داشت، ادامه داد: «من شرمندۀ تو هستم که نتوانستم تو را خوشبخت کنم. من در حالی که کم مانده بود تمام کنم، گفتم این حرفها چیه که میزنی؟ 
     آن روز برخورد شاپور با برخوردهای روزهای دیگر فرق داشت. او لحظات را برایم ماه و سال کرد. سنگین، عمیق و  آرام بود. میگفت: انشاءالله امسال سال رحمت و گشایش است. وضع من خوب است و با دست خطی بر گردن کشید... 
   من مات و مبهوت و بی سخن نگاهش می کردم. دیدار ما طولی نکشید و هنوز حرکت دست او روی گردنش از ذهن من عبور نکرده بود که او را از کابین بردند. نفهمیدم که بر من چه گذشت. ملاقات تمام شد و من را هم که جانی نداشتم، با داد و بیداد حاج کربلایی از کابین بیرونم آوردند. چشمانم سیاهی می رفت. گیج و منگ بودم.
   دخترکم، که او را برای چند دقیقه به نزد پدرش برده بودند، به من و مادر شاپور پیوست. مثل همیشه صورت مادر بزرگ را از طرف پدرش بوسید و گفت که بابا گفته، بعد به اصرار به آغوش من خودش را کشاند و من را هم بوسید و گفت بابا گفته، ... در واقع شاپور برای اولین و آخرین بار برای من بوسه فرستاده بود.
   من بی اختیار میلرزیدم. جانم ناآرام بود. همه شواهد، بوی رفتن و پرواز شاپور می داد. زیر شوک بودم. نمیفهمیدم. به مادر هم جرأت نداشتم که حرفی بزنم. او مادر بود و بیچاره عشق فرزندش، و امید زیاد به آزادی شاپور داشت.
   من سکوت کردم. دردم را باید فرو میخوردم. شاید باورش سخت باشد، ولی مثل روح سرگردان، انگار که نیمی از من در اوین و در همان کابین باقی مانده بود. نمیدانم. روح سرگردان، کالبد خالی و چشمانی که باز بود، امّا دخترم من را راه می برد. خوشبختانه، مادر شاپور همراهم بود. من و دخترم را با خودش به خانه برد و دائم به من می گفت توکّل به خدا کن، ناشکر نباش.
    شاپور در ملاقاتش با من، از تحویل گرفتن لباس و پول گفت. بعدها آن ملاقات شوم در نوروز 63 را بارها و بارها مرور کردم. بعد متوجه شدم  که شاپور آن روز که ما و خانواده فکر می کردیم عید است و لباس عید برایش خریده بودیم، آگاهانه به دیدار ما آمده بود. او می دانست که این دیدار، آخرین دیدار ماست و خواسته بود که خبر شهادتش را خودش به ما بدهد و نه دشمن. در ضمن من را در جریان انتخاب «مرگ با افتخار» خودش قرار داد و به من فهماند که نباید شیون و زاری کنم. مبهوت او بودم. شاپور از شیفتگان راه و رسم مجاهدین و  بنیانگذاران سازمان بود. مسعود را سمبل آرمانها و خواسته های مردم فقیر می دانست و به او عشق می ورزید. 
     شاپور به عنوان یک مجاهد خلق، بر عهد و آرمانش پایدار و جان بر کف ایستاد و خودش را در تعیین سرنوشت شریک کرد. او همراه مردم بود. مجاهد زیست. مجاهدوار مقاومت کرد و جان بر کف در کنار هزاران میلیشیا و مجاهد خلق دیگر مرگ با افتخار را برگزید.

   دو هفته بعد، بنا بر مقرّرات زندان، ملاقات دیگری می بایستی با شاپور می داشتیم. هفته دوم عید بود. ماه فروردین، سال نو، شادی و شور برقرار بود. برای شاپور لباس عیدی هم خریده بودیم.
   در ملاقات 27اسفند از خود شاپور فهمیدم و متوجه شدم که زیر اعدامی است و اعدام میشود. خیلی از زندانیهای دیگر هم زیر اعدام بودند. بسیار ناراحتش بودم. برایش با دردی سنگین لباس عیدی خریدم و برای ملاقات با دخترکم و مادر شاپور و خواهرش راهی اوین شدیم.
   زمان ملاقات در اوین رو به تمام شدن بود. ما را صدا نکردند. به مسئول مربوطه گفتم که خواهرش بعد از سه سال آمده برای دیدن برادرش. پاسدار جلوِ درب، به لیست نگاهی کرد و گفت که ممنوع الملاقات است. به او گفتم که عید است، لباس برایش گرفتم، لباس که قبول می کردید. در جواب گفت: برای زندانی شما نه.
   از حاج کربلایی، که من را هم خوب می شناخت، جویای ملاقات شدم. به من گفت: خدا را شکر که ملاقات تو دیگر قطع شده. حالم بد شد. باز مانده و وامانده، دم درب اوین به درب تکیه دادم. دخترم با آن دستهای کوچکش من را بغل زد و گفت: مامان نگران نباش، بابا شلوغی کرده، بردند او را گوهردشت... حرفهای کربلایی مثل پتک سنگینی را بر مغزم کوبیده شد. حرفها و گفته ها ضد و نقیض بود. به حاج کربلایی گفتم او را فرستادید بهشت زهرا؟ 
کربلایی گفت: مگر ما از شما می ترسیم. بعد هم یک شماره تلفن دادند که تماس بگیرید.
     من در جلوِ اوین هر جور بود وا ندادم و ایستادم، ولی بعد حالم به هم خورد و نفهمیدم چطور به خانه رسیدیم. بعد از تماس بسیار، به عموی شاهپور گفتند فردا صبح بروید بهشت زهرا، 1500 تومان بدهید، شمارۀ قبر و قطعه را به شما میدهند.

    وقتی که خانوادگی به بهشت زهرا رفتیم، فهمیدم که روز 15 فروردین شاپور را تیرباران کردند و در 18فروردین هم به بهشت زهرا تحویل داده شد، یعنی سه روز بعد از تیرباران.
    من در بهشت زهرا با وضعیتی خراب و درونی زخمی، به دنبال مزار شاپور بودم و تصمیم گرفتم که مزارش را که در قطعه 93 بود، باز کنم و ببینم که شاپور در آن هست یا نه، قبر کوچکی بود. فریاد می زدم که شاپور قدش  180 سانتیمتر است و ممکن نیست که در این قبر کوچک جا شود، و دروغ است و باور نداشتم.
   پیرمردی سالخورده که خودش شاپور را به خاک سپرده بود، جلو آمد و گفت: «دخترم شنبه صبح زود، هنوز آفتاب نزده بود، که تعداد زیادی را اینجا آوردند، توی کیسه بود. از من نشنیده بگیر. ما را دائم عوض می کنند. از نان خوردن می افتم. خیالت راحت باشد. این جوان را من اینجا خاک کردم. تعریف پیرمرد و نشانه هایی که می داد، من را آرام کرد.


   با تعدادی از فامیل برای گرفتن وسایل شاپور، به خصوص وصیتنامۀ او، به اوین مراجعه کردم. ساک وسایل شاپور را آوردند. پاسداری ساعت او را از بین وسایلش قاپ زد و برای خودش برداشت، که با زور از او پس گرفتم. به هیچ کس اجازه ندادم دست به وسایل او بزنند.
   چند روز بعد برای گرفتن گواهی فوت که به دفتر بهشت زهرا مراجعه کرده بودیم، در جواب ناله های من و مادر شاپور، فردی که در محل مسئول جوابگویی به مراجعین بود، من و مادر را به کناری کشید، و دسته های کاغذی را که در دستش بود، برگ زده و کاغذی را بیرون کشید و به من و مادر نشان داد که بر روی سر برگ کاغذ نام «شاپور علیقلی» نوشته شده بود. در زیر نام شاپور چند چیز دیگر هم نوشته شده بود، که من یکی، دو موردش را توانستم بخوانم، مثلاً نوشته شده بود: 
علّت مرگ: اصابت گلوله
پزشک معالج: لاجوردی
و ...
متأسّفانه این فرد، نوشته را به ما نداد و تنها یک ورقۀ سادۀ گواهی فوت شاپور را مُهر زده و به من مادر شاپور تحویل داد.

    برای روز هفت شاپور، مراسمی در خانه برگزار کردیم. در این مراسم، تمام همسایه ها و فامیل و دوستان، هواداران سازمان، آنهایی که می توانستند، شرکت کرده بودند.
   شاپور توی محل آدم سرشناسی بود. برجستگیهای اخلاقی ویژه یی داشت. همسایه ها و دوستان برایش احترام خاصی قائل بودند و فرد مشخصی بود. مادرش و خانواده اش از خانواده های محترم محله ما بودند. برای همین، چه در عروسی ما و چه بعد در شهادت او جمع کثیری در مراسم شرکت کرده بودند. عزا، عزاداری یک خانواده نبود. بلکه عزا، تقریباً عزای تمام مردم آن محله بود و همین تجمّع و کثرت جمعیت، باعث شد که مراسم با شبیخون زدن کمیتۀ محل مواجه بشود. کمیتۀ 12، در یک ساختمان قرمز در محلۀ ما مستقر بود؛ به ریاست «اسی تیغکش» ـ که اسم اصلی اش اسماعیل افتخاری بود.  
    هنوز از مراسم مدتی نگذشته بود که افراد مسلّح و چماقکش های حزباللهی کمیتۀ، به محل برگزاری مراسم وارد شدند. ابتدا و انتهای کوچه را هر طوری بود، بستند و گفتند که این فرد منافق بوده است و حق ندارید برای او مراسم سوگواری برگزارکنید. 
   ما با حمایت مردم، کم و بیش مراسم را اجرا کردیم و کمیته هم با حمله و ریختن به خانه، تعدادی را دستگیر کرد و برد به کمیته. وقتی از آنها تعهّد خواسته بود که به این خانه مراجعه نداشته باشند، آنها حاضر به دادن تعهّد نشده بودند.

مجاهد شهید شاپور علیقی، کوتاه، امّا پرافتخار زندگی کرد. در اول خرداد سال 1338 به دنیا آمد. دوران دبیرستان را با دیپلم راه و ساختمان به پایان رساند. در 20 سالگی ازدواج کرد و دارای یک فرزند شد. بعد از سی خرداد نیمه مخفی زندگی کرد. در تابستان سال 60 به جرم هواداری از مجاهدین دستگیر و پس از شکنجه های بسیار، در نوروز 1363 در زندان اوین، توسط لاجوردی جلاد تیرباران شد. او به هنگام شهادت 24 ساله بود. 
   مزار مجاهد شهید شاپور علیقلی و بسیاری دیگر از یاران شهیدش در قطعۀ 93 بهشت زهرا قراردارد.
   شاپور علیقلی، در سال 57 به انقلاب و انقلابیون مجاهد پیوست، آگاهانه و با عشق به رهبرش مسعود در زندان پایداری کرد و دلیرانه بر عهد و تعهّد انقلابی اش ایستاد و جانش را فدیۀ راه آزادی مردم و میهنش کرد. 
   شاپور علیقلی مجاهد سرفرازی بود که با افتخار سر به پای آرمانهای خود نهاد. کوه استواری بود که حتی به ما اجازه نداد که یک قطره اشک در جلوِ قاتلانش در اوین از چشمانمان جاری شود. درود بر او که جاودانه شد و با جاودانگی اش، به ما آموخت که باید استوار و بی باک در کنار مقاومت مجاهدین بایستیم، تا پیروزی، تا بهروزی، تا رهایی خلق قهرمان ایران.