انجمن نجات ايران
در209، هر روز حدود ساعت 6 بعدازظهركه همزمان با دادن
شام هم بود صداي مهيب و وحشتناكي ميامد مثل كاميوني كه بار زيادي از آهن را يكمرتبه
تخليه ميكند. هرچه فكر ميكرديم نميتوانستيم بفهميم صداي چيست آنهم دم غروب، بيشتر
فكر ميكرديم دارند ساختمانسازي ميكنند و اين تصور تا مدتي ادامه داشت. يك شب يكي از
بچهها وقتي از بازجويي برگشت، گفت يك عده را براي اعدام ميبردند و آنشب صداي خالي
شدن تيرآهنها خيلي وحشتناكتر از هميشه بهگوشمان رسيد. همه انگار در يك لحظه بهيك
نتيجة واحد رسيده باشيم با صداي خفه فرياد زديم، تيرباران! اين صداي تيرباران است!
اين صداي شليك همزمان دهها سلاح بودكه بهسمت بچهها آتش و سرب مذاب ميگشودند.
سكوت دردناك و سنگيني حاكم شده بود و همه در حاليكه دور هم نشسته بوديم و سوپ رقيقي
را كه بهعنوان شام داده بودند جلومان قرار داشت، سرود ميهن شهيدان را نجواكرديم:
اي ايران، ميهن شهيدان،
اي مهد جاودان شيران
بودم من، منتطرفراوان، تاگردم از مجاهدان
جان فداي خلق ايران كردم آخر صبحگاهان…
ولي رژيم خميني نه فقط در صبحگاهان، بلكه در شامگاهان
و صبحگاهان و در هر زمان، مجاهدين را تيرباران ميكرد و براي كشتار زمان خاصي نميشناخت.
اما ما با سادگي همان راكه دركتابها خوانده يا شنيده بوديم كه اعدامي را هنگام
سپيده صبح ميبرند همواره صبحها منتظر بوديم.
هيچكس غذا نميخورد و همه با سر پايين در سكوت بودند.
ديدم قاشق ”زهرا“ لرزان بهسمت بشقابش حركت كرد ولي قبل ازآن قطرات اشك او يكي يكي
در بشقاب سوپش ميچكيد و او مثل آدمهاي مسخشده همچنان كه اشكهايش جاري بود، قاشقي
سوپ را بهارامي در دهانش ميگذاشت.
كمي بعدكه سرود تمام شد، بهخود آمديم. بهيكي
از بچهها گفتم قلاب بگيرد تابتوانم خودم را بهپنجرهيي كه در بالاي ديوار بود برسانم،
شايد چيزي ببينم يا بشنوم، در مقابلم يك ديوار بود و هيچ چيزديده نميشد، ولي صداي
تكتيرها كه در واقع تير خلاص بود ميامد و شمرديم بيش از120 تكتير شليك شد، بهنشانة
كشتار 120انسان! و اين ديگر كار ثابت هر شب ما بود، صداي خالي شدن تيرآهنها، سرود
ميهن شهيدان و سپس بالا كشيدن از پنجره تا بتوانيم تك تيرها را بشماريم و كشتارهاي
جمعي رژيم را شمارش كنيم. شبي كه مادركبيري
را اعدام كردند، بيش از220 تكتير شمارش كرديم. هرگز نميتوانم و نخواهم توانست
حالت خودمان را در لحظاتي كه تكتيرها را يكي يكي ميشمرديم و ميدانستيم كه معني هر
يك از آنها نابودي يكي از آنهاست، توصيف كنم. مرگ ”طوبي”، ”فهيمه”، ”ناهيد“ و…
همانها كه چقدر دوستشان داشتم. وقتي كه شمار تيرهاي خلاص از 50 و 60 و 80 و 100
ميگذشت و همچنان ادامه داشت و نميدانستي كه كي بهپايان ميرسد، قلبها بهحنجره
ميرسيد، صداي هر تير در اعماق وجود طنينانداز ميشد و مغز آدم گويي كه ميخواهد منفجر
شود. و وقتي هم كه بهپايان ميرسيد، ميدانستي كه هيولا همچنان تشنه است و تنوره
ميكشد. راستي فردا نوبت كيست و فردا شب چند نفر ديگر اعدام خواهند شد؟ من چيزهاي زيادي
دربارة اردوگاههاي مرگ نازيها خواندهام، از جمله اين كه آنها اكثراً قربانيان
خود را بيخبر و در غفلت ميكشتند، آنها را بهبهانة استحمام بهاتاقهاي گاز ميفرستادند
و بعد… اما در ”اوين“ و ديگر زندانهاي خميني آدمها را اول تكهپاره ميكردند، بعد روزها،
هفتهها، ماهها و حتي سالها زير چنگال مرگ نگهميداشتند، جلو چشمشان عزيزترين كسانشان
را ميكشتند و آخر سر خودشان را. راستي اشرف (رجوي) شهيد چه خوب گفت كه جهان خبردار
نشد كه بر ملت ايران چه گذشت.
درتمام اين مدت بهنوعي با”تهمينه“ در ارتباط بودم
و خبر سلامتي او را داشتم او در يكي از سلولهاي راهرو پشتي ما بود در ساعاتي كه احساس
ميكردم كسي نيست با يك سوت كوتاه كه قرارداد بين ما بود، او را صدا ميزدم و او بهسرعت
با سوت جوابم را ميداد يكي دو بار هم صدايش را كه با پاسداران بگومگو ميكرد شنيدم.
همچنان جسور و شجاع و پرصلابت بود. يكبار هم صداي قورباغه درآوردكه كلي خنديديم من
ميدانستم كه اين صداي ”تهمينه“ است چون زمان دانشجويي يكي از تفريحاتمان همين بود.
اينكار او باعث شد كه پاسداران عصباني شوند و فريادزنان وارد بندها شده و فحاشي كنند
و همين كه آنها را عصباني ميكرديم، خوشحالمان ميكرد و هر بار يك نفر از اين نوع كارها
را ميكرد. پاسداران هم گاهي كمين ميگذاشتند تا نفر را شناسايي كرده و براي تنبيه
و شكنجه ببرند، ولي باز هم بچهها از اين كار كه يك نوع مقاومت و ايجاد روحيه پرنشاط
در آن جهنم مرگ بود، دست برنميداشتند و اين كارها ادامه داشت. من هم بههمين راضي
بودم كه ”تهمينه“ بههرحال زنده است و اين خيلي خوشحالم ميكرد.