نفرآباد، کودکان کار پاکستانی و قلعهگبری |
اینجا پشت حرم شاه عبدالعظیم است، محلهی نفرآباد. از اهالی که پرسیدیم فهمیدیم حداقل پنج سالی میشود که شهرداری برای بزرگتر کردن حیاط حرم، خانهها را خراب کرده و خرابهی هر خانه تبدیل شده به محل زندگی کارتنخوابهای آنجا. جلوتر که رفتیم متوجه شدیم به ازای هر دو خانه یک خانهی خرابشده در این محله هست اما انگار حیاط و پارکینگ حرم بهانهای بیش نیست. اهالی آنجا از خانههای فساد و پخش مواد مخدری خبر دادند که انگار خرابکردن خانهها برای از بین بردنشان خیلی نتیجهبخش نبوده. بیشتر که در محله گشتیم کودکان افغان محروم از تحصیل زیادی را دیدیم.
سهراه بهشتزهرا… پشت چراغ قرمز… با اسفند به سمت ماشین ما میآیند. دو دختر نوجوان با موهای بافتهی زیبا و با لهجهی پاکستانی از ما پول میخواهند. مبهوت زیبایی آنها با آن لباسهای رنگی رنگی، اما مندرس شده بودم که چراغ سبز شد. صدای ممتد بوق ماشینها… ماشین را به کناری پارک میکنیم و به دنبال آنها به آن سمت چهارراه میرویم. حدود پنج بچهی دیگر هم آنجا بودند. هر کدام یک بچهی کوچک به بغل داشتند. با هم، همکلام شدیم… دو سال بود که از پاکستان به ایران مهاجرت کرده بودند. از محل سکونت آنها پرسیدیم. قلعهی گبری را آدرس دادند.
روز بعد… قلعهگبری… به انتهای قلعه رسیدیم. اما خبری از خانهای نیست… از هر کس میپرسیم نشانی از پاکستانیهای ساکن آنجا ندارد. ماشین را پارک میکنیم… به آن طرف تپه میپریم. یک زمین کشاورزی بزرگ. عدهای بر سر زمین مشغول به کارند… یک در بزرگ قدیمی میبینیم. در میزنیم. خدای من! گویی به شهر دیگری راه پیدا کردیم. یک حوض وسط یک حیاط بزرگ، دور تا دور حیاط خانههایی که درشان با پرده پوشیده شده است… ساکنین خانه شاید به چهل نفر میرسیدند که هر خانواده نه الی ده کودک داشتند…
بوی شدید نگهداری دام و زباله آدم را گیج میکرد. دختران زیبای اسفند دود کن یکی یکی از اتاقها بیرون میآیند و با صمیمیتی باور نکردنی، ما را در آغوش میگیرند. یکی از آنها با اصرار ما را به یکی از اتاقها دعوت میکند. داخل اتاق بو شدیدتر میشود. کف زمین پارچهی کثیفی انداخته شده و هیچ نوری در اتاق نیست. دیوارها کاملاً سیاه شده از آلودگی. ـ اوضاع و احوال چطور است؟ چطور شد که به ایران آمدید؟ در اینجا چطور زندگی میکنید؟ بچهها درس خواندهاند؟
ـ بعد از سیلی که در پاکستان آمد تمام زندگیمان از بین رفت و مجبور شدیم به ایران مهاجرت کنیم. بچهها سر چهارراهها گدایی میکنند. ما هم کارگریم، روی زمین کار میکنیم.
دختر مو بافتهی زیبا با آن چشمهای رؤیایی از نامزدش برای ما میگوید که در پاکستان است. عکسش را از داخل جعبهای به ما نشان میدهد… ـ مگر تو چند سالته؟
ـ سیزده سالمه، دو سال پیش نامزد کردم…
در راه بازگشت با خود فکر کردیم اینها چند خانوادهی محدود هستند که بنا به دلایلی مجبور به مهاجرت شدند…
در روزهای بعد بر حسب اتفاق در قوچ حصار چندین خانوادهی قدیمی پاکستانی و در قلعه الیمون چند خانوادهی دیگر پاکستانی و قلعه گبری چند خانوادهی جدید پاکستانی…
در اطراف شهرری خانوادههای پاکستانی زیادی در سکوت زندگی میکنند بی آنکه کسی چیزی از بودنشان بداند.
پنج کیلومتری شهرری… روستای خیرآباد… چرخی داخل روستا میزنیم. از چیزی که فکر میکردیم خیلی کوچکتر است فقط سه تا کوچه… یکی یکی درب خانهها را زدیم. خانهی اول وارد یک زیر زمین پنج ـ شش متری شدیم، پدر خانواده چند سالی است که فوت کرده. مادر خانواده از دخترانش برایمان تعریف کرد که یکی به خاطر اعتیاد شوهرش جدا شده و با یک دختر دو ساله دوباره مهمان خانهی مادرش است. دختر دیگر، اما با سختی زیاد وارد دانشگاه شده. اما سه کودک دیگر در خانه بودند که رنگ موهایشان از سوءتغذیه تغییر کرده بود. از آنها پرسیدیم مادر جواب داد که: «بچه های برادرم هستند که به خاطر اعتیاد برادرم مادرشان رهایشان کرده و برادرم هم یک روز بیخبر آنها را به حال خودشان گذاشت و رفت حالا من ماندهام با سه کودک قد و نیمقد که برای بزرگ کردنشان در خانههای مردم کار میکنم و زندگیشان برایم از جانم هم مهمتر است. هر کاری لازم باشد انجام میدهم.»
و همینطور خانههای بعدی… یکی در میان در خانهها، کودکان محروم از تحصیل ایرانی که برای گذران زندگی مجبور به کار کردن در کارخانههای شمعدان سازی آن اطراف بودند را دیدیم.
روز بعد در کارخانهی شمعدان سازی… کودکان زیر سیزده سال را دیدیم که هر روز ساعتها روبهروی کورهها میایستند تا خرج زندگی را بدهند.
کبیرآباد، یک خرابآباد کوچک!
خیلی دور بود و برخلاف اسمش خیلی کوچک. کبیرآباد، جایی است که عدهای با هزار امید و آرزو از دیاری نه چندان دور، برای کمی امکانات، برای کمی راحتی به آن پناه آوردهاند. برادران و خواهران افغانمان را میگویم.
به آبادیهای اطراف شهرری رفته بودیم. آری! تمام آبادیهایی که از آبادانی فقط اسمش را یدک میکشند. چشمان معصوم تمام کودکانش هنوز مقابل چشمانم میخندند. طفلکانم چقدر ساده با دیدن چند غریبه به وجد میآیند و با شوق و ذوق، تمام آبادی را به دنبال ما میآیند و میخندند.
در تمام این آبادیها ؛ جعفرآباد، سلمانآباد، اسماعیلآباد، کبیرآباد، خیرآباد و … هیچ آبادی نبود… هیچ بزرگی نبود… هیچ خیری هم نبود. نه مدرسهای، نه درمانگاهی، نه فروشگاهی، تنها کارخانههایی بود که کودکان معصوم را شاید از سر لطف به بردگی میگرفت. فرشتههای کوچک با پاهای اغلب برهنه هر روز از کبیرآباد و جعفرآباد، به شورآباد میروند تا درس بخوانند، با اینکه حتی مدرک تحصیلی هم دریافت نمیکنند. با اینکه از رسم اجدادیشان هم خبر دارند که بیشتر از پانزده سال ماندن در خانهی پدر خوبیت ندارد، باز امید دارند شاید روزی ورق برگردد و دستی نه از غیب بلکه از حضور، حضوری عاشقانه سرنوشت را جور دیگری برایشان رقم بزند…
اینها آبادیهای ناآباد شهر ری هستند… شهری که روزگاری برای خود فخر ایران بود.
منتشر شده در نشریه گل یخ شماره 11
(گل یخ نشریه داخلی جمعیت امام علی است.)