زمستان61 به”قزلحصار“ منتقل شدم. بهعلت تراكم
فوقالعاده در ”اوين“ و عليرغم اين كه هر روز دهها نفر را اعدام ميكردند، باز جا نداشتند
و بهاين جهت مجبور شدند كساني راكه حكم ميگيرند بهزندان ديگري منتقل كنند. تصور
من از ”قزلحصار“ اين بودكه آنجا ديگر با زندانيان كه دوران محكوميتشان را ميگذرانند،
كاري ندارند كه باز اين تصور از عدم شناخت مكفي من از اين دشمن بشر بود.
در ”قزلحصار“ بهواحد3 بند7 منتقل شدم تا آنجا كه
ميدانم ”قزلحصار“ 3واحد داشت كه واحد 1و3 مربوط بهزندانيان سياسي و واحد2 محل
اسراي بيچاره عراقي بودكه بهد ست پاسداران اسير شده بودند و گاهگاه صداي بهرگبار
بسته شدن آنها را در داخل بند ميشنيديم. اين دژخيمان چه قانوني رعايت ميكردند و با
هموطن خود چه رفتاري داشتند كه با اسير جنگي يك كشور ديگر داشته باشند. گاهي واقعاً
دلم براي آنها ميسوخت.
از در كه وارد واحد شديم يك هال يا محوطة بزرگ بود
كه بهزيرهشت واحد معروف بود و محل كار پاسداران زندان بود. از اين هال وارد يك
كريدور يا راهرو عريض و طولاني ميشديم كه بندهاي بهاصطلاح مجرد آن سمت چپ و بندهاي
عمومي بهاضافة راهرويي كه بهمحل ملاقات بند منتهي ميشد، سمت راست بود. اينها
ممكن است تصوير خيلي دقيقي نباشد، چون چشمهايم بسته بود، بنابراين ممكن است اتاق يا
اماكن ديگري دراين كريدور بوده ولي من نديدهام.
زنداني را اول بهبند مجرد ميبردند و پس از ارزيابيهاي
خودشان طي چند روز يا يك هفته، تا وقتي كه بهاصطلاح شناختي از او بهد ست بياورند،
در بند مجرد نگهميداشتند و سپس آنها را در بندها تقسيم ميكردند. بند6 بند مجرد برادران
و بند7 بند مجرد خواهران و بند8 بند تنبيهي خواهران بود. بند 3 و4 هم بند عمومي خواهران
بود و بند عمومي براداران نميدانم در اين واحد بود يا جاي ديگري بود.
مرا بهبند7 فرستادند. اول از در آهني بند وارد زيرهشت
كه يك هال مربع بود، ميشديم كه در دو طرف دو اتاق نسبتاً بزرگ داشت كه احتمالاً محل
استراحت يا اتاق كار مأمورين بند بود. اين دو اطاق بهوسيلة ميلهها از اين محل
جدا ميشد و سپس بند شروع ميشد كه آنهم بهوسيلة ميلههاي آهني از اين محل جدا ميشد.
در هرطرف بند، 6سلول بود كه حدود 50 سانتيمتر از عرض و طول يك تخت سربازي بزرگتر بود.
در هر سلول يك تخت سه طبقه وجود داشت و بالاي هر سلول يك پنجره حدود50 در60 سانت بودكه
سمت چپ به هواخوري بند6 و سمت راست به هواخوري همين بند7 ديد داشت و ميلهيي بود
سلولهاي شماره 1تا6 سمت چپ و7 تا12 سمت راست بند بود. سرويس بين سلولهاي 3و4 در سمت
چپ و حمام بين سلولهاي 7و8 در طرف راست بود. درِ هواخوري هم بعد از سلول12 بود.
در ظاهر هرسلول براي 3 زنداني درنظرگرفته شده بود،
ولي در ورود متوجه شدم كه در هرسلول حدود 15نفر هستند يعني بهجاي 36 نفر حدود
200 نفر درآن بند بودند. هواداران ساير گروههاي سياسي هم در يكي از اتاقهاي زيرهشت
بودند و حدود 25 تا 30 نفر ميشدند. ما به آنها غيرمذهبي ميگفتيم و نه چپ. چون آنها
عمدتاً موضع چپ بهمعناي مخالف يا اپوزيسيون رژيم نداشتند. در ميان آنها تودهايها
و اكثريتيها هيچ مرزي با رژيم نداشتند و عيناً مثل رژيم، ما را مسبب جنايتهاي رژيم
قلمداد ميكردند. يعني جاي جلاد و قرباني را عوض ميكردند و اين اوج خيانت آنها بود.
اما ما در زندان سعي ميكرديم تضادهاي خود را با آنها فعال نكنيم و همواره در مقابل
رژيم آنها را بهسمت خودمان ميكشيديم و اجازه نميداديم كه رژيم از اين تضاد سوءاستفاده
كند.
بهعلت تراكم خيلي زياد، درِ سلولها به راهرو
باز بود و بچهها خارج از سلول يعني در كل بند مستقربودند. براي خواب نيز جاي هركس
مشخص ميشد و اينجا هم مانند ”اوين“ بايستي مثل ساردين كنار هم چيده ميشديم تا بتوانيم
بخوابيم فقط فرقش اين بود كه تعداد آنقدر نبود كه خواب را نوبتي كنيم. براي اينكه جلو
سرويس و حمام و يا محلهاي تردد، هميشه افراد ثابتي نباشند و همه بهتساوي بتوانند
استراحت مينيمم داشته باشند، جاهاي مختلف بند بهطور هفتگي چرخشي بود. اما سلول و
تختها را بهطور ثابت براي مادران و كودكان و بيماران درنظر گرفته بوديم.
اگر در ورود بهزندان جديد، دشمن ما را ارزيابي
ميكرد، ما هم بهنوبة خودمان دشمن را ارزيابي ميكرديم. من هم بهمحض ورود بهبند
مجرد، اول تلاش كردم جاسوسها را شناسايي كنم. مسئول بند زن بريده و خائني بهاسم
”سيما“ بود، چهرهيي بيرنگ و پيشاني بلند و چشماني كمرنگ با پلكهاي پفكرده داشت. از
فاصله كه چشمانش را نگاه ميكردي مثل يك خط ديده ميشد. يك عينك پنسي نيز ميزد و بهاين
ترتيب بهخصوص با آن صورت بيرنگ و بياحساس، خيلي شبيه به”گشتاپو“هايي بود كه
در فيلمها ديده بوديم. بههمين جهت اسم او را ”گشتاپو“گذاشته بوديم و همه اورابه
اين اسم ميشناختند او جاسوس مستقيم ”حاج داوود“ جلاد بود.
يكيدو نفر ديگر هم بودند كه بلافاصله ميشد آنها را
بهعلت شباهتشان بهزنان پاسدار تشخيص داد. نگاه سرد و بيروح و بيعاطفه و پركينه.
عجيب بود، هركس با خميني و در صف او قرار ميگرفت عيناً مثل خود او ميشد و بهاساني
قابلتشخيص بود.
در ورود بهبند، ”منصوره فتاحيان“ كه از زمان دانشجويي
او را ميشناختم و در انجمن و فعاليتهاي مختلف او را ديده بودم باخوشحالي نزد من آمد.
ازديدنش خيلي خوشحال شدم اين ظاهراً عجيب است كه آدم در زندان از ديدن دوست و آشنايي
خوشحال شود درحاليكه قاعدتاً بايستي ناراحت بشود. اما فكر ميكنم در رژيم خميني اين
احساس منطقي يا لااقل قابلفهم است. نميتوان خوشحال نشد چون او را زنده ميبيني و اين
بر احساس تأسف از اين كه او را در بند و زندان ميبيني، پيشي ميگيرد. عجب! پس ”منصوره“
هم دستگير شده است! ”منصوره“ مرا دربارة شرايط بند، برنامهها و وضعيت نفرات تا آنجا
كه لازم بود، توجيه كرد.
يكيدوتا از بچههاي غيرمذهبي را هم ميشناختم كه
در ”اوين“ بودند و قبل از من به”قزل“ منتقل شده بودند با يكي از آنها رابطة نزديكتري
داشتم، هم بهد ليل آشنايي از”اوين“ و هم اين كه او هم نرس بود. بدليل همين رابطه
قرارشد اگر مسألهيي را بخواهيم باآنها هماهنگ كنيم يا هرنكتهيي داشتيم از طريق
او بهنفراتشان منتقل كنيم. در ”قزل“ هم مثل ”اوين“ هيچكس از پروندة كسي سؤال نميكرد
وكسي هم راجع بهاين موضوع با كسي صحبت نميكرد. چون اطلاعات اضافي نه تنها لازم
نبود، بلكه خطرآفرين بود.
همان روز اول ورودم
بهبند و موقعي كه كنار ”منصوره“ نشسته بودم ”گشتاپو“ آمد وگفت تو كه پرستاري، مسئوليت
دارويي بند را بگير چون نفر قبلي بهبند عمومي رفته. من فكر ميكردم اين همكاري با
رژيم است و ميخواستم جواب منفي بدهم اما ”منصوره“ اشاره كرد كه بپذيرم و من پذيرفتم.
بعد ”منصوره“ و بقية بچهها خيلي ابراز خوشحالي كردند و گفتند خوب شد. چون اگر قبول
نميكردي، اولاً اينها كسي ازخودشان را ميگذاشتندكه براي بيماران كاري نميكرد، ثانيا،
تو ميتواني از اين طريق گاهي بهبهد اري زندان تردد كني و خبر بياوري.
در اين بند هواخوري
نبود. يعني آن محوطة مشترك بين ما و بند8 را كه ظاهراً هواخوري اين بند بود، باز نميكردند
و درنتيجه هواخوري نداشتيم و بچهها اجباراً لباسهايشان را در همان سلول خشك ميكردند.
جالب اين كه در اين سلول كوچك، بچهها با ابتكارات خودشان امكانات 15نفررا تقريباً
تأمين كرده بودند. نزديك سقف بهد يوار ميخ زده و طناب كشيده بودند كه لباسها راآنجا
خشك ميكردند. طنابها و سبدهاي لباسهاي خيس از كيسههاي نايلكس بافته شده بود.
از پارچههاي لباس كهنه جا مسواكي و جاي جوراب و خلاصه خيلي چيزهاي ديگر درست كرده
بودند و همه اينها را طوري بهد روديوار بند زده بودندكه فضاي سلول را هم اشغال
نكرده بود. ولي بههمين دليل كه بچهها از هواخوري و آفتاب محروم بودند و همه
كنار هم و فشرده زندگي ميكردند، بيماري قارچ بهشدت شيوع پيدا كرده بود. بچهها
سعي ميكردند هركس را كه قارچ ميگيرد، بهلحاظ وسايل و امكانات ايزوله كنند ولي اين
كار بهعلت تراكم و فشردگي زياد بهطور كامل عملي نبود.
يكروز گذشت و روز بعد گفتند دكتر براي ويزيت بيماران
ميايد. گويا هفتهيي يكبار دكتر بهد اخل بند ميامد و كساني كه بيمار بودند بهاو
مراجعه ميكردند. طبعاً منهم بهعنوان مسئول درماني بند ميبايست در ويزيت همراه
دكتر باشم. پزشك، دكتر ”الف“ از درباريان شاه بود و حالا كه زنداني شده بود، براي
رژيم كار ميكرد و بهاصطلاح تواب بود. با ديدن من گفت شما همان نفر جديد پرستار هستيد؟
گفتم بله، گفت آيا حاضريد بهبهد اري بياييد و آنجا كاركنيد؟ اين حرف بهمن
خيلي برخورد و درجا با لحن تندي گفتم نخير! و او همين را به ”داوود رحماني“ منتقل
كرد. بعداً بچهها خيلي ناراحت شدندكه چرا جواب منفي دادم چون اين يك موقعيت خوب براي
نفوذ و بهد ست آوردن امكانات و ارتباط با ساير قسمتهاي زندان بود و افراد سرموضع
خودمان نيز در بهد اري كار ميكردند. ولي من اين را نميدانستم.