تكرار است، انتشار قبلي در ماه دسامبر 2014
در سال های دهه 40 که دوره ابتدایی را می گذراندم ، گاها پس از خروج از مدرسه با صحنه هایی مواجه می شدیم
که موجب انبساط خاطرمان را فراهم می آورد.ما این شانس را داشتیم که در فاصله دو شکاف و ما بین دو عصرمتمایز زندگی کنیم .تفاوت این دو عصر کمتر از تفاوت و تمایز دو عهد قدیم و عهد جدید نبود. پس از سرگذراندن دو جنگ جهانی و ورود نیروهای متحدین؛ طهران به عنوان پایتخت کشور، آکنده از پدیده هایی بسا متضاد و نا همگوناگون و خود پدیده ای در حال پوست اندازی بود. شهر به تدریج می رفت که پوسته متحجر خود را بدر آورد و به دنیا و جهانی نو پای گذارد. پیری چند هزار ساله با موهای بلند و سپید، تجربه نوینی را آغاز می کرد که با آن کاملا بیگانه بود .خیابان ها مملو از زنانی با حجاب سنگین بود، چنانکه برخی از آنان برای اجتناب از گناه و به خاطر توصیه آخوند محله و در نقلطیدن به جهنم فقط با یک چشم به این دنیای فراخ می نگریستند و در همان موقع در چهار راه پهلوی ، دختر جوانی با یونیفورم مخصوص و صد البته بی حجاب مسئول رتق و فتق امور ترافیک بود.آخوندهای فسیل شده و دایناسور در کنار افرادی بسیار شیک و متجدد.
حضور همزمان اسب و قاطر در کنار لوکس ترین و مجلل ترین اتوموبیل های مُد جدید ( ماشین مشدی مندلی ) همخوانی و همنوازی نوای عر عر الاغ و شیهه اسبان با بوق گوشخراش ماشین ها ، تعزیه خوانی ، کُشتی گیری با خرس ، تر دستی ، مار گیری و رقص مار ،لوطی و انتر ، پرده خوانی( 1 ) ،زنجیر پاره کردن پهلوانان ،ورود یکباره رادیو، از جلسات مذهبی - رادیویی آقای کافی گرفته تا جانی دالر ، تلویزیون سینما ،گرامافون ، ؛ شروع به کار کاباره ها ، دستگاه شهر فرنگ ( 2 ) و ...
یکی از این صحنه های بیاد ماندنی بعد از تعطیل شدن مدرسه و به ویژه پنج شنبه عصر ها ، نمایش " میخوام برم تو آفتابه " بود.معرکه گیران که معمولا دو سه نفر بودند پس از تبلیغات ،کوبیدن بر طبل ، هیاهو و گرد آوردن تماشاچی ها ( که بیشتر آنها دانش آموزان بودند )و معرکه گیری با چند صلوات بالاخره کار خود را شروع می کردند.
ادّعا باور کردنی نبود ، جوانی پنجاه شصت کیلویی میخواست بره تو آفتافه ( آفتابه ).جمعیت که گرداگرد آنان را فرا گرفته بود ، کنجکاو بودند که چگونه چنین چیزی ممکن است و با چه کلکی میخواهند این کار را عملی نمایند ! اوّل جوان توضیح میداد که این کار چقدر سخت و خطرناک است و داخل شدن آفتابه یک طرف و آنکه بیرون آمدنش چقدر سخت تر و ریسکی تر! خواهد بود و اینکه چندین نفر توانسته اند داخل افتابه شوند ولی نتوانسته اند بیرون بیایند و داستان های مهیّج دیگر...
جوانی که قرار بود بره تو آفتابه با یکی از صحنه گردانان شعری را می خواندند و با تکرار هر بار که " می خوام برم تو آفتابه " آن جوان نرمشی و جست و خیزی می کرد ،کُت را در می آورد ، آستین را بالا میزد و سپس پاچه ها را....گاهی تو آفتابه فوت می کرد ؛ گاهی لوله آفتابه را می کشید بالاخره آنکه جان تماشاچیان کنجکاو و دهان باز را بالا می آوردند و هنوز ما اندر خم یک کوچه بودیم.
- می خوام برم تو آفتابه
* چه جوری میری تو آفتابه ؟ آفتابه تنگ و تاریکه ...چه جوری میری تو آفتابه ...
پس از مدتی سعی و تلاش و عدم موفقیت ، مجددا چند ذکر و صلوات برای تقویت روحی جوان دلاور و پول جمع کردن و دعا برای موفقیت جوان ...بالاخره با کمی سیاه کردن همدیگر با پودر ذغال و یا خالی کردن یک سطل آب سرد بر روی دیگری ...نمایش تمام می شد و ما که هنوز در صحنه و آفتابه گیر کرده بودیم و عقب تر از زمان، وقتی به خود می آمدیم که پول را داده بودیم و گیج و مبهوت از شارلاطان بازی آنها و ساده دلی خودمان.
یکی از کارهای دیگر این رندان ، راه انداختن دعواهای مصنوعی در هنگام زنگ تعطیل مدارس و زدن جیب و کیف دانش آموزان و والدین بود.
چندی بعد خبر رسید که ای دل غافل چه نشسته ای که تنش های مرزی میان دو کشور ایران و عراق بر سر اروند رود ( شط العرب ) درگرفته .در میان نا باوری ما ، پس از تعطیلی مدرسه ، همان هنرمندان آفتابه ای در صف جلو و پیشتاز جمعیت بودند و شعار می دادند و به تهییج جمعیت می پرداختند :
"عراق میگه ننه ننه .....شط العرب مال منه "
آن موقع نمی دانستیم که اسم ایرانی شط العرب ، اروند رود بود ، ظاهرا آنها هم که شعار را دیکته کرده بودند نمی دانستند.
" عراق آفتابه سازه ......ایران پیکان میسازه "
ما نیز که از عِرق ملّی ! رگ گردنمان بیرون زده بود با تکرار آن شعارها به دنبال آن جماعت می دویدیم تا دین خود را به وطن ادا نماییم. بزرگترین سئوال در ذهن آن موقع من این بود که آیا این آفتابه جنگ ( آفتابه سازی عراق ) ارتباطی با آن آفتابه قدیمی دارد یا نه ؟ اگر نمایش آنان راجع به دیگ بود آیا عراق به جای آفتابه سازی دیگ ساز می شد یا نه ؟ صحنه گردانان همان بودند و فقط سوژه عوض شده بود.
اینکه چرا پس از سالیان طولانی یکدفعه به یاد افتابه افتادم بی دلیل نیست.از موقعی که یکی از هم بندی ها و دوستان پیشینم ( ایرج مصداقی ) دگردیسی نمود و پوست انداخت ، شاهد یاوه گویی ،هذیان ها و ادّعا های عجیب و غریبی از حضرت ایشان بوده ام که فقط میتوان آنرا با لات و الات، تردستی و کلّاشی های شرح داده شده هنرمندان آفتابه ای ، مقایسه نمود.
ایشان علیرغم آنکه در حرف خودش را دشمن جدّی رژیم آخوندی و منتقد ! مجاهدین می داند ، در عوضِ انجام صریح ترین شکل مبارزه ، با یک شارلاطان بازی سیاسی از نوع آخوندی ، با ادعای به درون آفتابه رفتن میخواهد رژیم را سرنگون سازد. به همان شکلی که آن رندان مردم فریب ، با نرمش ، در آوردن کُت ، بالا زدن آستین و پاچه ،آنروز می خواستد مشتی آدم ساده دل و هالو را بفریبند تا در این میان گره از کار و مشکل خود بگشایند.
گرچه آنروز ما کودک بودیم و آنها نان سادگی و کوتاه اندیشی ما را می خوردند و در پشت سر ، به ریش نداشته ما می خندیدند ، امروز دیروز نیست.مبارزه و نابودی یک دشمن غدّار با حرف و حدیث نمیشود ، مبارزه واقعی ( نه از نوع شارلاطانی ، مجازی و بازی های کامپیوتری ) میدان نبرد ، جبهه ، دیسیپلین، تمرین و مشق نظامی ، تاکتیک و استراتژی و از همه مهمتر ارتش ، سرباز ،و فرمانده میخواهد ، با چند تا کتاب و مصاحبه امکان ندارد رژیمی آنهم از نوع آدم خورش که بر دریای نفت سوار است و سبیل مماشاتگران و غارتگران را به بهای نابودی مایملک ملّتی ضعیف شده با بخشش ها و حراج های افسانه ای چرب می کند نابود کرد ، مگر در خواب پنبه دانه ای.
برای اولین بار در تاریخ ، ایشان به این دکترین رسیده اند که اگر مجاهدین ( دشمن دشمن ) را نابود کنند ، مقاومت و رزم را نفی کنند و به جایش وادادگی ، پاسیفیسم و انفعال را تبلیغ نمایند دشمن ( آخوند های تا بن دندان مسلح ) به شکل معجزه آسایی نابود میشوند.
تو چون خود کُنی اختر خویش را بد
.مدار از فلک چشم نیک اختری را
مبارزه و چنگ در چنگ شدن با چنان آخوند های جانی ، رشادت ، از خود گذشتگی و فدا می خواهد که مصداقی و امثال وی از آن بهره ای نبرده اند.گرچه روزی امید اندکی داشتم که ایشان از ادامه دادن به راهی که انتهایش به دالانهای پر پیچ و خم وزارت اطلاعات منتهی میشود (اعترافات موجود مصداقی به این سقوط گریز ناپذیر در مکتوبات قبل از دگر دیسی وی به وفور یافت میشود) بازگردد، ولی چه میشود کرد که وی در گردن زدن یاران پیشین و آرمانهایشان از رژیم آدم خوار پیشی گرفته و حتی در این گردن زدن ، داعشیان را هم پشت سر گذاشته است.
حدود یک سال و نیم پیش بود که برای اولین بار در مقابل حرمت شکنانی که در جبهه اسیرکُشان نعلین به پا، که بر طبل جنگ و قتال مجاهدین و رهبرانشان می کوبیدند ، آنانی که همآن یک مقدار اعتبار ناچیز خود را مدیون زندان و زندانیان سیاسی و شهدا بودند ، قلم به دست گرفتم تا به عنوان یک زندانی سیاسی سابق از حرمت زندانیان و شهدایی که جایشان در میان ما خالی بود به سهم ناچیز خود دفاع نمایم. نادمانی که از سویی علم و کوتل حمایت از زندانیان را بر دوش خویش قرار داده بودند و خود را صدای فروخفته شهدا می نامیدند و در پشت صحنه مشغول زد و بند با پلید ترین حاکمان جور و ستم و دنبالچه های فرامرزی آنان بودند،
گلی خوشبوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی يا عبیری كه از بوي دلآويز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچيز بودم ولیكن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشين در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم. نقل قول ها و یادآوری مصداقی از شهدا و بویژه سربداران 67 موجب گردیده بود که چنین فرض شود که " مدّت ها همنشینی با گُل ها لاجرم درصدی از آن خصائل نیکو را در همنشینان و نقّالان آن صحنه های حماسی تزریق نموده است .غافل از آنکه در این جهان بیکران برخی اوقات جانورانی انسان نما هم پا به عرصه وجود می گذارند که اگر در رود زم زم هم شسته شوند ، زدودن غدّه های چرکین ذهنی و زنگارها از آنان میّسر نخواهد بود. همین رایحه خوش نقل خاطرات آن شهدا ، مِهری و اعتمادی را در لایه هایی از مقاومت نسبت به مصداقی بوجود آورد ؛ ولی از آنجایی که او ظرفیت و گنجایش آن مِهر ها و الطاف را نداشت دچار خیالبافی های کودکانه شد که " من آنم که رستم بود پهلوان " و متاسفانه " از قضا سرکنگبین صفرا فزود ".به جای قدرشناسی از این همه لطف وافر ، به باج خواهی و زیاده طلبی پرداخت تا شاید در آن شرایط حساس جنبش و مقاومت ، با زورگیری سهمی بیش از حقّش را به خود اختصاص دهد که حتما در فرصتی دیگر به این موضوع خواهم پرداخت. با آغاز این جنگ سیاسی و شبیخون ارتجاع ( انتشار گزارش 92 ) بود که زندانیان سیاسی از بی حرمتی و سوء استفاده یک هوادار از خانواده و چتر بزرگ مقاومت شوکه شدند .فردی که حتی در لابلای صفحات بیشمار از کتاب خاطرات زندانش ، گاف هایی بزرگ و کُرنش هایی فرصت طلبانه در برابر دشمن هویدا بود .کسی که همان مندرجات کتابش ، برای محکوم کردنش کفایت می کرد ، کسی که با رفتن به بند کارگاه و به نوشته خودش شنا کردن در استخر لاجوردی ها ، رفتن به مرخّصی های طولانی مدت نظر مثبت دادیار زندان را برای زودتر آزاد کردنش جلب می کند و حدودا 6 ماه زودتر از پایان حکمش آزاد می گردد.. خانواده بزرگ مقاومت با خویشتنداری و صبر و تحمل و بزرگواری و بزرگمنشی سال ها بر آن همه ضعف و زبونی چشم پوشید تا شاید آن فرد باز هم از سربداران ، از شهدا و ظلمی که بر آنها رفته است بگوید.تا شاید شاهدی باشد در کارزار اجرای عدالت و به پای میز محاکمه کشاندن قاتلان جانی.زندانیانی که هواداری از مجاهدین محک اعتمادشان به یکدیگر در خانواده بزرگ مقاومت محسوب می شد. این خیانت بزرگ نه تنها خیانت به شهدا و آرمانهایشان بلکه خیانت به اعتماد و رفاقت بی پیرایه ای بود که سالیان سال در میان هواداران مجاهدین و مقاومت ساری و جاری بوده و هست ولی او این حرمت و اعتماد را فدای منافع شخصی خود کرد.
بدو گفتم که مشکی يا عبیری كه از بوي دلآويز تو مستم
بگفتا من گِلی ناچيز بودم ولیكن مدتی با گُل نشستم
کمال همنشين در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم. نقل قول ها و یادآوری مصداقی از شهدا و بویژه سربداران 67 موجب گردیده بود که چنین فرض شود که " مدّت ها همنشینی با گُل ها لاجرم درصدی از آن خصائل نیکو را در همنشینان و نقّالان آن صحنه های حماسی تزریق نموده است .غافل از آنکه در این جهان بیکران برخی اوقات جانورانی انسان نما هم پا به عرصه وجود می گذارند که اگر در رود زم زم هم شسته شوند ، زدودن غدّه های چرکین ذهنی و زنگارها از آنان میّسر نخواهد بود. همین رایحه خوش نقل خاطرات آن شهدا ، مِهری و اعتمادی را در لایه هایی از مقاومت نسبت به مصداقی بوجود آورد ؛ ولی از آنجایی که او ظرفیت و گنجایش آن مِهر ها و الطاف را نداشت دچار خیالبافی های کودکانه شد که " من آنم که رستم بود پهلوان " و متاسفانه " از قضا سرکنگبین صفرا فزود ".به جای قدرشناسی از این همه لطف وافر ، به باج خواهی و زیاده طلبی پرداخت تا شاید در آن شرایط حساس جنبش و مقاومت ، با زورگیری سهمی بیش از حقّش را به خود اختصاص دهد که حتما در فرصتی دیگر به این موضوع خواهم پرداخت. با آغاز این جنگ سیاسی و شبیخون ارتجاع ( انتشار گزارش 92 ) بود که زندانیان سیاسی از بی حرمتی و سوء استفاده یک هوادار از خانواده و چتر بزرگ مقاومت شوکه شدند .فردی که حتی در لابلای صفحات بیشمار از کتاب خاطرات زندانش ، گاف هایی بزرگ و کُرنش هایی فرصت طلبانه در برابر دشمن هویدا بود .کسی که همان مندرجات کتابش ، برای محکوم کردنش کفایت می کرد ، کسی که با رفتن به بند کارگاه و به نوشته خودش شنا کردن در استخر لاجوردی ها ، رفتن به مرخّصی های طولانی مدت نظر مثبت دادیار زندان را برای زودتر آزاد کردنش جلب می کند و حدودا 6 ماه زودتر از پایان حکمش آزاد می گردد.. خانواده بزرگ مقاومت با خویشتنداری و صبر و تحمل و بزرگواری و بزرگمنشی سال ها بر آن همه ضعف و زبونی چشم پوشید تا شاید آن فرد باز هم از سربداران ، از شهدا و ظلمی که بر آنها رفته است بگوید.تا شاید شاهدی باشد در کارزار اجرای عدالت و به پای میز محاکمه کشاندن قاتلان جانی.زندانیانی که هواداری از مجاهدین محک اعتمادشان به یکدیگر در خانواده بزرگ مقاومت محسوب می شد. این خیانت بزرگ نه تنها خیانت به شهدا و آرمانهایشان بلکه خیانت به اعتماد و رفاقت بی پیرایه ای بود که سالیان سال در میان هواداران مجاهدین و مقاومت ساری و جاری بوده و هست ولی او این حرمت و اعتماد را فدای منافع شخصی خود کرد.
من بیشتر تاسفم از کسانی است که هنوز در گیر در آفتابه رفتن این شارلاطان ها هستند و با دهانی از تعجب باز چون کودکان دیروز منتظر معجزه ای از اینان هستند.با کُت درآوردن ، آستین و پاچه بالا زدن و شعارهای فریبنده ، فقط مشتی کودک و عقب مانده را میشود فریفت. مبارزه با آخوندهای ویرانگر ایران تحمیل شکست بر آنان و نجات ملّتی بدون داشتن تشکیلات منسجم و فولادین ، سربازانی که حاضرند ، حداکثر بها را در این نبرد بدهند و چندین دهه بر میثاق و قسم خود پیشتر پای فشرده اند ، به فرماندهی قاطع و با عزمی راسخ و بدون عبور از دریایی خون ،متاسفانه غیر ممکن است و تجربه بیش از سه دهه گذشته و دادن شعارهایی از نوع مصالحه و سازش از طرف برخی نتیجه ای جزبه تله افتادن سرآیندگان چنین باورهایی و در خون غلتیدنشان نداشته است .آزموده را آزمودن خطاست.یگانه راه خلاصی از دست ستمکاران و جلادان حاکم بر ایران ، رزم بی امان تا نابودی این سیستم جنایت پرور است . سالگرد شهادت مجاهد شهید علی صارمی را به عنوان تقدیر از یکی از همین سربازان ا لشگر قسم خورده و مصمم ، که تا لحظه عروج و جاودانگی بر حمایت از مقاومت مشروع ملت ایران و رهبری آن تاکید داشت گرامی میداریم، چرا که تا چنین سربازانی در این میدان نبرد واقعی حضور دارند ، شارلاطان های آفتابه به دست مجالی برای جیب بری و فریب مردم نخواهند داشت. نیست تردید زمستان گذرد
از قهرمانان و رزمندگان وطن در لیبرتی ، آلبانی ، اوین ، قزلحصار ، زندان ارومیّه و جای جای ایران و جهان حمایت کنیم.
از قهرمانان و رزمندگان وطن در لیبرتی ، آلبانی ، اوین ، قزلحصار ، زندان ارومیّه و جای جای ایران و جهان حمایت کنیم.
سلام بر آزادی پاینده ایران
رضا فلّاحی از زندانیان دهه شصت و از بازماندگان قتل عام سال1367
عضو اتحاد زندانیان سیاسی - متعهد به سرنگونی
رضا فلّاحی از زندانیان دهه شصت و از بازماندگان قتل عام سال1367
عضو اتحاد زندانیان سیاسی - متعهد به سرنگونی