۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

انجمن نجات ايران .آقا عزيز پامناري

آقا عزيز پامناري (شاهزاده عزيزالله ميرزا) نواده فتحعلي شاه قاجار بود و از پهلوانان و لوطيهاي تهران در دوره انقلاب مشروطه. دستهاي آقاعزيز از بالاي انگشتان قطع شده بود. در اين باره روايتهاي مختلفي نقل مي كردند. ازجمله اين كه به دنبال يك نزاع در فرحزاد, شاهزاده را پيش نظام الملك, حاكم تهران, بردند. نظام الملك دستورداد او را به فلك ببندند و چوب بزنند. آقاعزيز دست به ششلول برد و كار بالاگرفت. خبر با ناصرالدين شاه رسيد. دستور داد دستانش را از بالاي انگشتان قطع كنند.

اميراعظم (اميرخان سردار) كه او نيز از پهلوانان و از دوستان آقاعزيز بود, در سال 1286شمسي حاكم گيلان شد. به فرمان او افصح المتكلّمين, مدير روزنامه «خيرالكلام» را, كه در رشت منتشر مي شد, به فلك بستند و چوب زدند. علي اكبر دهخدا در روزنامه «صوراسرافيل» شعري را, در اين باره سروده بود, چاپ كرد و اين شعر بر سر زبانها افتاد و خشم اميراعظم را برانگيخت و از دوستش آقاعزيز خواست كه سراينده شعر را گوشمالي دهد. آقاعزيز نيز يكي از نوچه هايش به نام «پهلوان داوود» را ماٌمور كرد كه دهخدا (دَخو) را تنبيه كند.

دكتر محمد دبيرسياقي در خاطراتش اين داستان را از زبان مرحوم دهخدا چنين نقل مي كند:

«مرحوم دهخدا براي نگارنده حكايت كردند كه يك روز صبح در اداره روزنامه (صوراسرافيل) نشسته بودم كه مرا از پيام اميراعظم و تصميم آقاعزيز مطّلع ساختند. دانستم كه ماٌموريت پهلوان داوود را با سرسپردگي و اعتقادي كه به مراد خود دارد اگر شوخي و دست كم بگيرم به نابودي و كشته شدن خود كوشيده ام. به عبارت بهتر, دريافتم كه اين موضوع با محاكمه مجلس يا تهديد مستبدّان, مثقالي هفتصد دينار فرق دارد. بايد به فوريت چاره يي بينديشم. همان ساعت از مرحوم ميرزا قاسم خان صوراسرافيل, يكي از دو مدير روزنامه ”صوراسرافيل“ خواهش كردم كه موافقت كند براي اداي نذري كه دارم به حضرت عبدالعظيم برويم. پذيرفت و با درشكه اش به حضرت عبدالعظم رفتيم و پس از زيارت و صرف ناهار به تهران برگشتيم. در مراجعت گفتم كاري در كوچه سادات اخوي, واقع در سرچشمه, دارم, چه مي دانستم كه منزل آقاعزيز در آنجاست.

با مرحوم صور به منزل آقاعزيز وارد شديم. حياطي بود كه حوض آبي در وسط داشت و پلكاني در آن سوي حوض به اتاقي منتهي مي شد. به اتاق رفتيم. خوانچه مانندي در وسط اتاق نهاده بودند كه در آن كيسه توتونها و چپقهاي متعدد بود و عده يي از مريدان و داش مشديها دور خوانچه به حالات مختلف نشسته بودند. دري از اين اتاق به اتاق ديگر باز مي شد و آقاعزيز در اتاق دوم بود. به آن اتاق هدايت شديم. اقاعزيز در صدر اتاق نشسته بود و چند تن از مريدان هم گرد او بودند. سلام كرديم و من رفتم كنار دست او نشستم و اشاره كردم ميرزا قاسم خان در جانب ديگر او نشست. البته كسي از اسم و رسم و علت آمدن ما سؤال نكرد, زيرا در خانه جوانمردان رسم نيست كه از كسي بپرسند چرا آمده اي؟

پس از چند دقيقه رو به آقا عزيز كردم و گفتم: ما از راه دور آمده ايم و چيزي نخورده ايم اگر ممكن است دستور دهيد نان و پنيري براي ما بياورند. آقا عزيز به يكي از حاضران گفت: برو ببين چه حاضر داريم, بياور. او رفت و در زمان كوتاهي در يك سيني قدري نان و پنير و ظرفي ماست آورد و پيش ما نهاد. من لقمه يي برداشتم و از ميرزا قاسم خان كه در حيرت و شگفتي فرورفته بود به اشاره خواستم كه او هم لقمه يي بردارد و بخورد. پس از تناول لقمه, رو به آقاعزيز كردم و گفتم: من با شما كار محرمانه يي دارم. گفت: اينها كه در اتاقند همه محرمند, مي توانيد هرچه بخواهيد در حضور آنها بگوييد. گفتم: بلي, ولي كار من از نظر خودم محرمانه است. سربرداشت و به حاضران گفت: بچه ها! چند لحظه به آن اتاق برويد. چون رفتند گفتم: اول بدانيد كه من ميرزا علي اكبر دهخدا هستم. آقاعزيز با كمي تغيّر و لحن تند گفت: شما كه كار خودتان را كرديد, ديگر از من چه مي خواهيد؟ مي توانيد برويد. آزاديد (البته مراد او اين بود كه قبل از معرفي خودم, نان و نمك او را خورده بودم و برطبق آيين جوانمردي, ديگر نمي توانست خود يا يكي از مريدانش آسيبي به من برساند). گفتم: از خودم ايمن شده ام اما حالا من با شما كار دارم.

دهخدا در دنبال تقريرات خود افزود كه آقاعزيز تمام مدت دستهاي خود را زير عبا پنهان نگاه مي داشت و شرم زده بود و من علت قطع انگشتان دست او را مي دانستم با آن شور وطن پرستي و منطق حمايت از محرومان و مظلومان و حضور ذهني كه داشتم شرحي ساده اما مؤثّر بيان كردم و او را توجه دادم كه قطع انگشتانش معلول بيعدالتي و خودكامگي و ستم است.

گفتم: وارسته يي چون تو با اينهمه مقام معنوي و مريدان با ارادت قلبي چرا بايد درنتيجه بيعدالتي و سهل انگاري عمري خجلت ببرد و دستان بي انگشت خود را چون دزداني كه درباره آنها اجراي حدّ شده است, از آشنا و بيگانه, پنهان كند. خلاصه, آنچنان با او از زشتي اَعمال مستبدّان حاكم و فوائد آزادگي و آزاديخواهي سخن گفتم كه يكباره دلِ آگاه و انديشه دوربين و نيّت پاك خود را با خضوع و اعتقاد كامل به مشروطه خواهي سپرد و قول مساعدت به آزاديخواهان, درحدّ امكانات خود داد.

دهخدا مي فرمود بارها در حوادث مشروطه شاهد بودم كه سرسپردگان و مريدان آقاعزيز با زبان و قدم, نهضت را ياري مي دادند و مخالفان را از ميدان به درمي كردند».

          (برگي از كتاب «خاطرات» دكتر محمد دبيرسياقي)