![]() |
خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“ |
وقتي بازجو ديد فايدهيي ندارد، ”شهناز“ را برد و مرا
دمر بهتخت شكنجه بست دستهايم را به بالاي تخت زنجير كرد و پاهايم را بهلبة
پاييني تخت، خيلي محكم بست بهطوريكه هر چه هم تقلا ميكردم امكان نداشت پايم را
بتوانم حركت بدهم و يك پاسدار آشغال ديگر روي پشتم نشست و يك پتو هم روي صورتم انداختند.
تجربهيي كه مدتها بهان فكر كرده و در انتظارش بودم، تا چند لحظة ديگر فرا ميرسيد،
هنوز داشتم بهسؤالات و ابهاماتي كه از چند ثانية پيش بهذهنم هجوم آورده بود،
فكر ميكردم، كه ناگهان چيز بسيار محكمي بهكف پايم كوبيده شد. در يك لحظه يك جريان
قوي از دردي وحشتناك مثل برق، اعصاب سراسر بدنم را طي كرد و سراپا تكانم داد. در اين
لحظه تازه متوجه شدم آن صداي برخورد چوب روي قالي آويزان مربوط بهچيست. ضربات ديگر
پيدرپي فرود آمدند، نميدانم چند تا شد. من از درد فرياد ميكشيدم بعد مرا از تخت شكنجه
بازكرد. در همان چند دقيقه آن قدر خسته و فرسوده شده بودم كه انگار چندين ساعت كوه
كندهام. بازجوگفت من نميخواهم تو را ”تعزير“ كنم بهشرطي كه تو خودت حرفهايت را
بزني. اسم شكنجه را بهاصطلاح اسلامي كرده و ”تعزير“ گذاشته بودند و كماكان با شيوة
چماق و حلوا سعي در بهحرف آوردن من داشتند. ديگر حساب زمان را از دست داده بودم و
نميدانستم چه ساعتي از شب است. مجدداً مرا نشاند وگفت هروقت گفتم چشمبندت را باز ميكني
ولي يك كلمه حرف نميزني و صدايت هم نبايد دربيايد. بعد ازچند لحظه درحاليكه با مداد
روي سرم ميزد، آهسته در گوشم گفت چشمبندت را باز كن. من باز كردم و ناگهان در مقابلم
”تهمينه“ را ديدم كه با چشمبندسياه ايستاده است با همان لباس هميشگياش، يك سارافون
چهارخانه قهوهيي وكرم. فهميدم كه دستگير شده است. انگار دنيا را روي سرم كوبيدند،
شقيقههايم تير ميكشيد، درد شلاق را از ياد بردم، اما احساس خستگي و كوفتگي شديدي
ميكردم انگار صدسال است كه نخوابيده ام.
او چطور دستگيرشده؟
از كجا رابطة مرا با او فهميدهاند. بازجو گفت چشمبندت را ببند و او را بردند. درواقع
”تهمينه“ متوجه نشدكه من آنجا هستم و او در مقابل من ايستاده است. حالا ديگر چكار
بايد بكنم؟ اگر از تهمينه سؤال كنند و جواب او با حرف من تناقض داشته باشد، آن وقت
هر دو زيرشكنجه خواهيم رفت. خدايا كاش ميشد يك جوري با تهمينه حرف بزنم. دلم بهشدت
آشوب بود. دائم درحال فكر و دعا بودم.
آن شب نميدانم بازجو بهچه علت بازجويي را ادامه
نداد و اين كار خيلي بهمن كمك كرد. مرا بهاتاقي بردند كه تعداد زيادي از خواهران
روي زمين نشسته و بعضاً خوابيده بودند پاي تعدادي از آنها تازانو باندپيچي شده و خون
از زير باندها بيرون زده و خشكيده شده بود. معلوم بود كه چند روز است پانسمان نشدهاند.
بوي خون و عرق اتاق را پركرده بود و بهمحض ورود ما چند نفري كه مجروح بودند و چشمشان
بسته بود نالهكنان گفتند پانسمان مرا كي عوض ميكنيد؟ زنان پاسدار جوابهاي سربالايي
بهانهادادند. دو پاسدار زن آنجا جلوي در چشمبندم را باز كرده و شروع بهبازرسي
بدني كردند من پرسيدم پاي اينها چي شده و واقعاً فكر كردم شايد حين دستگيري بهپايشان
شليك كردهاند. چون واقعاً برايم غيرقابل تصور بود كه دژخيمان خميني با ضربات كابل
پاي اين خواهران را اين طور متلاشي كرده باشند. يكي از زنان پاسدار با خندة تمسخرآلودي،
خيره بهچشمانم نگاه كرد و گفت بزودي ميفهمي. در نگاه سرد و بيروحش شقاوت و نفرت
موج ميزد. انگار قلب نداشت. خدايا اين خميني آدمها را چگونه اين طور مسخ ميكند؟
اينجا در واقع اتاق انتظار شكنجه بود و همه در زير
بازجويي و شكنجه بودند و خود حضور در اين اتاق يك شكنجة روحي سخت و وحشتناك بود، سختتر
از شكنجة فيزيكي. درگوشهيي نشستم و نگران و مبهوت بودم چشمبندم را طوري تنظيم كردم
كه از زيرآن بتوانم نفرات را ببينم. صداي بازشدن در آمد و همان دو پاسدار زن كه مثل
كلاغ سياه يا دقيقترمثل دو تا كيسه زباله سياه پر از آشغال بودند، درحاليكه زير
بغل يك خواهر را كه سرش روي سينه اش تا شده بود، گرفته بودند و ميكشيدند، وارد شدند
و او را وسط اتاق روي بقية بچهها پرتاب كردند و رفتند و نالة بقيه هم بلند شد. در
اتاق جا نبود و هر تازهواردي نقطهيي را انتخاب كرده و با كمك بقيه جابي براي نشستن
پيدا ميكرد. وقتي او را پرتاب كردند ناله دردناكي كرد و افتاد و بقيه بهزحمت خودشان
را كنار كشيدند و او را جا دادند خوشبختانه سرش بهسمت من بود و او را ميديدم كه
دمر افتاده بود او بلافاصله شروع بهعقزدن و استفراغ كرد. من سعي كردم كه بهاو
نزديك شوم و به بهانه دراز كردن پايم و جا باز كردن بهطرف او رفتم چون ميترسيدم
كه از پاسداران كسي در اتاق باشند. دستم را آرام روي سرش كشيدم و گفتم چرا حالت بد
است؟ سرش رابه سمت من برگرداند ناگهان او را شناختم. مهناز بود يكي ازدانشجوياني
كه با هم كوه ميرفتيم و در انجمن دانشجويان هوادار مجاهدين خيلي او را ميديدم گفتم:
مهنازجان تويي من هنگامه هستم. چرا اينطور شدي؟ چه بلايي بهسرت آوردهاند؟ گفت بهد
ليل اينكه پاهايم را باكابل داغان كردهاند، كليههايم احتمالاً كار نميكند خون ادرار
كردهام و فكر ميكنم علت تهوع و استفراغم هم همين باشد. من گريهام گرفته بود چون
ميديدم او در اين حالت است و هيچ كاري هم از دستم ساخته نيست. عجيب بود كه او شروع
بهد لداري من كرد و در حاليكه بهسختي و با صدايي ضعيف و لرزان صحبت ميكرد، گفت
هنگامه تازه اين اول راه است، من احتمالاً رفتني هستم و حكمم اعدام است، اما تو بايستي
قوي باشي و راه را ادامه بدهي بههمه هم همين را بگو! من موهاي او را نوازش
ميكردم و اشك ميريختم، ولي در نقطهيي طاقت نياوردم و فرياد زدم يك كسي بيايد، او
دارد ميميرد. يك كسي يك مسكن بهاو بزند و وقتي آمدند گفتم بهاو مسكن بزنيد او مدام
درحال استفراغ است و چون او نيمه جان و بيحال بود و استفراغ مجالش نميداد آمدند يك
آمپول بهاو زدند كه خوابش برد.
در همان اتاق بودم كه دو پاسدار زن مجدداً آمدند و
زنداني جديدي را آوردند و از جلويم عبور كردند من از زير چشمبند لباس او را شناختم
”تهمينه“ بود قلبم فرو ريخت. دنبال كردم كه كدام سمت اتاق او را ميبرند. پيش خودم
فكر كردم آيا اين كار را عمداً كردهاند تا ببينند من بااو ارتباط ميگيرم يا از شلوغي
و بلبشوي كارشان است و حواسشان نيست. وقتي آن زنان خارج شدند گفتم بههرحال شايد
اين تنها فرصتي باشد كه دارم با حالت درازكش و تغيير جا خودم رابه اونزديك كرده
وسرم راكنار پايش گذاشتم. او نشسته بود. صدايش زدم، ”تهمينه“!… ”تهمينه“ سرش راعقب
برد و از زير چشمبندش مرا ديد و خيلي خونسرد گفت هنگامه تويي. گفتم آره و در چند لحظه
تمام مورد دستگيري و مواردي را كه از من دارند و اطلاعاتي كه خودم داشتم از جمله وادادگي
شهناز را بهاوگفتم و تأكيد كردم كه از او و بقيه هيچ نگفتهام و آنها چيزي نميدانند
و تمام اطلاعاتشان همان است كه شهناز داده و مهم هم نيست. و گفتم كه تو را چشمبسته
آوردند كه من تو را ببينم از كجا رابطه مرا با تو فهميدند. گفت هيچ رابطهبي نيست
اسامي شما را كه بهرمز نوشته بودم درآوردند هيچكس اسم فاميل ندارد لذا توهم حواست
باشد رودست نخوري، من هيچ نميگويم و چون اسم تو هم نزد من بوده فهميدهاند و من
گفتهام كه هنگامه فقط همكار من در بيمارستان بوده كه گاهي اطلاعيه بهاو ميدادم
و هر چه نزد اوست من دادهام او هيچ فعاليت ديگري نداشته است. واقعيت اين بودكه ”تهمينه“
خودش را سپر بلاي همه نفراتي كه هوادار و سمپات و كمك سازمان بودند،كرده بود و من
هم كه همتيم او بودم را يك فرد عادي معرفي كرده بود و نگذاشت كه يك نفر از كساني
كه با او در ارتباط بودند لو بروند و رژيم سراغشان برود. او درست با فاصله يك ساعت
از دستگيري من در خيابان اميرآباد يا گيشا بههمان شيوة راندوم كه مرا گرفته بودند،
دستگير شده بود.