۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“ ”جرم“، كمك به‌مجروحان ادامه 5

”هنگامه حاج حسن“ 
همه مات و متحير مانده بودند و هنوز هيچكس آنچه را كه ميديد و ميشنيد، باور نميكرد و خود ما هم همينطور. ”شكر“ روز 31خرداد در بيمارستان آپادانا دستگير شد. آن هم در حالي كه طي 24ساعت قبل از آن به دليل تعداد خيلي زياد مجروحان يك نفس كاركرده و هنوز در حال كمك و رسيدگي به مجروحان بود.
او را به ”اوين“بردند. من و ”تهمينه“ و ساير بچه‌ها از بيمارستان فراركرده و مخفي شديم حتي مجبور شديم كه به‌خانه‌هاي خودمان نرويم چون براي دستگيري ما به‌خانه‌هايمان هم حمله كرده بودند و عجيبتر اين كه جرم ما، آنچنان كه خودشان به‌خانواده‌هايمان گفته بودند، «كمك به مجروحان» بود، درحاليكه اين حرفة ما بود و هيچ قانوني در دنيا وجود ندارد كه يك پزشك يا پرستار را بهاين جرم دستگيركنند و اين اولين و آخرين وظيفه يك كادر پزشكي حرفهيي است، ولي در رژيم خميني همين جرم است و مستوجب اعدام.
در روزهايي كه فراري بودم، با مخفيكاري و با استفاده از قسمت دوم فاميليام در بيمارستانهاي خصوصي، كار ميكردم. هدفم بيشتر اين بودكه جايي داشته باشم. شبهايي هم كه شيفت نبودم، به‌عنوان مهمان به‌خانه‌هاي اقوام و آشنايان ميرفتم و آنجا ميماندم. طي مدتي كه در بيمارستان ”سجاد“ (”شهرام“ سابق) در ميدان دكتر فاطمي استخدام شده و كار ميكردم، يك شب سه پسرجوان 16، 17ساله را كه با گلوله زخمي شده بودند، افراد مسلح رژيم با هياهو و تير و تفنگ بهبيمارستان آوردند و گفتند اينها هواداران منافقين هستند وحين دستگيري، به‌د ليل مقاومتشان، پاسداران بهآنها شليك كرده و مورد اصابتشان قرار داده بودند.
هر سه جوان را بلافاصله بهاتاق عمل برديم. و مورد عمل جراحي قرار داديم، پاسداران مسلح هم بهاتاق عمل آمدند و بالاي سر مجروحان ايستادند. پزشك جراح به آنها اعتراض كرد و از آنها خواست كه اتاق عمل را ترك كنند، ولي آنها نه تنها اعتنا نكردند بلكه لولة سلاح را روي سر دكتر گذاشتند و تهديدش كردند. آنها بلافاصله بعد از عمل نيز، در حالي كه دو تن از مجروحان را كه حالشان بهتر بود، اما هنوز در حالت بيهوشي پس از عمل بودند، به زندان ”اوين“ منتقل كردند.
بعد از بردن آن دو جوان مجروح، كادر اتاق عمل و همة پرسنلي كه بهنحوي در جريان اين ماجرا بودند، تا مدتي بغض كرده و در سكوت فقط همديگر را نگاه ميكرديم و دست و دل كسي بهكار نميرفت.
فكر ميكنم در آن لحظات، همة ما يك فكر و يك احساس تلخ مشترك داشتيم. اين احساس كه كاري كه داريم ميكنيم چه ارزشي دارد؟ يعني برخلاف تمام اعتقادي كه تاكنون داشتيم، فكر ميكرديم آيا نجات انساني از مرگ كار درستي بود كه انجام داديم؟ آيا او را با دست خودمان بهشكنجهگاه نفرستاديم تا تكهتكه و زجركشش كنند؟ خورة ترديد روحم را ميجويد و هيچكاري از دستم برنميآمد هيچوقت خودم را اينقدر بيارزش و مستاصل حس نكرده بودم.
 و الان مجروح جوان من كه براي نجاتش بيتاب بودم، بيهوش، تنها و بيدفاع در چنگال اين خونآشامان بود و بزودي جزو كساني خواهد بود كه هر شب صدصد و دويست دويست بهجوخه‌هاي تيرباران ميسپارند، بيآنكه حتي زحمت دانستن نامشان را هم به‌خود داده باشند.