انجمن نجات ايران
فصل
هفتم: خانة ۴۴۴- بولوار
کشاورز!
آفتابِ شهريور، تازه فروکش کرده بود. گامهایش را
بلندتر برداشت. از خيابان کناري، بولوار کشاورز، به سمت خانه رفت. خانهاي چندطبقه،
کوچک و ساده. به ورودي خانه رسيد. عدد ۴۴۴ روي پلاک خانه، توجه هر تازهواردی را به خود جلب ميکرد.
با گامهاي بلند، پلهها را دوتادوتا طي کرد. راهرو، بوي مرطوب و کهنگي ميداد.
جلوي درب رسيد. با نواختي ويژه، چند تقه به در کوبيد.
- کيه؟
- محمدم،
- سعيد، محمد آقا اومد!
صداي قيـــژِ در، داخل راهرو بازتاب يافت. هيکل چارشانة محمدآقا در آستانة در نمايان شد. سعيد و اصغر منتظر او بودند؛ محمد آقا را به داخل هدايت کردند. اصغر پيش از اينکه درب را ببندد، نگاهي به راهرو و راهپله انداخت. آنگاهکه مطمئن شد کسي نيست، درب را بست.
ساعت شماتهدار روي ديوار، تیکتیک کنان، خبر از گذر ثانيهها ميداد. تقويمِ زيرِ ساعت، روز ۱۵ شهريور ۱۳۴۴ را نشان ميداد!
محمد آقا کنار ديوار، روي زمين نشست. سعيد و اصغر هم نشستند. پرده، با بادي که تلاش ميکرد خود را به درون اتاق نفوذ دهد، تکان تکان ميخورد. محمد آقا، از کيف چرميِ رنگ و رو رفتهاي که در دست داشت، چند کتاب بيرون آورد. از لاي کتابها برگهاي بيرون کشيد و سپس گفتگو آغاز شد...
باد از لاي پنجره به درون دويد. محمد آقا نگاهي به پنجره کرد. شهر، مانند مهرومومهای پيش، بوي مردگي ميداد. دودگرفته و خسته، ساکت و خَموش! محمد آقا زير لب گفت: «بايد اين سکوت را شکست...!»
آنگاه برگه را جلو صورتش گرفت و خواند. اين همان جمعبندیای بود که آنها در زندان، پس از سرکوب قيام خودانگيختة ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ انجام دادند. اصليترين نكتهاي که آنها را به اين جمعبندی رهنمون ساخت، يک پرسش بود! «چرا؟ مگر در تاريخ جنبشهاي معاصر ايران، شور آزاديخواهي، فداکاري و از خودگذشتگي کم بود؟ پس حلقة مفقوده چه بود که در هر بزنگاه، استبداد و استعمار توانستند با توطئه و فريب، جنبش را خاموش کنند و هر بار در تاريخ ايران، يک انقطاع مبارزاتي به وجود بياورند؟ آن پديدهاي که بايد ميبود، اما نبود، چه بود؟»
سعيد آهي كشيد. گويا دردي به بلنداي تاريخ معاصر ايران، در آن آه نهادينه گشته بود. اصغر به چشمان محمدآقا نگريست. چشماني كه به جنبشهای آزاديخواهانة گذشتة ايران، دوخته شده بود.
گويا هر 3 نفر، در پي پاسخِ رازي پاسخ نيافته بودند. كافي بود جنبش مشروطه، جنبش جنگل، قيام شيخ محمد خياباني، قيام كلنل پسيان و فراز و نشیبهای جنبش ضد استعماري دكتر مصدق را، كنار هم قرار دهند. در تمامي آنها، فداكاري، ازخودگذشتگی و شور آزاديخواهي موج ميزد. در تمامي آنها، يكدلي، حس وطنپرستي و سرنهادن بهپای آزادي، ميدرخشيد.
تمامي آن جنبشها، توانستند تا آستان آزادي گام بردارند؛ مگر جنبش ستارخان، تا فتح تهران پيش نرفت؟ مگر خياباني، تبريز را از زير يوغ استبداد آزاد ننمود و 6 ماه دست مردمفروشان و نوكران استعمار را از آن ديار كوتاه نكرد؟ مگر كلنل پسيان، آنگونه نسيم آزادي را در خراسان جاري نكرد؟ مگر ميرزا، در گيلان اعلام جمهوريت نكرد؟ و مگر مصدق، دست بزرگترین دولت استعماري را، كه آفتاب هيچگاه بر امپراتوريِ خون و بهرهكشياش غروب نميكرد، از نفت ايران كوتاه نكرد؟
اما چرا همة اين جنبشها، درست در سر بزنگاه و آنجا كه ديگر آزادي در یکقدمی مردم ايران بود، با توطئه، فريب و سركوب استبداد و استعمار، از نفس افتادند؟
آخر ستارخان، چه بايد ميداشت كه ميوهچينان، نتوانند آنگونه بر موج انقلاب مشروطه نشسته، مجاهدين را در پارك اتابك به گلوله ببندند؟
سردار جنگل چه بايد ميداشت كه در بحبوحة نبرد، آنجا كه شوروي نيز به آنها پشت كرد و شرايط سخت شد، آنجا كه انگليس و دولت استبداد، با توطئه و فشار كار را بر آنها سخت كردند، نيروهايش گروهگروه به او پشت نكنند و آنگونه ميرزا را در ميان كولاك، تنها نگذارند؟
و مصدق، پيرِ تنهاي احمدآباد، چه بايد ميداشت كه سرويسهاي مخفي استعماري، تنها با كمتر از یکمیلیون دلار، آنهم به دست چند ده تن از اوباش و فواحش، نتوانند در نصف روز، حكومت ملي او را سرنگون كنند؟
محمد آقا سرش را ميان دودست گرفت. تنها و تنها به اين پرسش ميانديشيد. به آن حلقة مفقوده! ناگاه به چشمان سعيد و اصغر نگريست. سعيد، برق شوقي در چشمان محمدآقا ديد. گويا پاسخ را يافته بود!
اگر ستارخان، نيرويي داشت كه كادرهايش همهچیزشان را براي انقلاب نهاده بودند، كادرهايي حرفهاي كه هيچ از خود نميداشتند و همهچیزشان در اختيار انقلاب بود، آيا استبداد و استعمار ميتوانستند با مانوري فريبكارانه، آنها را از دور خارج كنند؟
اگر ميرزا، نيرويي ميداشت كه اعضايش، تمامي بندهاي زندگي شخصي را بريده بودند تا همهچیز خود را وقت جنبش و انقلاب كنند، آيا اين نيرو، نميتوانست كمبود حمايت شوروي را پر كند؟ آيا بازهم، وقتي استبداد و استعمار انگليس، فشار را بالا ميبردند، بدنة جنبش ريزش ميكرد؟
اگر مصدق، نيرويي متشكل، منضبط در چارچوب تشكيلاتي داشت كه كادرهايش هوشيار و گوشبهزنگ، در برابر توطئههاي استعمار و استبداد سينه سپر كنند، آيا چند ده تن از اوباش ميتوانستند در نصف روز، حكومت ملي او را سرنگون كنند؟
پس كمبود، همين بود. يك نيروي از همهچیز گذشته؛ نيرويي منضبط در چارچوب تشكيلاتي پولادين كه تکبهتک اعضايش، خود را وقف جنبش و انقلاب كرده باشند. كادرهايي حرفهاي كه بندهاي زندگي فردي را پاره كرده، زنجير پيوندهاي تشكيلاتي را، هر چه مستحكمتر كرده باشند.
پاسخ آن رازِ سربهمهر، يافت شد. آن كمبود، آن حلقة مفقوده، پيدا شد.
حنيف کاغذ را جلو کشيد، قلمي از جيب كتش بيرون آورد و روي كاغذ نوشت: «تشکيلات!».
آنگاه پاکتي از جيب درآورد. چند عکس در آن بود.
محمد آقا بهعکس ستارخان، در بستر بيماري خيره شد. گويا اخگرِ آتشي برجانش افتاد. عکسي که واپسين روزهاي سردار ملي را براي تاريخ به يادگار گذاشته بود. در افق چشمانِ به گوشه خيره شدة سردار، امتدادي ديده ميشد. امتدادي که خود ِسردار هم نميدانست تا به
کجاست، اما يقين داشت که بهسوی آينده کشيده ميشود...
محمدآقا عکس بعدي را نگريست. چشمان کمسو و بازِ ميرزا با سري بريده، امتدادي را نشانه رفته بود. امتدادي که سردار جنگل ۷ سال براي آن جنگيد. وقتي سرش را بريدند، چشمانش باز ماند. ميخواست امتداد را ببيند. آخر خودش گفته بود: «همة فداکاريهاي بنده و يارانم براي وصول به آزادي ايران است و بس».
او ميدانست چشمان بازش، هرچند کمسو، اما آن امتداد را زنده نگاه ميدارد و آن را بهسوی آينده، روانه ميکند...
دستان محمدآقا لرزيد؛ عکسي ديگر را در برابر ديدگانش گرفت. پيشواي ملي، هنگامیکه در واپسين روزها، با کمري خميده در احمدآباد بر زمين نشسته بود. مصدق عصايش را ستون کرده، تيرِ نگاهش را به افق دوخته بود؛ او آن امتدادي که از ستار و ميرزا به عاريه گرفته بود را، بهسوی مقصد بعدي، روانه ميکرد. کورسوي اميدي در نگاهش، نشان ميداد که ميداند اين امتداد، به آن نقطه که بايد، خواهد رسيد.
آخر خودش گفته بود: «به حس و عيان ميبينم اين نهال برومند به ثمر رسيده و خواهد رسيد»...
حال امتداد ِسرخ و سوزان، پس از دههها فراز و نشيب، امروز ۱۵ شهريور ۱۳۴۴، در خانة «شمارة ۴۴۴- بولوار کشاورز- تهران» به مقصد رسيده بود. امتداد، خود را در انديشه و عزم «محمد آقا» باز مييافت. اکنون امتداد قد کشيد، تنومند شد، بالغ شد و ناگهان در هيبت «سازمان مجاهدين خلق ايران» بر آسمان ايران درخشيد!
امروز محمد آقا امتداد ِراه سرداران پيشين را برگرفت، آن را در کسوت سازمان و تشكيلاتي پولادين نهادينه کرد، با آن مرز بين استثمارشونده و استثمار کننده را ترسيم نمود و آن را براي جنگي خونين با ارتجاع و استعمار آماده ساخت. آن روز محمد آقا، سعيد و اصغر، سازماني را بنا نهادند. سازماني که ۳ عضو داشت. اعضايي حرفهاي كه همهچیز خود را، وقف سازمان و تشكيلات ِتازه بنياننهاده كردند.
اینگونه در آن تشكيلات ِنوپا و كوچك، تواني شگفت متكاثف شد. تشكيلاتي كه تمامي تجارب جنبشهای آزاديخواهانة گذشته در آن به وديعه گذاشته شده بود. تشكيلاتي كه بارِ مهرومومها و دهههاي آينده را، در مصاف با استبداد، ارتجاع و استعمار، بايد به دوش ميكشيد.
آري، آن حلقة مفقوده، آنچه که بايد در تاريخ مبارزات معاصر ايران ميبود اما نبود، يافت شد! دفينهاي كه ناپيدا بود، پيدا شد: يک سازمان، يک تشکيلات؛ تشکيلاتي پولادين!
- کيه؟
- محمدم،
- سعيد، محمد آقا اومد!
صداي قيـــژِ در، داخل راهرو بازتاب يافت. هيکل چارشانة محمدآقا در آستانة در نمايان شد. سعيد و اصغر منتظر او بودند؛ محمد آقا را به داخل هدايت کردند. اصغر پيش از اينکه درب را ببندد، نگاهي به راهرو و راهپله انداخت. آنگاهکه مطمئن شد کسي نيست، درب را بست.
ساعت شماتهدار روي ديوار، تیکتیک کنان، خبر از گذر ثانيهها ميداد. تقويمِ زيرِ ساعت، روز ۱۵ شهريور ۱۳۴۴ را نشان ميداد!
محمد آقا کنار ديوار، روي زمين نشست. سعيد و اصغر هم نشستند. پرده، با بادي که تلاش ميکرد خود را به درون اتاق نفوذ دهد، تکان تکان ميخورد. محمد آقا، از کيف چرميِ رنگ و رو رفتهاي که در دست داشت، چند کتاب بيرون آورد. از لاي کتابها برگهاي بيرون کشيد و سپس گفتگو آغاز شد...
باد از لاي پنجره به درون دويد. محمد آقا نگاهي به پنجره کرد. شهر، مانند مهرومومهای پيش، بوي مردگي ميداد. دودگرفته و خسته، ساکت و خَموش! محمد آقا زير لب گفت: «بايد اين سکوت را شکست...!»
آنگاه برگه را جلو صورتش گرفت و خواند. اين همان جمعبندیای بود که آنها در زندان، پس از سرکوب قيام خودانگيختة ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ انجام دادند. اصليترين نكتهاي که آنها را به اين جمعبندی رهنمون ساخت، يک پرسش بود! «چرا؟ مگر در تاريخ جنبشهاي معاصر ايران، شور آزاديخواهي، فداکاري و از خودگذشتگي کم بود؟ پس حلقة مفقوده چه بود که در هر بزنگاه، استبداد و استعمار توانستند با توطئه و فريب، جنبش را خاموش کنند و هر بار در تاريخ ايران، يک انقطاع مبارزاتي به وجود بياورند؟ آن پديدهاي که بايد ميبود، اما نبود، چه بود؟»
سعيد آهي كشيد. گويا دردي به بلنداي تاريخ معاصر ايران، در آن آه نهادينه گشته بود. اصغر به چشمان محمدآقا نگريست. چشماني كه به جنبشهای آزاديخواهانة گذشتة ايران، دوخته شده بود.
گويا هر 3 نفر، در پي پاسخِ رازي پاسخ نيافته بودند. كافي بود جنبش مشروطه، جنبش جنگل، قيام شيخ محمد خياباني، قيام كلنل پسيان و فراز و نشیبهای جنبش ضد استعماري دكتر مصدق را، كنار هم قرار دهند. در تمامي آنها، فداكاري، ازخودگذشتگی و شور آزاديخواهي موج ميزد. در تمامي آنها، يكدلي، حس وطنپرستي و سرنهادن بهپای آزادي، ميدرخشيد.
تمامي آن جنبشها، توانستند تا آستان آزادي گام بردارند؛ مگر جنبش ستارخان، تا فتح تهران پيش نرفت؟ مگر خياباني، تبريز را از زير يوغ استبداد آزاد ننمود و 6 ماه دست مردمفروشان و نوكران استعمار را از آن ديار كوتاه نكرد؟ مگر كلنل پسيان، آنگونه نسيم آزادي را در خراسان جاري نكرد؟ مگر ميرزا، در گيلان اعلام جمهوريت نكرد؟ و مگر مصدق، دست بزرگترین دولت استعماري را، كه آفتاب هيچگاه بر امپراتوريِ خون و بهرهكشياش غروب نميكرد، از نفت ايران كوتاه نكرد؟
اما چرا همة اين جنبشها، درست در سر بزنگاه و آنجا كه ديگر آزادي در یکقدمی مردم ايران بود، با توطئه، فريب و سركوب استبداد و استعمار، از نفس افتادند؟
آخر ستارخان، چه بايد ميداشت كه ميوهچينان، نتوانند آنگونه بر موج انقلاب مشروطه نشسته، مجاهدين را در پارك اتابك به گلوله ببندند؟
سردار جنگل چه بايد ميداشت كه در بحبوحة نبرد، آنجا كه شوروي نيز به آنها پشت كرد و شرايط سخت شد، آنجا كه انگليس و دولت استبداد، با توطئه و فشار كار را بر آنها سخت كردند، نيروهايش گروهگروه به او پشت نكنند و آنگونه ميرزا را در ميان كولاك، تنها نگذارند؟
و مصدق، پيرِ تنهاي احمدآباد، چه بايد ميداشت كه سرويسهاي مخفي استعماري، تنها با كمتر از یکمیلیون دلار، آنهم به دست چند ده تن از اوباش و فواحش، نتوانند در نصف روز، حكومت ملي او را سرنگون كنند؟
محمد آقا سرش را ميان دودست گرفت. تنها و تنها به اين پرسش ميانديشيد. به آن حلقة مفقوده! ناگاه به چشمان سعيد و اصغر نگريست. سعيد، برق شوقي در چشمان محمدآقا ديد. گويا پاسخ را يافته بود!
اگر ستارخان، نيرويي داشت كه كادرهايش همهچیزشان را براي انقلاب نهاده بودند، كادرهايي حرفهاي كه هيچ از خود نميداشتند و همهچیزشان در اختيار انقلاب بود، آيا استبداد و استعمار ميتوانستند با مانوري فريبكارانه، آنها را از دور خارج كنند؟
اگر ميرزا، نيرويي ميداشت كه اعضايش، تمامي بندهاي زندگي شخصي را بريده بودند تا همهچیز خود را وقت جنبش و انقلاب كنند، آيا اين نيرو، نميتوانست كمبود حمايت شوروي را پر كند؟ آيا بازهم، وقتي استبداد و استعمار انگليس، فشار را بالا ميبردند، بدنة جنبش ريزش ميكرد؟
اگر مصدق، نيرويي متشكل، منضبط در چارچوب تشكيلاتي داشت كه كادرهايش هوشيار و گوشبهزنگ، در برابر توطئههاي استعمار و استبداد سينه سپر كنند، آيا چند ده تن از اوباش ميتوانستند در نصف روز، حكومت ملي او را سرنگون كنند؟
پس كمبود، همين بود. يك نيروي از همهچیز گذشته؛ نيرويي منضبط در چارچوب تشكيلاتي پولادين كه تکبهتک اعضايش، خود را وقف جنبش و انقلاب كرده باشند. كادرهايي حرفهاي كه بندهاي زندگي فردي را پاره كرده، زنجير پيوندهاي تشكيلاتي را، هر چه مستحكمتر كرده باشند.
پاسخ آن رازِ سربهمهر، يافت شد. آن كمبود، آن حلقة مفقوده، پيدا شد.
حنيف کاغذ را جلو کشيد، قلمي از جيب كتش بيرون آورد و روي كاغذ نوشت: «تشکيلات!».
آنگاه پاکتي از جيب درآورد. چند عکس در آن بود.
محمد آقا بهعکس ستارخان، در بستر بيماري خيره شد. گويا اخگرِ آتشي برجانش افتاد. عکسي که واپسين روزهاي سردار ملي را براي تاريخ به يادگار گذاشته بود. در افق چشمانِ به گوشه خيره شدة سردار، امتدادي ديده ميشد. امتدادي که خود ِسردار هم نميدانست تا به
کجاست، اما يقين داشت که بهسوی آينده کشيده ميشود...
محمدآقا عکس بعدي را نگريست. چشمان کمسو و بازِ ميرزا با سري بريده، امتدادي را نشانه رفته بود. امتدادي که سردار جنگل ۷ سال براي آن جنگيد. وقتي سرش را بريدند، چشمانش باز ماند. ميخواست امتداد را ببيند. آخر خودش گفته بود: «همة فداکاريهاي بنده و يارانم براي وصول به آزادي ايران است و بس».
او ميدانست چشمان بازش، هرچند کمسو، اما آن امتداد را زنده نگاه ميدارد و آن را بهسوی آينده، روانه ميکند...
دستان محمدآقا لرزيد؛ عکسي ديگر را در برابر ديدگانش گرفت. پيشواي ملي، هنگامیکه در واپسين روزها، با کمري خميده در احمدآباد بر زمين نشسته بود. مصدق عصايش را ستون کرده، تيرِ نگاهش را به افق دوخته بود؛ او آن امتدادي که از ستار و ميرزا به عاريه گرفته بود را، بهسوی مقصد بعدي، روانه ميکرد. کورسوي اميدي در نگاهش، نشان ميداد که ميداند اين امتداد، به آن نقطه که بايد، خواهد رسيد.
آخر خودش گفته بود: «به حس و عيان ميبينم اين نهال برومند به ثمر رسيده و خواهد رسيد»...
حال امتداد ِسرخ و سوزان، پس از دههها فراز و نشيب، امروز ۱۵ شهريور ۱۳۴۴، در خانة «شمارة ۴۴۴- بولوار کشاورز- تهران» به مقصد رسيده بود. امتداد، خود را در انديشه و عزم «محمد آقا» باز مييافت. اکنون امتداد قد کشيد، تنومند شد، بالغ شد و ناگهان در هيبت «سازمان مجاهدين خلق ايران» بر آسمان ايران درخشيد!
امروز محمد آقا امتداد ِراه سرداران پيشين را برگرفت، آن را در کسوت سازمان و تشكيلاتي پولادين نهادينه کرد، با آن مرز بين استثمارشونده و استثمار کننده را ترسيم نمود و آن را براي جنگي خونين با ارتجاع و استعمار آماده ساخت. آن روز محمد آقا، سعيد و اصغر، سازماني را بنا نهادند. سازماني که ۳ عضو داشت. اعضايي حرفهاي كه همهچیز خود را، وقف سازمان و تشكيلات ِتازه بنياننهاده كردند.
اینگونه در آن تشكيلات ِنوپا و كوچك، تواني شگفت متكاثف شد. تشكيلاتي كه تمامي تجارب جنبشهای آزاديخواهانة گذشته در آن به وديعه گذاشته شده بود. تشكيلاتي كه بارِ مهرومومها و دهههاي آينده را، در مصاف با استبداد، ارتجاع و استعمار، بايد به دوش ميكشيد.
آري، آن حلقة مفقوده، آنچه که بايد در تاريخ مبارزات معاصر ايران ميبود اما نبود، يافت شد! دفينهاي كه ناپيدا بود، پيدا شد: يک سازمان، يک تشکيلات؛ تشکيلاتي پولادين!
ادامه
دارد...
ميثم ناهيد- شهريور 1394
ميثم ناهيد- شهريور 1394