انترن خستگي ناپذير بخش اورژانس بيمارستان سينا نيز
خيلي زود با كودك هرگز متولد نشدهاش بهشهادت رسيد. اين خواهرانم را من هرگز فراموش
نميكنم، آنها كساني بودند كه در مقابل هيولاي خميني ايستادند و به او «نه!» گفتند
و مشعل عشق به مردم را كه همواره در مجاهدين و آرمان انساني آن متبلور ميديدند با
خونشعلة خويش روشن نگهداشتند. نميتوانم تصور كنم كه بدون آنها و فداي آنها، جامعة ايران
چه سرنوشتي پيدا ميكرد.
دستگيري در خيابان
يكروز پاييزي يعني دقيقاً درتاريخ 17آبان 1360حين برگشت
از خانة پدر و مادر ”شكر“ كه براي باخبر شدن از وضعيتش بههمراه ”تهمينه ”رفته
بودم، در ميدان كندي وقتي از تاكسي پياده شدم، چون خيابان خلوت بود و احساس امنيت نميكردم،
وارد يك پارچه فروشي شدم، دو زن كه يكي ازآنها بچهيي هم در بغل داشت در مغازه بودند.
ناگهان يك خودرو جلو مغازه ايستاد و دو نفر مسلح پياده شده و وارد مغازه شده و سلاح
كشيدند و به همه ما گفتند برويد سوارشويد! آن دو زن شروع بهگريه و زاري كردند
و بچه هم بهشدت ترسيده بود. من سعي كردم موقعيت را ارزيابي كرده و فراركنم ولي فرار
امكانپذير نبود، چون در بيرون مغازه هم دونفر ديگر را گذاشته بودند، درنتيجه دستگيرشدم.
در لحظات اول فكركردم كه مرا شناسايي كردهاند، ولي بزودي متوجه شدم كه در خيابان راه
افتادهاند و هر كسي را كه درسنين بين 15 تا 30سال دارد، بهطور راندوم دستگير ميكنند.
و بهقول خودشان مشكوكها را دستگيرميكنند تا بعد جرم او را مشخص كنند.
در ماشين زنها گريه و زاري ميكردند. از همان اول بهد
ليل اينكه گريه نميكردم و مترصد فرار بودم، بهمن دستبند زدند و يكي ازآنها برگشت
وگفت الان ميبريمت و حالت راجا ميآوريم تاخوب بفهمي مسعود جانت چه بلايي بهسرت
آورده. بهاو گفتم سگ كي باشي؟! تاكجا دلت از مسعود آتش گرفته كه با جاآوردن حال
من ميخواهي خودت را آرام بكني اصلاً كي هستي كه اسم او را بهد هان كثيفت ميآوري؟
او كلمات ركيكي بهكار برد و دست بلند كردكه مرا بزند و برايم خط و نشان كشيد منهم
بهاو فحش دادم و گفتم خوبست اينقدر شعور نداري كه جلو افراد عادي كه دستگيركردهايد
و مجبوريد آزادشان كنيد، حرف دهنت را بفهمي. خوب خودتان و درون كثيفتان را بيرون ميريزيد
و نياز بهافشاگري هم ندارد. دراين حال پاسدار ديگري كه معلوم بود رئيس آنهاست گفت
هر دو شما خفه. منهم گفتم هردوي خودتان خفه و ديگر جواب ندادم. او ادامه داد جواب
بلبلزبانيات راخواهي گرفت. ما را به كميتهيي درخيابان آزادي همان نزديكي ميدان
كندي بردند و در اتاق خالي و تاريكي كه زيرزمين بود انداختند. نميدانم چند ساعت گذشت
شب شده بودكمكم ترس تنهايي را حس ميكردم. يك ترس مبهم احتمالاً ترس از مرگ بود.
فكر ميكردم آدم چهجوري ميميرد مرگ بيمارانم را ديده بود ولي اينكه خودم سوژة همان
مرگ باشم هرگز بهذهنم نزده بود اما حالابه آن فكر ميكردم درِ اتاق باز شد پاسداران
آمدند و مجدداً ما را سوار كرده و بردند زنها همچنان گريه ميكردند، التماس ميكردند
و مدام آدرس خانهشان را ميدادند. معلوم بود در مورد آنها تحقيق كرده بودند چون همه
را آزاد كردند.
وقتي خودروي پاسداران از پاركوي عبور ميكرد، كوچهمان
را از دور ديدم، تصويركردم كه الان مادرم بهچه ميانديشد و چه ميكند؟ هرچه هست تصور
وضعيت مرا ندارد ولي بزودي خواهد فهميد كه نيستم و مثل بقيه دربدر زندانها وگورستانها
خواهد شد كاش ميتوانستم بهاو بگويم كه كجا رفتم. بعد وقتي تنها شدم چشمم را محكم
بستند و با مشت و لگد و فحش كف ماشين خواباندند وبه سمتي كه بعد متوجه شدم ”اوين“
است راه افتادند.
دلهرة خيلي شديدي داشتم، مرا بهكجا ميبرند؟ با من
چه خواهند كرد؟ اگر سراغ تهمينه را از من گرفتند، چه بايد بگويم؟ اگر گفتند اين مدت
در كجاها و كدام خانهها بودي، چه بايد بگويم؟ و… هجوم انواع سؤالات، ذهنم را داغ
كرده بود و در حالي كه ميكوشيدم روي يك موضوع تمركز كنم، اما نميتوانستم، بهخصوص
كه مشت و لگد پاسداران و فحشهاي آنها هم اجازه نميداد كه تمركز پيدا كنم. بالاخره
رسيديم و مرا بهشعبة2 ”اوين“ بردند و درگوشة اتاقي كه خالي بود رو بهد يوار روي
صندلي نشاندند. كنجكاو بودم كه ببينم كجا هستم و چه بلايي ميخواهند بهسرم بياورند.
نگران ”تهمينه“ بودم. آيا از دستگيري من باخبر خواهد شد؟ چه بلايي بهسرش خواهد
آمدچون او هم در خيابانها سرگردان بود و احتمال اينكه دستگير بشود بااين شيوهيي كه
رژيم در پيش گرفته بود، بسيار زياد بود. دلم ميخواست يك طوري ميتوانستم بهاو خبر
بدهم بهخيابان نيايد، ولي عقلم بهجايي نميرسيد. درچنگال اين وحشيهايي كه هيچ
چيزحاليشان نيست چهكار بايد بكنم؟