از ديگر همسلوليها، دختري حدود 16ساله بود، با پوستي
سبزه و جثهيي كوچك و لاغراندام. اسمش ”زهرا“ بود كه در همان بازداشتهاي خياباني
گير افتاده بود. موقع دستگيري چند كتاب رمان عاشقانه نيز همراهش بود. شايد پاسداراني
كه او را دستگير كرده بودند، بههمين علت تحريك شده و او را گرفته بودند. دختري
احساساتي و جوان كه در رؤياهاي خودش سير ميكرد و اساساً كاري با سياست و دنياي
پيرامون خود نداشت و چون خانوادهاش خيلي فقير هم بودند كار ميكرد و در فكر ازدواج
بود تا شايد بهاين طريق از فقرنجات يابد. اما اين دستگيري، زندگي و تمام رؤياهاي
او را بههم ريخته بود.
”زهرا“ مبتلا به نوعي صرع بود. اولين باركه حملة صرع او را ديدم خيلي ترسيدم
و گفتم كه حتماً مرده است چون اول متشنج ميشد و بعد بدليل انقباض شديد عضلاني ديگر
نميتوانست نفس بكشد و بعد از يكي دو دقيقه صورت و لبهايش كبود و سياه ميشد بهاين
جهت اولين بار كه با اين وضعيت روبرو شدم، ترسيدم و بهشدت فرياد زدم و درِ سلول
را كوبيدم وگفتم بياييد! يك نفر اينجا در حال مرگ است! كه دكتر آمد و بهاو دارويي
وريدي تزريق كردكه تشنجش قطع شد و رنگش تغييركرد و بهخواب رفت.
”زهرا“ را هربار كه براي بازجويي ميبردند، با پاهاي خونين و ورمكرده برميگرداندند
و هر بار هم وقتي در اثر ضربات كابل دچار حمله صرع ميشد و تا آستانه مرگ ميرفت دست
از سرش برميداشتند و با اينكه هيچ چيز از او نداشتند ولي آزادش نميكردند و اين بي
قانوني بيش ازهر چيز انسان را آشفته ميكرد. بعدها متوجه شدم كه فشار بر آدمهاي عادي
و غيرسياسي، بهمنظور سوءاستفادههاي مختلف از آنها صورت ميگيرد. از مجبور كردن
آنها بهجاسوسي در زندان تا خبرچيني در بيرون زندان، تا سوءاستفادههاي جنسي و…
يكبار در اتاق بازجويي صحبتهاي دو بازجو را ميشنيدم.
يكي ازآنها ميگفت رفتم خواستگاري ولي دختره را نميدهند و ميگويند كه پاسدار هستي،
و ديگري گفت برو ورش دار بيار اينجا هركاري دوست داري بكن آنوقت مجبور ميشوند كه بدهند.
بارها زهرا وقتي طاقتش تمام ميشد بلند ميشد و درِ
سلول را ميكوبيد و فرياد ميزد و فحش ميداد كه چرا آزادش نميكنند. ما تلاش ميكرديم
كه او راآرام كنيم چون ميدانستيم بازهم او را زير شكنجه ميبرند و ممكن است بالاخره
زيرشكنجه تمام كند. هر بار هم دژخيمان ميامدند و او را ميبردند و نيمهبيهوش با پاهايي
كه بهاندازة يك متكا شده بود، برميگرداندند.
يكي ديگر از همسلوليها، دختري بود بهنام ”نوري“
از هواداران مجاهدين در شمال. او را هر روز براي بازجويي ميبردند و او شاهد شكنجههاي
هولناكي در زيرزمين 209 بود. يكبار او را بردند و ساعتها تحت شكنجه بود و بعد هم
او را آنجا نگهداشته بودند كه صداي بقيه را بشنود و شكنجه شدن آنها را ببيند و بهاين
شكل ميخواستند او را بشكنند وقتي از بازجويي برگشت خيلي پريشان بود و ميگفت اينها
جلاداني هستند كه تاريخ بهخود نديده است مرا به زيرزمين بردند، آنجا تاريك بود
و ديوارهايش با كاشيهاي سفيد پوشيده شده بود، مثل قصابيها، روي اين كاشيها سرتاسر
خون پاشيده شده بود، معلوم نبود كه اين اندازه خون را چطور روي ديوارها پاشيدهاند
يا چطور و از بدن چه كساني پاشيده شده است وقتي دقت كردم ديدم مردان جواني را بهشكل
قپاني و يا وارونه آويزان كرده بودند. بعضي از آنها باسر و روي خونين ناله ميكردند،
اما بعضي از آنها هيچ حركتي نداشتند و هيچ صدايي نميكردند، فكركنم شهيد شده بودند.
يكي از آنها كه قپاني آويزان بود و سروصورتش خونين
بود، چند لحظه چشمهايش را بازكرد و مرا ديد. انگاركه دنبال كسي بود. بهسختي با
نالهيي صدايم زد و گفت خواهر حالم خيلي بده، ديگه دارم تموم ميكنم، بگوكه من هيچي
بهاينها نگفتهام و.... من نميدانستم چه كار كنم. قلبم داشت ميتركيد. رفتم زير پاي
او قرار گرفتم و گفتم برادر پايت را روي كمر من بگذار تا فشار روي دستهايت كم بشود.
خواهش ميكنم! ولي او قبول نميكرد و فقط ميگفت من هيچي بهانها نگفتهام. ولي من
خودم رفتم و زير پايش چمباتمه زدم پشتم را تكيهگاه پاهاي او كه آويزان بود، كردم.
ولي او ديگر جوابم را نميداد.
”زهرا“ را روزانه و هر
روز چند ساعت بهاين وحشتكده ميبردند و برميگرداندند.