”هنگامه حاج حسن“ |
مدتي كه نشسته بودم صداي فريادهايي خفه و مبهم
از هر گوشهيي ميامد و صدايي منظم مثل برخورد محكم چوب بهقالي ميشنيدم، درست مثل
صدايي كه موقع خانهتكاني عيد نوروز، و وقتي مادرم فرش خانه را آويزان ميكرد و با تمام
قوا آن را با چوب ميزد تا گرد و خاكش خارج شود ميشنيدم، ولي هر چه فكر ميكردم نميتوانستم
بفهمم اين صداي چيست.
قلبم داشت از سينه ام بيرون ميامد و ضربان آن را در
گلويم حس ميكردم. اين صداها چيست؟ و ميخواهند چهكار كنند. خودم را براي اعدام آماده
كرده بودم بهخصوص بعد از اين كه اسم و مشخصاتم را درآوردند و فهميدند كه پرستار
فراري بيمارستان سينا هستم. ولي اگر نخواهند اعدامم كنند چي؟ حتماً شكنجهام ميكنند،
نميدانستم شكنجه چطوري است اما از آن خيلي وحشت داشتم. موقع بازرسي، از داخل كيفم اسامي
نفراتي كه بهما كمك مالي ميكردند وهمچنين يك اطلاعيه دست نويس سازمان بهد ستشان
افتاد. خوشبختانه اسامي كوچك افراد را نوشته بودم و آنها نميتوانستند بهجايي برسند
چون همانجا تصميم گرفتم تا آخر مقاومت كنم، بههر قيمت! اما برخلاف انتظارم، يك
نفر آمد و در مقابلم نشست و سرش را آنقدر به من نزديك كردكه نفسش بهصورتم ميخورد.
نفس چندشآوري كه حس ميكردم وجودم را آلوده ميكند. من كه چشمهايم بسته بود سرم را عقب
كشيدم و گفتم چه ميخواهي؟ با ملايمت گفت «ببين ما همه چيز را ميدانيم و نياز نيست
كه خودت و ما را اذيت بكني بهتر است قشنگ همه چيز را بگويي وخودت را خلاص كني ما
نميخواهيم تو را اذيت كنيم تودختر خوبي هستي و ما اين را ميدانيم، من سعي ميكنم كه
كمكت كنم». احمق فكر ميكرد كه با اين طرز حرف زدن ميتواند مرا گول بزند خيال ميكرد
با يك بچه طرف است من هم در حالي كه سعي ميكردم ذهنم را متمركز كنم و اضافه حرف نزنم،
گفتم آقا من چطور چيزي را بايد بگويم كه شما هم آن را ميدانيد و وقتي ميدانيد ديگر
چرا از من ميخواهيد بگويم؟ تمام حواسم بودكه كلمات عادي مثل كلمات خودش بهكار ببرم،
تا آدم عادي و غيرسياسي جلوه كنم. اين اميد را داشتم كه اگر همين تصوير را يك مدت
برايشان جا بيندازم، حداقل اينقدر زمان بگذرد كه ”تهمينه“ و بقيه بفهمند من دستگيرشدهام
و از جاهايي كه من اطلاعاتشان را داشتم، دورشوند.
همان مرد گفت آيا تو ”شهناز“ را ميشناسي. من او را
ميشناختم او چندين ماه قبل سرتيم من و پرستار بيمارستان بانك ملي تهران بود و دوماه
قبل همراه با ”فيروزه“ دستگيرشده بود، گفتم من كسي را با اين مشخصات نميشناسم. گفت
ولي او تو را ميشناسد. گفتم افراد زيادي مرا ميشناسند، ممكن است مرا در جايي ديده
باشد ولي من همكاري با اين اسم ندارم. گفت باشد صبركن و چند دقيقه بعد آمد و گفت وقتي
من گفتم چشمبندت رابازكن و به هيچ سمتي بجز روبرويت نگاه نكن. او خودش پشت سرمن
ايستاده بود و نميخواست كه من چهرهاش را ببينم تا مورد شناسايي قرار بگيرد، در جريان
بازجويي اين را متوجه شدم كه بازجوها از شناخته شدن وحشت دارند، چون بعداً هم مثل
كوكلوسكلانها يك پارچة سفيد كه دو سوراخ در جاي چشمها داشت با ما روبرو ميشدند حتي
موقعي هم كه چشمبند هم داشتيم، آنها نقاب خود را برنميداشتند. من چشمبندم را باز
كردم. در مقابل من ”شهناز“ با چادر سياه ايستاده بود و با حالت سرد و بيروحي مرا نگاه
ميكرد. من سعي كردم خونسرد باشم و با عاديسازي بهاو گفتم پس ”شهناز“ تو هستي؟ اينجا
چهكار ميكني و يواشكي چشمكي بهاو زدم. اما برخلاف انتظارم اوگفت: نه هنگامه، من
همه چيز را گفته ام و نياز نيست كه اشاره بكني! انگار با پتك توي سرم كوبيدند، فهميدم
كه او بريده است. لحظة بسيار دردناكي بود، خودم را براي مواجهه با چنين چيزي، آن
هم درمقابل دشمن آماده نكرده بودم، مثل اينكه در آبجوش فرو رفته باشم، سراپا داغ شدم
و چند لحظه سرم گيج رفت و دهانم خشك شد ولي بهخودم آمدم و بازهم تلاش كردم خونسرد
باشم و فكرم را بهكار بيندازم. چند لحظه بهذهنم فشار آوردم تا به ياد بياورم
او چه اطلاعاتي از من دارد و همانها را خيلي سريع در ذهنم مرور كردم. نه، اوهيچكدام
از اطلاعات مرا ندارد، نزديك يكسال است كه از من بياطلاع است و من هم او را نديدهام،
پس مزخرف ميگويد و ميخواهد بهمن يكدستي بزند لذا گفتم بهمن ربطي ندارد كه تو
چي ميداني وچي گفتهاي، من چيزي ندارم و با اينها هم كه همه دوستان مرا اعدام كردهاند
حرفي ندارم بهتراست تو هم بروي دنبال كار خودت. عمداً اين راگفتم كه موضوع را يك
كينة فردي مطرح كنم. او سعي كردكه باز هم با من حرف بزند و گفت كه چه كساني دستگير
شدهاند و الان اينجا هستند از يك طرف ميخواست اعتماد مرا جلب كند و از طرفي روحيه
مرا تضعيف كند گفتم هركس هست باشد بهمن چه مربوط است. ناگهان گفت ”تهمينه“ هم
اينجاست، دلم هري ريخت پايين، آنها اطلاعات ”تهمينه“ را از كجا دارند؟ هيچ اسمي
كه از او هم پيش من نبود. از ذهنم گذشت كه حتماً چون هر دو در بيمارستان سينا بودهايم،
بهاين شكل ميخواهند از من ردي از او دربياورند. گفتم من ”تهمينه“ را ماههاست
نديدهام و نميدانم كجاست.