كولاك زوزهكشان، بر پيكرش فرود مي آمد. آسمان خاكستري، برف را مشت مشت بر بالا پوشش فرو مي ريخت. زمين زير پايش، در زير انبوه برف، ناپديد شده بود. به سو نگاه ميكرد، جز كوههاي سفيد چيزي نمي ديد. در جلو، چند درخت شاخه هايش در زير انبوه برف پيهان گشته بود.
ديگر رمقي برايش نماند، باد بي رحمانه، شلاق سرما را به صورتش مي نواخت، دستانش بي حس شده بود. پاياهايش توان گام برداشتن نداشت، لحظاتي ايستاد، به آسمان نگان كرد. گويا در پس ابرهاي تيره و خشمگين در پي ندايي خدايي بود.
ناگاهان زانوش لرزيد، صورتش، سرماي برف نشسته بر زمين را حس كرد، آرام سرش را برگرداند. هوشنگ، خاموش در كناش افتاده بود.
هوشنگ، هوشن، مي شنٌفي؟ چيز بگو... هوشنگ نخواب... فقط بيدار بمون ....
ميرزا، آرام با دست هوشنگ را تكان داد، لحن التماس، در صداي لرزان و ضعيفش، بيشتر آشكار شد:
مقاله در آدرس زير از سايت ايران افشاگر مطالعه كنيد