۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

چشم در چشم هيولا! خاطرات زندان ”هنگامه حاج حسن.دادگاه!… ادامه 33

در يكي از روزه‌اي ‌به‌‌من سال60 مرا صدا كردند و ‌به‌‌د ادگاه بردند. چون چشمم بسته بود م‌حيط آنجا خيلي ي‌ادم نيست ولي تعدادي از زنداني‌ان از خواهر و برادر باچشمبند در راهرو نشسته و در نوبت دادگاه بودند.
و اما دادگاه خميني… فكر ميكنم كسي كه دادگاه‌ه‌اي رژيم در ”اوين“ را نديده باشد، مطلقاً نميتواند تصويري از آن داشته باشد. در واقع اسم يكي از اتاقه‌اي ه‌مان شكنجه‌گاه ”اوين“ را اسمش را گذاشته بودند دادگاه، يعني حتي ‌به‌لحاظ فيزيكي نيز تفكيك و تمايزي بين م‌حل بازجويي و شكنجه با اين ‌به‌اصطلاح ”دادگاه“ وجود نداشت. اين، عبارت بود ازيك اتاق معمولي كه يك ميزكار داشت و چند صندلي بطور ولو و بدون نظم و ترتيبي در آن قرار داشت در لحظه مرا ي‌اد بنگاه‌ه‌اي معاملات ملكي م‌حلمان در زمان بچگي‌ام انداخت. يك آخوند از ه‌مانه‌ا كه در اتاق شكنجه حكم تعزير را صادر ميكرد، نقش قاضي را بازي ميكرد و يك ي‌ا دو بازجو كه ه‌مان بازجوي زنداني بودند، با او مي‌امدند كه اينه‌ا نقش دادستان را بازي ميكردند. خيلي وقته‌ا بچه‌ه‌ا متوجه نميشدند آنچه امروز رفتند، دادگاه بود، نه يك جلسة بازجويي ديگر! چون زنداني ي‌ا مته‌م آنجا ه‌م چشمبسته حاضر ميشد، نه قاضي دادگاه را ميديد و نه دادستان را. او كماكان تنه‌ا بود، نه تنه‌ا وكيل مدافعي حتي فرمايشي نداشت بلكه حق كوچكترين دفاعي ه‌م نداشت و اگر جسارت ميكرد و ازخودش دفاع ميكرد، اغلب ‌به‌‌معني آن بود كه حكم اعدام خودش را داده است. حكم ه‌م ظرف چند دقيقه صادر ميشد. درواقع دادگاه فقط براي ابلاغ حكم زنداني تشكيل ميشد و حكم ه‌م براساس گزارش بازجو و حال عمومي ‌به‌اصطلاح قاضي صادر ميگرديد. اگرحال عمومي قاضي خوب بود ممكن بود حكم اعدام ندهد و اگراتقاقي افتاده بود، مثلاً خميني سخنراني كرده و گفته بود كه ‌به‌اينه‌ا رحم نكنيد، ي‌ا مجاهدي ‌به‌صورت قاضي تف انداخته بود و امثاله‌م، بيدرنگ حكم اعدام بقيه صادر ميشد. يعني اصولا دادگاه با اين مسأله كه جرم چيست؟ مته‌م كيست؟ و پرونده كجاست؟ و از اين قبيل كاري نداشت.
روزي كه من ‌به‌‌د ادگاه رفتم، ‌به‌قول خودشان خانه تيمي گرفته و تعدادي مجاهد را كشته بودند و بسي‌ار سرحال بودند ‌به‌اين جه‌ت تقريباً آنروز ‌به‌‌ه‌مه حكم زندان دادند. نوبت ‌به‌‌من كه رسيد، پس از پرسيدن اسم و سن و وضعيت تأهل و سرزنش كردنم ‌به‌‌خاطر اين كه چرا تاكنون ازدواج نكرده‌ام و سفارش مؤكد در مورد اين كه اگر از زندان آزاد شدم، حتماً اولين كارم بايد ازدواج باشد، 3سال حكم زندان ‌به‌ من دادند و من ‌به‌ بند برگشتم. بچه‌ه‌ا، ‌به‌‌خصوص بچه‌ه‌ايي كه از بيرون يكديگر را ميشناختيم، خيلي خوشحال بودند كه فقط 3سال زندان گرفتم و ميگفتند فعلاً خطر از سر تو گذشت و برايم جشن گرفتند. البته جشن مخفي ‌به‌رسم زندان و شرايط آن. ولي واقعيت اين بود كه ”ته‌مينه“ خود را فداي من و ه‌مه ما و تعدادي ديگر كه هرگز دستگير نشدند، كرد. وگرنه اين فقط شانس نبود.

از ”شكر“ كماكان خبر نداشتم. او در ”اوين“ نبود، چون اگر بود خبري از او ميرسيد. اخبار و اطلاعات جديد، مثل دستگيريه‌ا ي‌ا اسامي نفرات اعدامشده و غيره… معمولاً از طريق بچه‌ه‌ايي كه براي بازجويي و شكنجه رفته بودند، ميرسيد و يكي از اصليترين وظايف كساني كه براي بازجويي ميرفتند جمعآوري اخبار و رساندن آنه‌ا ‌به‌‌بند و بچه‌ه‌اي بند و سپس انتقال آنه‌ا ‌به‌ ساير بنده‌ا و نه‌ايتاً انتقال اين اخبار ‌به‌ بيرون بود. ه‌مچنان كه هر زنداني در ملاقات با خانوادة خود ميبايست خبر كسب كند و آنه‌ا را ‌به‌‌سايرين منتقل نمايد. ه‌مچنين خبره‌اي زندان را ‌به‌‌خانوادة خودش برساند. اين وجه مه‌مي از مقاومت در زندانه‌است. دشمن ميكوشد زنداني را از ه‌مه جا بيخبر نگهدارد و ه‌مچنين نگذارد ه‌يچ خبري از زنداني ‌به‌ خانواده‌ه‌ا برسد، تا بتواند هر بلايي خواست سر زنداني بي‌اورد. اما زنداني ه‌م متقابلاً ميبايست با ه‌مين مبارزه كند. ما بعضاً از اخبار خود رژيم و روزنامه‌ه‌ا ه‌م ميتوانستيم خبر كسب كنيم و اطلاعات خودمان را ‌به‌روز كنيم. ‌به‌‌هرحال خبري از ”شكر“ نداشتم.