يكي ديگر از همسلوليهاي من،”كبري عليزاده“ بود كه
او هم همكلاسيام بود.”كبري“، دختري ساكت و بسيار زحمتكش و فوق العاده محجوب بود
و بيماران خيلي او را دوست داشتند. در دورة دانشجويي چون موهاي صاف براقي داشت و فرقش
را از وسط باز ميكرد و چهرة استخواني و ظريف و پوستي سبزه داشت، اسم او را سرخپوست
گذاشته بوديم و در جمع خودمان در خوابگاه دانشجويي، گاهي كه دور هم جمع ميشديم، يك
نوار دورسرش ميبستيم با سروصدا، اداي رقص سرخپوستها را درمياورديم و تفريح ميكرديم
و حالا آن سرخپوست كوچك در مقابل من بود. در سلول و با پاهايي آشولاش، اما در نگاهش
همان برق هميشگي، برق محبت ميدرخشيد.
”كبري“ هم درخيابان دستگير شده بود. حين دستگيري مداركي را كه با خود داشت
خورده بود و پاسدارها نتوانسته بودند بهانها دست پيدا كنند. بهاين جهت كينة
شديدي نسبت بهاو داشتند و او را از همان لحظه زير شكنجه برده و پاهايش را متلاشي
كرده بودند، چنان كه تا مدتها نميتوانست راه برود. موقعي كه من او را ديدم تازه كمي
بهتر شده بود و با كمك افراد ديگر و كمي هم با اتكاي كنار كف پايش راه ميرفت. پايش
عفوني شده بود و امكان رسيدگي به او را در سلول نداشتيم. پاهايش طوري بود كه حتماً
بايد عمل پيوند انجام ميشد خودش ميگفت مرا عمل نميكنند، بازجويم گفته كه اعدامي هستم
چون شمالي هستم. پاسداران از شماليها كينة عجيبي داشتند و ميگفتند شماليها همه ضدانقلاب
هستند،چرا كه در شمال، هواداران مجاهدين از همه جا بيشتر بودند.
”كبري“ گفت بهمحض اين كه پايم بهشكنجهگاه رسيد، شكنجهگر گفت اول صد
ضربه فقط براي شمالي بودنت ميزنم و يك نفس زد و بعد گفت حالا سهم خودت را ميزنم
كه من هم بهرويش تف كردم. تنها كسي كه چند ساعت در شكنجهگاههاي رژيم بوده باشد
و يا فقط 5، 6 ضربة شلاق خورده باشد، ميتواند بفهمد كه تف كردن بهروي بازجو، آن
هم بعد از خوردن صدضربه شلاق يعني چه!
”كبري“ را چند بار براي بازجويي بردند و بههمان پاهاي مجروح و روي همان
زخمها مجدداً كابل زدند. يكبار بعد از بازگشت از بازجويي گفت، ”تهمينه“ را ديدم،
در اتاق بازجويي بود و فقط توانستم بهاو بگويم كه با هنگامه در يك سلول هستيم. بهاو
گفتم آيا باز هم امكان دارد كه او را ببيني گفت شايد و من نامهيي در يك كاغذ كوچك
براي تهمينه نوشتم و گفتم كه اگر او را ديدي در فرصتي بهاو بده. البته در زندانهاي
خميني، آن هم زير بازجويي، از قلم و كاغذ خبري نيست و من يك تويي خودكار و مقداري
كاغذ را موقعيكه براي بازجويي رفته بودم از اتاق بازجو كش رفته بودم و آنها را در
لبة پنجره بالاي سلول پنهان كرده بودم و از آنها براي مواردي از اين قبيل استفاده
ميكرديم. فكر كردم بهتر است يك نامه هم آماده داشته باشم كه اگرخودم به هر دليلي
با ”تهمينه“ روبرو شدم به او بدهم در نامه باز هم از وضعيت خودم و اخبار و اطلاعات
و دستگيريهاي جديد برايش نوشته بودم و در جيبم بهصورت لولة كوچكي گذاشته بودم و
مترصد فرصتي بودم. فرصتي كه بهطور اتفاقي بهد ست آمد. بهاين ترتيب كه:
”زهرا“ اغلب در حمام
حالش بههم ميخورد، يك روز همراه با زبيده او را براي حمام برده بودند كه ناگهان
در سلول را بهشدت كوبيدند و يك پاسدار گفت هنگامه سريع بيرون بيايد. من بهسرعت
هرچه داشتم پوشيدم و از بچهها خداحافظي كردم چون صدا كردن اينطوري اغلب برگشت نداشت.
وقتي بيرون آمدم، پاسداري كه مرا صدا زده بود گفت سريع دنبالم بيا! كه رفتم. مرا به
راهرو پشتي برد و در يك سلول را باز كرد كه درواقع هواخوري بند بود، فقط سقف نداشت.
ديدم ”زبيده“ بالاي سر زهرا كه كبود شده و افتاده، نشسته، تا مرا ديدگفت ”زهرا“ دارد
ميميرد گفتم كه تو بيايي چون دكتر نيست. آن پاسدارگفت چهكار كنم؟ بهاو گفتم يك
سرنگ و يك آمپول واليوم بياور! كه رفت بياورد. در هواخوري اولين چيزي كه ديدم لباسهايي
بودكه آويزان بود و سارافون چهارخانه قهوهيي كرم ”تهمينه“ نيزآنجا بود، به”زبيده“
گفتم سر او را اينطوري نگهدار و بلند شدم و در همين حال نوشتهيي راكه در جيبم آماده
بود در جيب سارافون ”تهمينه“ گذاشتم و از اين خوششانسي كه پيش آمده بود خيلي از خدا
تشكر كردم. بعد از تزريق، وضعيت زهرا بهتر شد و رنگش بهحالت عادي برگشت پاسداركه
اين را ديد گفت يك نفر ديگر هم داريم كه حالش خوب نيست، او را هم ببين چون دكتر معلوم
نيست كي بيايد و مرا بهسلول ديگري برد كه خواهري باردار آنجا بود و زير شكنجه قرار
گرفته و حالش خوب نبود. بهپاسدار گفتم برو وكمي آبقند بياور، در اين فاصله با او
صحبت كردم، وقتي از من مطمئن شد، گفت همسرم را كه زير شكنجه دربوداغان شده بود نشانم
دادند، براثر آن شوكه شدم. وقتي پاسدار آمد گفتم او باردار است و ضعف جدي دارد، برايش
كمپوت و شير و از اين چيزها بياور! كه رفت و آورد. لازم است توضيح بدهم كه اين پاسدار
يك مورد استثنايي بود كه خيلي بهثواب و گناه و مسائل شرعي پايبند بود و مثل ”زبيده“
خيلي حاليش نبود كه نبايد اين كارها را بكند و بهصورت يك نگهبان شيفت تنظيم ميكرد.
بچهها هم برنامة شيفتهاي او را درآورده و بعضي چيزها را از طريق او بهد ست
مياوردند مثلاً اغلب براي بيماران در زمانهاي شيفت او شير و شكر و مواد ميگرفتيم
كه البته اين موضوع هم زياد دوام نياورد او را جابهجا كردند.
به ماجراي ”كبري“ برگردم. مدتي بعد ”كبري“ را از
سلول ما بردند، درواقع او را براي تيرباران بردند، ولي ما نميدانستيم و بعدها كه بهبند
عمومي رفتيم، اين را فهميديم. آري، آن دخترك كوچك سرخپوست باآن لبخند قشنگ و محجوب
كه هميشه برلب داشت بهنزد خدايش رفته بود. او درسكوت و در اوج مظلوميت بدون اينكه
خانوادهاش بدانند كجاست و چه بهسرش آمده تيرباران شد اما داغ تسليم را بر دل سياه
دژخيمان گذاشت. بعدها فهميدم كه برادر كوچك او را هم با فاصلة كمي از او در شمال
اعدام كردهاند.