شاملو شعر «عشق عمومي» را در سال 1334 پس از پرپرشدن بسياري از يارانش, ازجمله مرتضي كيوان, سرود كه به دست ماْموران حكومت كودتا به خون غلتيدند؛ در سالي كه آوار سنگين آن را در شعر «نگاه كن» اين گونه بازگو مي كند:
«سال بد/ سال باد/ سال اشك/ سال شك.
سال روزهاي دراز و استقامتهاي كم؛
سالي كه غرور گدايي كرد.
سال پست / سال درد/ سال عزا/ سال اشك پوري/ سال خون مرتضا...»
(ازچپ: مرتضی کیوان، شاملو، نیما، کسرایی، ابتهاج)
«عشق عمومي» يكي از شعرهاي مجموعۀ «هواي تازه» است كه شامل شعرهايي است كه شاملو در سالهاي 1326تا 1335 سروده است:
«اشك، رازيست/ لبخند، رازي ست/ عشق، رازي ست.
اشكِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
*
قصه نيستم كه بگويي/ نغمه نيستم كه بخواني/ صدا نيستم كه بشنوي/
يا چيزي چنان كه ببيني/ يا چيزي چنان كه بداني.
من درد مشتركم
مرا فرياد كن...
*
نامت را به من بگو/ دستت را به من بده/ حرفت را به من بگو/
قلبت را به من بده.
من ريشههاي تو را دريافته ام/ با لبانت براي همۀ لبها سخن گفته ام/
و دستهايت با دستان من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گريسته ام/ براي خاطر زندگان,
و در گورستان تاريك با تو خوانده ام/ زيباترين سرودها را
زيرا كه مردگان اين سال/ عاشق ترينِ زندگان بوده اند... 1334»
شاملو در يكي دو مصاحبه دربارۀ اين «درد مشترك» سخن ميگويد, از جمله در گفتگويي كه در 20مرداد سال 1358 زير عنوان «سندباد در مرگ» (از «شبانه ها» تا «هجراني ها») در روزنامه «بامداد» به چاپ رسيد:
«من از درد خودم فرياد زده ام و البته كه چنين است. مگر مي توان از درد ديگري فرياد زد و در ضمن صميمي و صادق نيز بود! امّا اگر درد من درد تو نيز بوده؛ اگر درد من درد مشترك بوده, پس در همان حال "درد مشترك" را فرياد زده ام».
شاملو در گفتگويي كه در نشريه «انديشه و هنر», شماره 2, فروردين 1344 («ويژه نامۀ الف. بامداد») به چاپ رسيد, در همين باره با اشاره به مردم مي گويد: «من اگه انسان باشم, نمي تونم از درد شما غافل باشم؛ نمي تونم. توي عاشقونه ترين شعرهاي من يه عقيدۀ اجتماعي پيدا مي كنين, چرا؟ براي اين كه من دور نيستم از جامعه ام. من همراه جامعه هستم. من حس مي كنم جامعه ام رو. و اين اصلاً تختۀ پرش منه».
شاملو در «شعري كه زندگي ست», از سروده هاي سال 1334 كه در مجموعه «هواي تازه» به چاپ رسيد, دربارۀ اين «تختۀ پرش» شاعر، روشن تر سخن مي گويد:
«موضوع شعر شاعر پيشين/ از زندگی نبود/
در آسمان خشك خيالش, او/ جز با شراب و يار نميكرد گفت و گو.
او در خيال بود شب و روز/ در دام گيس مضحك معشوقه پايبند,
حال آن كه ديگران/
دستي به جام باده و دستي به زلف يار/
مستانه در زمين خدا نعره ميزدند!
*
موضوع شعر شاعر/ چون غير از اين نبود/ تاٌثير شعر او نيز/چيزي جز اين نبود:
آن را به جاي متّه نمي شد به كار زد، در راههاي رزم/
با دستكار شعر/ هر ديوصخره را / از پيش راه خلق/ نمي شد كنار زد.
يعني اثر نداشت وجودش/ فرقي نداشت بود و نبودش/
آن را به جاي دار نميشد به كار برد.
حال آن كه من/ به شخصه/ زماني/ همراه شعر خويش
همدوشِ شنجويِ كره يي/ جنگ كرده ام
يك بار هم "حميدي شاعر" را/ در چند سال پيش/
بر دار شعر خويشتن/ آونگ كرده ام...
*
موضوع شعر/ امروز/ موضوع ديگري است...
امروز/ شعر/ حربۀ خلق است/ زيرا كه شاعران/
خود شاخهيي ز جنگل خلقاند/ نه ياسمين و سنبل گلخانۀ فلان.
بيگانه نيست/ شاعر امروز/ با دردهاي مشترك خلق:
او با لبان مردم/ لبخند مي زند,/ درد و اميد مردم را/ با استخوان خويش/
پيوند مي زند...
*
الگوي شعر شاعر امروز/ گفتيم: زندگي ست!
از روي زندگي ست كه شاعر/ با آب و رنگِ شعر/
نقشي به رويِ نقشه ديگر/ تصوير مي كند:
او شعر مي نويسد:/ يعني،/ او دست مي نهد به جراحات شهر پير؛/
يعني،/ او قصه مي كند/ به شب/ از صبح دلپذير.
او شعر مي نويسد,/ يعني،/ او دردهاي شهر و ديارش را/ فرياد مي كند؛
يعني،/ او با سرود خويش/ روانهاي خسته را/ آباد مي كند.
او شعر مي نويسد,/ يعني،/
او قلبهاي سرد و تهي مانده را/ ز شوق/ سرشار مي كند.
او شعر مي نويسد,/ يعني،
او افتخارنامۀ انسان عصر را/ تفسير مي كند؛
يعني،/ او فتحنامه هاي زمانش را/ تقرير مي كند.
اين بحثِ خشكِ معنيِ الفاظ خاص نيز/ در كار شعر نيست،/
اگر شعر زندگيست.
ما در تكِ سياه ترين آيه هاي آن/ گرمايِ آفتابيِ عشق و اميد را
احساس مي كنيم.
كيوان/ سرود زندگياش را/ در خون سروده است؛
(وارتان سالاخانیان)
وارتان/ غريو زندگي اش را/ در قالب سكوت,
امّا, اگرچه قافيه زندگي/ در آن
چيزي به غيرِ ضربۀ كشدار مرگ نيست,
در هر دو شعر/ معنيِ هر مرگ/ زندگي ست (1333)».