انجمن نجات ايران.
در اين ميان، شبها برنامه حسينيه داشتيم كه درواقع
اجباري بود و همة بند خالي ميشد و اگر كسي نميرفت سرنوشتش مشخص بود. ”حسينيه“ در زندان،
از ابتكارات و دجالگريهاي شخص ”لاجوردي“ بود.
اين جلاد اسم زندان وكشتارگاه مخوف ”اوين“ را گذاشته
بود دانشگاه و عوامفريبانه ميخواست به خلق الله القا كند كه رئيس دانشگاه است و نه
يك جلاد، درنتيجه حسينية ”اوين“ هم ميشد يكي از دانشكدههاي اين دانشگاه! هر از چندي
شبها زندانيها را بهزور از بندها خارج كرده و سناريويي در حسينيه برايشان ترتيب
ميدادند.
مثلاً يكبار بهطور متوالي يك آخوند جوان مياوردند
كه مثلاً آزادانه بابچه ها بحث كرده و ارشادشان كند. يعني ما فريبخوردگان را به راه
راست يعني مزدوري وكاسه ليسي جلادان هدايت كند.
بچهها هم با خونسردي فقط نگاه ميكردند و هيچكس هيچ
حرفي نميزد و سؤالي مطرح نميكرد. هرچه آن آخوند احمق تلاش ميكرد كسي صحبت كند، فايده
نداشت گاهي از مزدوران خودشان ميگذاشتند كه سؤال كند و بهاصطلاح مجلس را گرم كند
و راه را باز كند، ولي بيفايده بود. گاهي هم بهخيال خودشان براي جلب مشتري ميرفتند
سخنران مياوردند، اين سخنران اوايل عمامهدار يعني آخوند بود و چون ديدند دكان آخوند
نميگيرند و بچهها متنفرند، رفتند از شبهاخوندهاي بي عمامه كه براي زنداني كمتر
دافعه داشته باشد آوردند.
احمقها فكر ميكردند باعدهيي مثل خودشان طرف هستند،
نه با كساني كه راهشان را آگاهانه انتخاب كردهاند. گاهي هم براي خرد كردن روحية
زندانيان افراد درهم شكستهيي را كه معمولاً زيراعدام بودند، مياوردند و بهاصطلاح
مصاحبه راه ميانداختند.
يكبار ”لاجوردي“ جلاد درحسينيه، شروع بهسخنراني
كرد و سخنرانيش هم چيزي نبود جز فحاشي و نشان دادن كينة حيوانيش نسبت مجاهدين و بهشخص
”مسعود”. اينكه او در زمان شاه شكنجه نشده و از اين مزخرفات! كلمات ركيكي را هم كه
شايسته خودش بود، برزبان مياورد. از شدت كينه ميگفت شما آرزوي اينكه زنداني سياسي
آزادشده بشويد را بهگور ميبريد و وقتي مردم براي آزادي شما بيايند همهتان را
باهم منفجر ميكنم ونميگذارم كسي حلقهگلي بهگردن شما بيندازد معلوم بودكه اين احتمال
را ميدهد و از اين چشمانداز خيلي ميترسد. چون خودش هم ميدانست كه جلاد است و مردم
چقدر از او متنفرند در مشروع جلوه دادن ماشين كشتاري كه راه انداخته بود ميگفت ما چندتا
از شما را بكشيم تا فقط قصاص خون بهشتي مظلوم باشد! و بهاينترتيب ميخواست اعدامهاي
100نفره و200 نفره را توجيه كند. خلاصه آنشب تا توانست از كينهها و عقدههاي حيوانيش
حرف زد.
ولي سخنران اصلي آنشب
”شيباني“ (وزير سابق بهداشت و درمان رژيم) بود كه كمي تأخير داشت و بههمين جهت
”لاجوردي“ منبر رفته بود. ”شيباني“ ظاهراً براي ارشاد ما آمده بود و وقتي آمد ”لاجوردي“
مزخرفاتش را قطع كرد و ميكروفن را بهاو داد و خودش رفت در پايين سن نشست. ”شيباني“
هم كه بهمنظور جلب مشتري ميخواست خودش را پيش ما هواداران مجاهدين و زندانيان
سياسي، روشنفكر و زنداني سياسي زمان شاه جا بيندازد و از آنجا كه ميخواست ثابت كند
آخوند نيست و با آنها فرق دارد، شروع بهتعريف از خودش و خاطرات زندان خودش كرد،
بچهها هم زيركانه از فرصت استفاده كرده و پاسخ مزخرفات ”لاجوردي“ را از زبان ”شيباني“
دادند بهاين ترتيب كه او را وادار كردند واقعيتهايي راكه در زندان زمان شاه ديده،
تعريف كند. يك يادداشت بهاو دادند بهاين مضمون كه گفتيدكه زمان شاه زندان بوديد
و خيليها از جمله ”مسعود“ را در آنجا ديدهايد آيا او شكنجه هم شده بود؟ ”شيباني“
كه در جريان مزخرفات قبلي ”لاجوردي“ نبود، گفت بله، البته! او بيش ازهركس شكنجه شد
و بيش از هركس هم مقاومت داشت و از اسطورههاي مقاومت بود و مدت 8سال هم كه در زندان
بود زير شديدترين فشارها بود و هوشي سرشار داشت و بسيار هم مطالعه كرده و باسواد
بود و همه را در زندان اداره ميكرد و براي هرسؤال ساير گروهها پاسخ مستدل داشت مثلاً
طوري از ماركسيسم شناخت داشت كه هركس او را نميشناخت، فكر ميكرد ماركسيست است و بهد
ليل همين شناخت عميقش از ماركسيسم و اسلام ميتوانست پاسخ ماركسيستها را بدهد و ما
هميشه از او سؤالاتي راكه راجع بهاسلام داشتيم ميكرديم تا دستمان پرشود و او واقعاً
نابغهيي بود و…
در اينجا ديگر ”لاجوردي“ طاقت نياورد و مثل گراز زخمي
نعرهكشان ميكروفن را گرفت و شروع بهفحش دادن و تهديد بچهها كرد و بچهها شاد
و خوشحال ازاينكه دماغ ”لاجوردي“ را بهخاك ماليده و پاسخ مناسبش را دادند، خرم و
خندان بهبندها بازگشتند و به اينكه ”لاجوردي“ بعداً چه غلطي ميخواهد بكند اهميتي
نميدادند.