۱۳۹۴ مرداد ۱۸, یکشنبه

انجمن نجات ایران .فصلي درجهنم - به روایت زندانی سیاسی، مجاهد خلق مصطفي نادري

فصلي درجهنم - به روایت زندانی سیاسی، مجاهد خلق مصطفي نادري 

انجمن نجات ایران 
تلويزيون العربيه در ادامه سلسله گزارشهاي خود از نقض حقوق بشر و جنايات رژيم آخوندي در ايران، بخشي را به گزارش زنداني سياسي مجاهد خلق كه بيش از ۱۲ سال را در سلولهاي سياهچالهاي آخوندها به سربرده اختصاص داد.
مصطفي نادري: من مصطفي نادري درسال ۱۳۶۰ دستگير شدم در پيچ شميران، تهران، قبل ازدستگيري من دانش آموز سال آخر دبيرستان بودم و در آنجا و قبل از دستگيري فروش نشريه مجاهدين ميكردم، و دكه صنفي داشتيم كه ارزاق عمومي را بين مردم فقير به صورت ارزونتر پخش ميكرديم و ميفروختيم، در روزي كه من دستگيرشدم در پيچ شميران از اتوبوس پياده شدم كه آنروز همه جوانهايي كه توي اتوبوس بودند، توي خيابان بودند، توي منطقه بودند، دستگير كردند. بعد از دستگيري من را آوردند كميته مشترك كه ميدان بهارستان بود و در آنجا حدود ۷۰۰-۸۰۰ نفر بوديم كه همان ساعتي كه من دستگير شدم، دستگير شدند، بعد بردند بازجوئي، درآنجا به من كابل زدند و گفتند چكار ميكردي در آن چهارراه، گفتم ميخواستم بروم خانه دوستم، كه ميزدند، ميگفتند ارتباط خودت را با مجاهدين يا با فدائيها، گروههاي چپ بگو. آنموقع جرم ما اين بود كه مشكوك، جوانهاي زيادي بودند، جواني بود كه عينك داشت، ميگفتند اينها روشنفكر هستند، يا كتابي دستش بود ميگرفتند اون رو، كه من را هم با آنها گرفتند. بعد از كميته مشترك من را منتقل كردند به زندان اوين كه وارد زندان اوين شدم، درختي آنجا بود كه چند تا درخت بود كه با آن نفرات را دار زده بودند، كه به من نشون دادند و با چشم بند بردند آنجا، گفتند چشم بند را يكمقدار بزن بالا، زدم بالا ديدم چند نفر رو دار زدند، گفت ميدوني اينجا كجاست، گفتم نه، گفت اينجا زندان اوين است عمودي مي آيي، افقي خارج ميشوي، كه بيشتر رعب و وحشت ايجاد كنند، بعد من را بردند توي دادستاني اوين  آنجا مملو از جمعيت بود همه چشم بند زده، كناره هاي راهرو آنجا نشسته بودند و منتظر بازجويي بودند كه چون من چشم بند داشتم و نمي ديدم ولي مي شنيدم صداي كابل وداد وفرياد وشكنجه خيلي زياد بود، كه دو روز من چشم بند زده آنجا نشستم، من روبلند كردند بردند باز جويي، كه شروع كردند به زدن، زدن يك جوري بود كه يك تخت پايه كوتاه بود كه من را دمرو خواباندند روش، اين دستم رابا سيم بستند به يكطرف تخت، دست ديگرم را به طرف ديگر، پاهايم رو از پشت آوردند بالا، شروع كردند به كابل زدن، درحدود ۶۰-۷۰ كابل كه خوردم ديگر بي حس  شده بود پاهايم، كه بعد تاول زده بود تاولهاي چركين كه خون مردگي بود كه من را بلند كردند گوشه اتاق گفتند قدم بزن تا ورم پايم بخوابد كه بتوانند دوباره بزنند، گفتم براي چي من را گرفتيد، گفتند نياز نداريم ما همه چيز رو ميدونيم فقط الان بايد كابل بخوري، كمي بعد از اتاق بيرونم كردن دومرتبه، دوباره حدود ساعت غروب بود وارد اتاق كردند، به من گفتش ارتباط خودت را با مجاهدين بگو، گفتم هيچ ارتباطي با مجاهدين ندارم كه من را قپوني كرده از سقف آويزون كردند، قپوني دست راست وچپ رو بهم دستبند ميزنند وبعد از سقف آويزون ميكنند كه فشار زيادي روكتف ها مي آيد، حدود ساعت شش و هفت بود كه قپوني ام كردن از بالا، همان لحظه يك خواهري رو آوردند با چادر اونجا من بالا بودم از زير چشم بند ميديدم تخت شكنجه رو، آوردند خوابوندند وشروع به زدن كردند كه خواستند اسمش رو بدونند گفتند اسمت چيه، اسم و فاميليش رو ميخواستند كه اون هيچي نمي گفت، من چون كتفم خيلي فشار مي آمد از حال رفته بودم اون بالا دومرتبه كه به حال اومدم توانستم از زير چشم بند نگاه كنم ديدم كه بر اثر اصابت كابل تمام شلوار و پيراهنش اينها همه اش كنده شده گوشتش با كابل مياد بالا، كه بعد بازجو يك كابل زد به من كه من يك چرخ خوردم تا نبينم.