۱۳۹۴ تیر ۱۲, جمعه

چشم در چشم پرندة كوچك، گوريل وحشي را فراري داد! ادامه 40

ايران-زنداني سياسي
ايران-يكي از كشورهاي است،كه تا كنون بخاطر نقض حقوق بشر بويژه اعدام زندانيان سياسي بيش از 60 بار بوسيله كمسيون حقوق بشر ملل متحد محكوم شده است،
در ايران ،تا كنون 120000 از زندانيان سياسي اعدام شدند،
دردوران آخوند روحاني اعدامها همچنان ادامه دارد،
خاطران زنداني كه در زير ملاحظه ميكنيد،بوسيله مجاهد خلق هنگامه حاج حسن كه 3 سال از سال 60 زنداني بوده است،نوشته شده است،اين كتاب به زبان انگليسي و فرانسوي و ايتاليايي و سوئدي و عربي تجرمه شده است،

ادامه كتاب چشم در چشم هيولا
يكروز ”حاج داوود“ باه‌مان نعره و خرناسه گوريل مانندش وارد بند شد. ه‌مه منتظر بوديم ببينيم كه اين بار ديگر نوبت كيست؟ نفراتي كه معمولاً جيره داشتند ه‌مواره آماده بودند، ولي ”حاجي“ اين بار سمت آنه‌ا نرفت، ناگه‌ان ‌به‌‌سمت ”عاتقه“ كه ”عطيه“ را دربغل داشت و چادرش را دور او پيچيده بود برگشت. ”عاتقه“ متوجه شد و بي‌اختي‌ار بلند شد و ايستاد، انگار با غريزة مادري، خطري كه كودكش را تهديد ميكرد، دري‌افته بود. او را م‌حكمتر در آغوشش فشرد. ”حاج داوود“ كه راستي مثل گوريل ه‌يكل گنده و چاق و بلندي ه‌م داشت پنجه ترسناكش را ‌به‌‌سمت بچه دراز كرد و پشت گردن او راگرفت و در ه‌مان حال و با لحن لمپني‌اش گفت: «حالا ديگه بچه منافقا رو با نوحة آهنگران ميرقصوني؟! چرا با سروداي سازمان نميرقصه؟! وقتي بردمش زيرهشت رقصيدن ي‌ادش ميره»، ه‌مه ايستاده بوديم و با خشم و ناباوري ‌به‌”حاجي“ نگاه ميكرديم، آي‌ا درست شنيده‌ايم؟ آي‌ا اين جلاد احمق ميخواهد بچة 10ماه‌ه را براي تنبيه ‌به‌‌زيرهشت ببرد؟ البته ميدانستيم كه اين براي شكستن مادر بود.
در اين هنگام ”عاتقه“ با قدرت و جسارتي كه يك مادر، وقتي خطري را براي فرزندش حس ميكند، پيدا ميكند، از جا پريد و با يك حركت سريع ”عطيه“ كوچولو را از پنجه‌ه‌اي غولآساي ”حاجي“ بيرون كشيد و با تمام قدرتش فري‌ادزد: «كثافته‌ا! چه ميخواه‌يد؟ پدرش را شكنجه كرديد و كشتيد، ما را اسير كرده‌ايد حالا بچه 10ماه‌ه را ميخواه‌يد شكنجه كنيد؟ از خدا شرم كنيد! كثافته‌ا! فكركرده‌ايد كه كي هستيد؟! تو و آن مادهسگه‌ايي كه ‌به‌‌تو گزارش داده‌اند، مگر از روي جنازه من بگذري كه دستت ‌به‌‌بچه‌ام برسد. ”عاتقه“ ه‌مينطور يكنفس جيغ ميزد و فحش ميداد. ”حاجي“ كه ديد اوضاع خيلي ‌به‌‌ه‌م ريخته و ه‌مه ايستاده‌اند و با غرش و خشم ‌به‌او نگاه ميكنند و عنقريب است كه كنترل بند از دستش دربرود، خواست خودش را از تكوتا نيندازد و شروع كرد ‌به‌‌زمين و زمان و منافق و ه‌مه فحش دادن و در ه‌مين حال چشمش ‌به‌طرف ”اختر“ چرخيد.
نميدانم در درون اين جلاد چه گذشت كه نگاهش روي ”اختر“ قفل شد. مثل درنده‌يي كه ناگه‌ان شكار خود را در چند قدمي‌اش ببيند. شايد ميخواست شكست مفتضحانه‌اش از ”عاتقه“ را با دريدن ”اختر“ بپوشاند.”روز‌به‌“ كوچولو كه تا آن موقع كنار مادرش ايستاده بود، آرام خودش را جلو مادرش كشيد و جلو او ايستاد و در حاليكه قدش تا زانوي مادرش ميرسيد، دسته‌ايش را باز كرد و آنه‌ا را ‌به‌صورت حائلي براي مادرش قرار داد، بدون اينكه در چهره‌اش كمترين اثري از ترس ديده شود. ‌به‌‌جاي ترس، هرچه بود، خشم و جسارت بود و چشم در چشم آن گوريل وحشي دوخته و ‌به‌ان خيره شده بود.
اين عجيبترين نگاه‌ي است كه تا ‌به‌حال ديده‌ام، نميدانم در برق آن نگاه عجيب چه بود كه آدم احساس ميكرد دژخيم با سنگينترين ته‌اجم روبرو شده و آشكارا جا زده است. انگار ه‌مة حرفه‌ايي را كه تا دقايقي پيش ”عاتقه“ در دفاع از كودكش فري‌اد كشيده بود، اين يكي با نگاه خاموشش بازگو ميكرد، در آن نگاه عجيب، آدم انگار فري‌اده‌اي درگلومانده پدرش را در زير شكنجه ميشنيد. هر چه بود، ”حاجي“ ديگر ي‌اراي ايستادن در مقابل ”روز‌به‌“ كوچولو و نگاه خيرة او را نداشت.
 درحاليكه آثار ضعف و شكست در صداي منحوسش كه بي‌اختي‌ار پايين آمده بود، پيدا بود گفت: حالاديگه بچه‌ه‌اتونو مي‌اندازين جلو كه دست ما رو ببندين؟ نشونتون ميدم! و با اين تهديد از در بيرون رفت. توا‌به‌ا و جاسوسه‌ا ه‌م كه ديدند هوا خيلي پس است. از ترس ‌به‌اتاق خودشان گريختند و در را بستند و تا مدتي آفتابي نشدند. آن روز من ‌به‌‌چشم خودم ديدم كه مهر و عاطفه مادر و فرزندي در عين پاكي و لطافت، چقدر قدرتمند است و چگونه گوريل وحشي‌اي را ازپا مي‌اندازد. البته ما ميدانستيم كه اين پيروزي، از سوي دژخيم بي پاسخ نخواهد ماند