تا: «وطن
و زمین و جهان نجات یابد»
برای شركت
در گردهمایى مقاومت در پاریس
بیا هموطن!
بیا ای هم زمین
بیا ای هم
جهان!
برای یک روز
فریاد
این شعر نیست!
یک ندای دردآلودست.
که میکوشم
آن را ضرب کنم در همهی وجدانهای ایران و جهان
تا تو را
با آن بخوانم.
و بگویم
بیا!
برای یک روز
همدلی
برای یک روز
حضور!
میپرسی با
خود چه بردارم؟
پاسخ میدهم:
بلندگویی به قدرت صدای 37 حلقوم
که تنها در
سه روز گذشته بدار کشیده شدند!
نه!
با طنین هزاروپانصد
هموطن آویز شده بر جراثقال
که با «لبخند
روحانی» بردار رقصیدهاند.
بیا هموطن!
می پرسی با
چه بیایم؟
با آغوشی
برای کودکان کار
با اشکی
ـ نه! اشک
نمیخواهم ـ
با عشقی از
جنس آتش بیا! که کوه را از جای برکند
میپرسی برای
چه؟
برای که؟
میگویم: برای
ریحانهها بیا
برای مادران
ریحانهها
برای فرینازها
که به آغوش
مرگ پریدند
تا زندگیشان
آلودهی تسلیم
به جلاد نشود
برای ستارها
برای مادران
ستارها
برای همهی
مردم میهنمان!
نه!
برای کودکان
سوریه! و عراق
من شاعر جهانوطنی
نیستم!
اما اینک،
جهان، با نجات وطن من، نجات مییابد
از اینروست
که میگویم:
برای ایران
و سوریه و یمن و لبنان بیا
برای سیصد
هزار شهید دفنشده
در زیر بشکههایی
که از آسمان میآید
برای نان
بیا
برای آب خالی!
برای عروسکی
که چشمانش را بر فاجعه میبندد
برای کودکان
فروخته شده در جنوب تهران
می دانم!
شاید شغلت
را از دست بدهی
شاید از دانشگاه
بیرونت کنند
شاید زندگیات
از هم بپاشد
اما برای
سامان بیا
برای گرفتن
دستهای سازمان من!
نه! سازمان
من همه چیزش را دادهاست
برای ساماندهی
زندگیهایی که پاشیده شد
برای میهنی
که دریاچههایش تشنهاند
رودهایش خشکیدند
و آسمانش
از غبار، خفه شد
برای ابری
که سم میپاشد
و پلی
که کمرش از
غصه کارگر خودکشیکرده میشکند
برای هزارها
«برای» ی دیگر بیا!
وگرنه این
شعر
این ندا
بیپایان ادامه
خواهد یافت
برای پایان
دادن شعر خونین و خشمگین من بیا
برای تبدیل
صدای من
به ترانهى
شادی
برای خندهی
عروسکهای کودکان ایران و سوریه
بیا هم وطن
هم زمینان
هم میآیند
هم جهانان
هم میآیند
تا
ـ این را
اگر باور کنی میگویم ـ
تا: «وطن
و زمین و جهان نجات یابد».
تا: «وطن
و زمین و جهان نجات یابد»
برای شركت
در گردهمایى مقاومت در پاریس
بیا هموطن!
بیا ای هم زمین
بیا ای هم
جهان!
برای یک روز
فریاد
این شعر نیست!
یک ندای دردآلودست.
که میکوشم
آن را ضرب کنم در همهی وجدانهای ایران و جهان
تا تو را
با آن بخوانم.
و بگویم
بیا!
برای یک روز
همدلی
برای یک روز
حضور!
میپرسی با
خود چه بردارم؟
پاسخ میدهم:
بلندگویی به قدرت صدای 37 حلقوم
که تنها در
سه روز گذشته بدار کشیده شدند!
نه!
با طنین هزاروپانصد
هموطن آویز شده بر جراثقال
که با «لبخند
روحانی» بردار رقصیدهاند.
بیا هموطن!
می پرسی با
چه بیایم؟
با آغوشی
برای کودکان کار
با اشکی
ـ نه! اشک
نمیخواهم ـ
با عشقی از
جنس آتش بیا! که کوه را از جای برکند
میپرسی برای
چه؟
برای که؟
میگویم: برای
ریحانهها بیا
برای مادران
ریحانهها
برای فرینازها
که به آغوش
مرگ پریدند
تا زندگیشان
آلودهی تسلیم
به جلاد نشود
برای ستارها
برای مادران
ستارها
برای همهی
مردم میهنمان!
نه!
برای کودکان
سوریه! و عراق
من شاعر جهانوطنی
نیستم!
اما اینک،
جهان، با نجات وطن من، نجات مییابد
از اینروست
که میگویم:
برای ایران
و سوریه و یمن و لبنان بیا
برای سیصد
هزار شهید دفنشده
در زیر بشکههایی
که از آسمان میآید
برای نان
بیا
برای آب خالی!
برای عروسکی
که چشمانش را بر فاجعه میبندد
برای کودکان
فروخته شده در جنوب تهران
می دانم!
شاید شغلت
را از دست بدهی
شاید از دانشگاه
بیرونت کنند
شاید زندگیات
از هم بپاشد
اما برای
سامان بیا
برای گرفتن
دستهای سازمان من!
نه! سازمان
من همه چیزش را دادهاست
برای ساماندهی
زندگیهایی که پاشیده شد
برای میهنی
که دریاچههایش تشنهاند
رودهایش خشکیدند
و آسمانش
از غبار، خفه شد
برای ابری
که سم میپاشد
و پلی
که کمرش از
غصه کارگر خودکشیکرده میشکند
برای هزارها
«برای» ی دیگر بیا!
وگرنه این
شعر
این ندا
بیپایان ادامه
خواهد یافت
برای پایان
دادن شعر خونین و خشمگین من بیا
برای تبدیل
صدای من
به ترانهى
شادی
برای خندهی
عروسکهای کودکان ایران و سوریه
بیا هم وطن
هم زمینان
هم میآیند
هم جهانان
هم میآیند
تا
ـ این را
اگر باور کنی میگویم ـ
تا: «وطن
و زمین و جهان نجات یابد».