۱۳۹۴ تیر ۱, دوشنبه

ان تو



تن تو


دشنهی دژخیمان نتواند
ماری افتد از پشت
تن تو دنیای از چشم است
تن تو جنگل بیداریهاست
همچنان پا برجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کن در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب
پسر جنگل عیاریها
در مصاف نان و تیغهی شمشیر
میان سبز
خیمه میبست برای شفق فرداها
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دست آن همسایه
که برای پسرش جشنی برپا دارد
گل زخم تو
ویران گر این شادیهاست
تن تو سلسلهی البرز است
اولین برف سال
بر دو کوه پلکت
خواب یک رود ویران گر را میبیند
در بهار هر سال
دشنهی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است 

 خسرو گلسرخی