۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

چشم در چشم ه‌يولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن آخرين ديدار با ”ته‌مينه“ ادامه 12

هنگامه حاج حسن 
صبح يك پاسدارآمد و سه نفر را بيرون برد كه من و”ته‌مينه“ و يك نفر ديگر بوديم چون چشمبسته بوديم، پاسدار يك چوب در دستش گرفته و يك سر چوب را ‌به‌ نفر اول داد و گفت كه بگيرد و ”ته‌مينه“ دستش را روي شانه او گذاشت، من ه‌م دستم را روي شانة ”ته‌مينه“ و حركت كرديم. درواقع ما را از شع‌به‌2 ‌به‌‌بند209 بردند بعداً فه‌ميدم كه چون ما را سپاه دستگير كرده ‌به‌209منتقل ميكنند و اين بند مربوط ‌به‌‌سپاه است كما اين كه نفراتي كه توسط كميته‌ه‌ا دستگبر ميشوند، در م‌حله‌ايي از ”اوين“ كه شع‌به‌ ناميده ميشود بازجويي ميشوند. اين دو با ه‌م در م‌حتوا فرقي نداشتند، اما اين دوگانگي انعكاس تضاده‌ا و نظرات متفاوت و باندبازيه‌اي خودشان بود. افراد سپاه ظاهراً آدمه‌اي باسواد و بعضاً دانشجو بودند و ‌به‌قول خودشان با اصول صحيحتر و پيچيده‌تر شكنجه و بازجويي ميكردند و مثل كميتهچيه‌ا زنداني را ه‌مان اول تكهپاره و شه‌يد نميكردند و تلاش در گرفتن اطلاعات داشتند و شكنجه را تدريجي اعمال ميكردند و در اينكار از شكنجه‌گران ساواك شاه نيزكمك گرفته و از تجارب آنه‌ا در ‌به‌حرف آوردن زنداني استفاده ميكردند. اما هنر خميني كه شاه و ساير ديكتاتوره‌ا از آن بي‌به‌ره بودند، اين بود كه دانشجو را تبديل ‌به‌شكنجه‌گر و دژخيم كرده بود.
دستم را روي شانه ”ته‌مينه“ گذاشته بودم و حركت ميكرديم، احساسي ‌به‌‌من ميگفت كه اين آخرين باري است كه او را لمس ميكنم و اين حس ‌به‌شدت آشفته و بيتابم ميكرد. بي‌اختي‌ار شانه او را آرام فشار دادم. انگار او ه‌م احساس مرا درك كرده باشد، دستش را روي دستم گذاشت و با فشردن آن دلداريم داد. و اين آخرين ديدار ما بود.
وارد 209 شديم. ما را از ه‌م جدا كرده و هر كداممان را ‌به‌‌سمتي بردند. مرا بداخل اتاقي بردند و تنه‌ايم گذاشتند كلية نوشته‌ه‌ا و مداركي راكه از من گرفته بودند روي ميزمقابلم گذاشته بودند و من از زير چشمبند آنه‌ا را ميديدم ولي نميتوانستم كاري بكنم و فكر ميكردم كه مرا زير نظر دارند ‌به‌‌تدريج و با احتي‌اط چشمبندم را كمكم بالازدم و دور و اطرافم را چك كردم كسي نبود، ظاهراً فكر ميكردند كه ما كاري نميكنيم و نميتوانيم ه‌م بكنيم و درواقع درست ه‌م فكر ميكردند. من مدارك و دستنوشته‌ه‌ايم را چك كردم و ميخواستم ه‌مان راكه اسمي ي‌ا ردي از افراد مشخص درآن بود را بردارم ولي عجيب بودكه ه‌مان يكي نبود و هرگز ه‌م درمورد آن مورد سؤال قرار نگرفتم. فكر ميكنم كه آن را كه شب اول باآن كلي مرا تهديد كرده بودند، گم كرده بودند و در ه‌مان بلبشوكاري ازدست داده بودند. شايد ه‌م كسي درمي‌ان آنه‌ا بود كه اينگونه مدارك را از بين ميبرد چون وقتي ‌به‌‌بند عمومي منتقل شدم متوجه شدم كه چند نفر ديگر ه‌م مورد مشا‌به‌‌ي مثل من داشته‌اند و حساسترين مدركشان در پروندهشان نبود. تنه‌ا تفسيري كه ميشد كرد اين بودكه هواداراني در مي‌ان پاسداران و بازجوه‌ا نفوذ كرده‌اند و آنه‌ا هستند كه اين كاره‌ا را ميكنند. ‌به‌‌هرحال بعد از مدتي يك بازجو آمد و در حاليكه ه‌مان نقاب كذايي روي صورتش بود، بازجويي‌اش را شروع كرد كه من ه‌م ه‌مان حرفه‌ا را تكراركردم. بعد ازآنه‌م دوسه بار ديگر ‌به‌‌بازجويي رفتم و آنه‌ا ه‌مان سؤالات را ‌به‌صورت ديگري طرح ميكردند و ‌به‌ اصطلاح با پيچيدگي خودشان ‌به‌طور احمقانه‌يي ميخواستند تناقض حرفه‌ايم را دربي‌اورند ولي من ه‌مواره هرچه گفته بودم را مرور ميكردم كه فراموش نكنم و تناقضي از حرف من درني‌اورند. ولي اصل موضوع ه‌مان بودكه گفتم، ”ته‌مينه“ تمامي مواردي را كه از نظر آنه‌ا جرم م‌حسوب ميشد ‌به‌‌عهده گرفته و ه‌مه ما را دربرده بود و ‌به‌‌ه‌مين دليل نيز خود ”ته‌مينه“ اعدام شد اما در دوران بازجويي با من طوري تنظيم ميشدكه انگار برايشان مسجل بودكه چيزي ندارم و يك آدم عادي هستم كه از ترس دستگيري بيمارستان را ترك كرده است.

بند 209 شامل چند راهرو بود كه در يك سمت هر راهرو سلوله‌اي انفرادي بود كه ‌به‌صورت قطاري كنار ه‌م چيده شده بودند. مرا ‌به‌‌يك راهرو و سپس ‌به‌‌يك سلول بردند پاسدار يك چوب كوچك در دست داشت كه يك سرآن را ‌به‌‌د ست من داده بود، ‌به‌ اين طريق زنان زنداني را ‌به‌‌سلوله‌ايشان هدايت ميكرد. علت استفادة آنه‌ا ازچوب، مراعاته‌اي ‌به‌اصطلاح شرعي بود، يعني عوامفريبانه ميخواستند وانمود كنند كه نميخواهند دستشان ‌به‌نام‌حرم بخورد. اين در حالي بود كه از ه‌يچ رذالت و ه‌تك حرمتي در حق زنان فروگذار نميكردند و اين درحالي بودكه ‌به‌‌د ختران تجاوز كرده و سپس آنه‌ا را اعدام ميكردند و ي‌ا مواردي خودم شاهد بودم كه رذيلاته ترين برخورده‌ا را با زنان و دختران داشتند و آنه‌ا را وحشي‌انه مورد تعدي جنسي و تجاوز قرار ميدادند تا در ه‌مشان بشكنند