مجروح سوم چون از ناحية فك و صورت مجروح شده و وضعيت
وخيم داشت بهبخش آيسييومنتقل شد و چند پاسدار جاني بالاي پيكر نيمهجان و غرقهبهخون
او ماندند. پس از آنكه پاسدارها آن دو جوان را با خود برند، انگار همة ما بدون آن كه
لازم باشد چيزي بههم بگوييم، گويي خود را متعهد كرده بوديم كه نگذاريم اين يكي جوان
بهد ست پاسداران بيفتد. من بهبهانة كنترل وضعيتش كنار او رفتم و بهپرستارديگري كه
آنجا بودگفتم مراقب باشد و بهنحوي حواس پاسداران را پرت كند، تا بهاوچيزي بگويم.
حين گرفتن فشار خون و انجام ساير كارهايش آهسته بهاو گفتم اگر صدايم را ميشنوي دقت
كن من هم خواهرت و هوادار مجاهدين هستم، علائم كسي كه دچار ضربة مغزي شده، خرخر كردن،
بيقراري. دست و پا زدن و… است، تو بهتدريج همين علائم را كه گفتم از خودت نشان بده!
او بعد از دقايقي همان علائم راكه بهاوگفته بودم از خود نشان داد. فهميدم كه هوشيار
است.
خيلي جوان بود درست
بهسن برادر كوچكم، يك دانشآموز زرنگ و باهوش ولي شلوغ و پرحرف كه مدام در كوچه فوتبال
بازي ميكرد يا شيطنت ميكرد و سربهسر خواهر كوچكترم ميگذاشت و صداي او را درميآورد
و ميخنديد و مادرم همواره بايد حواسش بهاو ميبود كه دستهگل بهآب ندهد و همسايهها
اذيت نشوند. البته همه هم اين پسربچة شيطون اما مهربان را دوست داشتند چون گاهي كارهايي
هم براي آنها ميكرد، برايشان ازسر كوچه نان ميخريد، يا از ديوار خانه بالا ميرفت تا
در خانهاشان را كه كليدش توي خانه مانده و بسته شده بود برايشان بازكند و از اين قبيل…
هميشه هم يكي دو گربه يا كبوتر زخمي پيدا ميكرد و دور از چشم مادرم بهخانه ميآورد
و مخفيانه بهپشتبام يا انبار ته حياط ميبرد و از من ميخواست كه كمكش كنم و نگذارم
آن حيوانهاي زبانبسته بميرند. و حالا يكي درست همسن او و مثل او تنها و زخمي، شايد
فقط بهد ليل خواندن يك نشريه و يا شركت در ورزش ميليشيا در مدرسه و يا بحث در مورد
مجاهدين و هواداري از آنها، هدف گلوله قرار گرفته، روي تخت بيمارستان با مرگ دستوپنجه
نرم ميكرد.
طي دو سه روزي كه او زنده بود، بهطرق مختلف سعي كرديم
كاري كنيم شايد فرصتي بهد ست آيد و بتوانيم او را در ببريم؛ ولي پاسداران مسلح، شبانهروز
در داخل بخش آيسييو، بالاي سر او نشسته بودند و زخم او هم كاريتر از آن بودكه كار
زيادي از دست ما ساخته باشد. فرصتي پيش آمد. پاسدار منحوسي كه بالاي سر او بود، براي
كار فردي چند دقيقهيي موضعش را ترك كرد. پرستار بخش كه مترصد فرصت بود بهسرعت بالاي
سر پسرك رفته و با او صحبت كرد و خواست كه بهاو اعتمادكند و اسم و آدرس بدهد او با
شنيدن صداي پرستارش تلاش كرد چشمهايش را بازكند. بهزحمت توانست يك چشمش را بازكند،
چشم ديگرش بهعلت تورم و كبودي باز نميشد؛ از آنجا كه قادر بهصحبت نبود با حركت دستش
بر روي ملافه اسم و شماره تلفن خانهشان را داد اسمش حسين بود. چشمهايش قهوهيي روشن
و براق و در عينحال معصومش، در همان برزخ مرگ و زندگي هم پر از اميد بود. نگاهي هوشيار
و تيز كه نشان از عزم و ارادة شكستناپذير او داشت. با لبهاي مجروح و ورمكردهاش، سعي
كرد لبخندي بزند و بهاينترتيب قدرداني و تشكرش را از ما ابراز كند و تلاش كرد چهرة
كساني را كه شبانهروزبه او رسيدگي ميكردند، ببيند.
بهخانوادهاش خبرداديم و سفارش كرديم كه وقتي آمدند
آشنايي ندهند و از دور او را ببينند، چون دژخيمان خميني مثل لاشخور بر بالين او ايستاده
و منتظرند كه شناسايياش كنند تا بتوانند بهقول خودشان بهد يگران دست يابند و آنها
را نيز بهزير شكنجه بكشند تا شايد قلب پر از كينهشان آرام بگيرد. مادر بر بالين پسر
مجروح و تنهايش آمد. ولي كنارتخت بيمار بيهوش ديگري ايستاد و آرامآرام، مثل بارانهاي
بيوقفه شمال اشك ريخت. او از دور نظارهگر رنج و شاهد مرگ تدريجي فرزندش بود. ميديد
كه عفريت مرگ دهان گشوده و دارد فرزندش را بهكام خود ميكشد و او نميتواند بهاو نزديك
شود و با نوازشي دردش را تسكين دهد.
در آن لحظات، حتماً دلش پر ميزد براي نوازش موهاي پسرك
جوانش، براي پاك كردن دانههاي عرق از صورت تبدار او و نشاندن بوسهيي بر پيشاني جوان
او تا گرماي زندگي را در او احساس كند، شايد بهلالايي شبهاي بيخوابي او فكر ميكرد
و يا شايد بهشيطنتهاي شيرين او، شايد بهآرزوهايي كه براي اين پسرك باهوش و جسور داشت
ميانديشيد، گاهي هم لبهايش ميلرزيد مثل اينكه نجوا ميكند، شايد دعا ميكرد، هر چه بود،
تمام وجود و چشمانش پر از تمنا بود. مادر همچنان از دور بهفرزندش نگاه ميكرد و اشك
ميريخت. اونبايد به فرزند نزديك ميشد. ما هم بههر دوي آنها نگاه ميكرديم و تلاش ميكرديم
كه اشكهايمان را در حصار پلكها مخفي نگهداريم چون جانوران خميني آنجا بودند.
درهمان لحظات حسين بهد
ليل خونريزي شديد داخلي بيهوش و در آستانة مرگ بود و هرگز از حضور مادرش خبردار نشد
و بعد از 3روز در حاليكه هنوز بيهوش بود آخرين شعلة حيات در وجودش خاموش شد.