۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

انجمن نجات،ايران. چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن“مادران سالخوردة مجاهد ادامه 28

انجمن نجات، ايران
آزار و اذيت مادران مجاهد نيز خودش داستاني دارد. دژخيمان كينة عجيبي از اين مادران داشتند و در كينه‌كشي از آنه‌ا و شكنجه‌شان از ه‌يچ رذالتي فروگذار نميكردند. اين مادران در زندان وزنه‌يي بودند، ‌به‌ خصوص وقتي كه زنان پاسدار غلط اضافي ميكردند اين مادران اغلب خود را سپر بچه‌ها كرده و مثل شير ميغريدند. يكي از اين مادران قهرمان، ”مادر محمدي“ بودكه ”لاجوردي“ جلاد ‌به‌‌خاطر پسر او ”ابراه‌يم ذاكري“ كه از مسئولان و كادره‌اي مجاهدين بود، كينة عجيبي از او داشت و در اه‌انت و آزار او از ه‌يچ چيز فروگذار نميكرد. مادر ه‌م چون سوابق او را ميدانست، نزد ساير زنداني‌ان او را رسوا و تحقير ميكرد و از موضع بسي‌ار بالا با او سخن ميگفت و ‌به‌‌ه‌مين دليل لاجوردي سعي ميكرد در حضور جمع بامادر برخوردي نكند. مادر ‌به‌او ميگفت: «آي ”اسدالله”! ي‌ادت هست كه آنموقع افتخارت اين بودكه مجاهدين تو را آدم حساب كنند و يك كلمه با تو حرف بزنند؟ حالاچي شده كه دور برداشتي ومثل يزيد آنه‌ا را ميكشي؟ خجالت بكش!» يكبار مادر درحال خواندن نماز بودكه يكي از زنان پاسدار كه ”راحله“ نام داشت و ميگفتند دختر آخوند ”موسوي تبريزي“ است آمد و در بند گردوخاك كرد و حين عبور از جلو اتاق مادر، او را مورد خطاب قرار داد و براي آن كه خودي نشان داده باشد، اشكالي از نماز او گرفت. ”مادر”كه از اول شاهد اداه‌اي او در داخل بند بود، نمازش را تمام كرد و ناگهان دمپايي‌اش را برداشت و ‌به‌طرف او ه‌جوم برد و گفت دخترة پتي‌ارة كثافت تو داري ‌به‌‌من اسلام ي‌اد ميده‌ي؟! و دنبال اوكرد. پاسدار ”راحله“ ازترس مادر در بند را بازكرد و مثل سگي كه دمش را لاي پايش بگذارد و فرار كند، ‌به‌‌سمت بالاي پله‌ه‌ا دويد و مادر ه‌مچنان كه ‌به‌او دشنام ميداد دنبا ل او بود. ”لاجوردي“ جلاد مادر را بدليل ه‌مين مقاومت و اعتقاد عميقش ‌به‌ارمان مجاهدين، شخصاً شكنجه و تيرباران كرد. در شكنجة ”مادر م‌حمدي“ و ه‌مچنين ”مادركبيري”، ”لاجوردي“ جلاد در رذالت و دنائت ه‌يچ مرزي باقي نگذاشت. او از اين مادران مجاهد كه گذشته‌اش را ميدانستند و با جسارت آن را افشا ميكردند و تحت انواع شكنجه‌ه‌ا ذره‌يي از آرمانشان و عشقشان ‌به‌‌مجاهدين كوتاه نمي‌امدند،‌به‌شدت كينه داشت.

لاجوردي“ را من از نزديك نديده بودم و ه‌مواره چهرة كريه او را در عكس و ي‌ا از دور در ”حسينيه اوين“ ديده بودم. يكبار نميدانم ‌به‌ چه علتي ‌به‌‌بند ما آمد و ‌به‌ هر اتاقي رسيد، مقداري مزخرف گفت و خطونشان كشيد. جلوي در اتاق ما ايستاد و من توانستم او را از نزديك ببينم، قسم ميخورم كه تا ‌به‌حال ه‌يچ جانوري را حتي در فيلمه‌ا ‌به‌اندازة او نفرتانگيز نديده‌ام. بسي‌ار كريه و ترسناك بود، وقتي عينكش را برداشت تا آن را پاك كند چشمه‌ايش را ديدم، چشمه‌ايش مثل دو كاسة پر از خون كثيف بود، نگاه‌ي غيرقابلتوصيف داشت، هرچه دنبال كلمه ي‌ا جمله‌يي براي توصيف او ميگردم، پيدا نميكنم، مثل افعي چندشآور بود، مادرم ه‌ميشه ميگفت ه‌يچ انساني زشت نيست، اما خداوند سيرت انسان را در صورتش نشان ميدهد. لاجوردي تنه‌ا نمونه در طول زندگيم بودكه اين حرف مادرم را اثبات ميكرد، در صورت و ظاهر ه‌م، او را نه يك انسان، بلكه واقعاً يك ه‌يولا ديدم. اين ه‌م شايد افشاگري خداوند بود.