به بهانهی مرگ خمینی
بگذار زبـان
جهان را کلمه و اندیشه کند
بگذار سالهای واژهناک
سخن بگویند
آن را که شوکت درخت را
مشق «دار» کرد
و شاخساران را
قاتل شقایق!
آن که شکوه «شرم» را
شکست انسان خواست!
بگذار سالهای تکهتکه شدن گرد آیند
بگذار آب و آتش
سخن بگویند
باد و خاک
به زبان آیند...
بگذار آبشار ستارگان و
گیسوان ماه و
یـال خورشید
معناهای تیرباران شده را بر شانههای زمین افشانند...
و سالهای واژهناک
سخن بگویند
آن را که الفبای زندگی
در سلولهایش خـزه بود
و خونش
جوبـار سنگ.
در کاوش زمین
بگذار عاشقانههای شرحه شرحه گرد آیند
اعماق آسمانها را
ابر و باران و پرنده به زبان آیند
ز آن که چشمانداز پنجرهاش
کرانههای اعصار غـبـار،
شاخسار باغش
آشیان تاریک بوف،
کوچه ـ سار اشتیاقش
پگاهان «دار» زای.
بگذار پنجرهها سخن بگویند
مشاطهگری را که
گورستان را در خیابان آراست
و میدان را
برج میعاد رؤیاکش شهر کرد
تا مرگ
بهشت گمشدهی «بعثت انسان!» باشد؛
ـ آن که شوق بیداری صبحش
صلیب بر شانهی پیامبران ـ
بگذار آزادی
سرود نگسستن ما را
عاشقانههای اندیشه کند
و سالهای واژهناک
سخن بگویند
ز آن که از آغاز هم با ما نبود
تهی از آب بود و باد
تهی از خاک بود و آتش
تهی از انسان...
ـ آن که مردارش
شرهییست در مغاک خـزه...
5خرداد 94.