همهی ما که امروز برای پنجره مینویسیم روزی در دوران مدرسه، یا در نوجوانی
یا جوانی، از پنجره و نگاه کردن به خیابان یا کوچه، خاطرهای داریم، شاید آرزویی میکردیم.
شاید یکی از ما آرزویش این بود که دوبال داشت برای پرواز. و شاید میگفتیم ای آرزو،
کی محقق میشوی؟
بیشک این آرزوها در طول سالیان به آرزوهایی دیگر تحول پیدا کرده؛ به آرزوهایی
برای دیگران. امروز حتماً آن رؤیایی که میخواهیم از پنجرهی زندگی ببینیم، یک وطن آزاد
است. یک مردم بیجبر استبداد. اما پنجره امروز به ما میگوید: برای این آرزو، خودت هم
چیزی بپرداز. قلمی بزن. و وقتی فکر میکنیم میبینیم خیلی چیزها هست که به پنجره بدهیم،
و ندادهایم. حالا آن آرزو هست که نگاهمان میکند و میگوید: برای من چه کار میکنی؟ بنویس!.