انجمن نجات ايران
عليرضا خالوكاكايي
شهريور 94
نميدانم چرا پنجشنبهها هميشه به ياد «او»
ميافتم. «پنجشنبه»، براي اشرفيها روز خاصي است. سپيدهدمانش با آهنگ هم نواخت
خرتاخرت جاروها بيدار ميشد و ميشود؛ جاروهايي كه آزمندانه و پر شوق گونة خیابانها
را ميروبيدند تا اشرف را شايستهترين خانة آزادي كنند. حال آن جاروها در هيأت بيلهايي
دستساز، ليبرتي را در كار آبادانياند.
داشتم ميگفتم پنجشنبهها گرد ميآمديم تا باهم اشرف را بروبيم. زيرا روز «خدمات عمومي» بود. روز رسيدگي به اماكن و گردشگاهها، روز دست بلند كردن براي خودروهاي در حال عبور و طنين بلند سلامها در صميمانهترين لحظة شوق. روز دست نوازش سودن بر يال درختان پارك مريم، روز پيچيدن از اتوبان 100 به جادة زيباي مزار، و طوافي شوقآميز بر سنگنبشتههای مرواريد، و تنها شدن با كهكشان نگاه شهيدان در كنار پچپچ گلها. روز پرسهگردی در حاشية چمن درياچة نور، و نگريستن به موجهای كوچك بازيگوش. روز غبارروبي از عكسهاي محوطة كتابخانة حبيبي، و ديدن شاعر شهيد مجاهد خلق، مهدي حسينپور (بهداد) در كنار شاملو و حافظ. روز رسيدگي به سرخگلهای ميدان اشرف. پنجشنبهها فرصتي بود تا در ماشينهاي روباز به اشرف گردي برويم. بالباسهای خاكي و صميمي كار و کلاههای يك فرم آفتابگیر.
پنجشنبههاي زيباي مجاهدين اما آغشته به خاطرة مردي هستند كه شهردار اشرف نام داشت. نام صميمي او، ابراهيم اسدي. در پيچ خيابان 400 يا سهراهی تنها بيمارستان اشرف، با جيب تويوتاي خاكي رنگ نوار آبي خود به انتظارمان ميايستاد. بر پشت آن، دهها بيل، جارو و شنكش. لبخند او نمكين بود و نجابتي دوستداشتنی از آن ميباريد. به چالاكي از ماشين بيرون ميپريد. با همه دست ميداد و آنگاه سراغ مسؤل كار را ميگرفت. دغدغة او درختان بودند. ميخواست لايروبي كنيم. برگهای خشك را گرد بياوريم و در يك نقطة امن به آتش بكشيم. گاهگاه ميگفت حاشية جوبها را عميقتر كنيم تا درختان بتوانند خوب آب بخورند.
زيباترين دقيقة بودن با او آنگاه بود كه كتري سياه چايي بر سنگچين اجاقي خرد، به نواختن درميآمد و او برحسبتصادف از كنارمان رد ميشد، با اصرار از ماشين پيادهاش ميكرديم و تا به خود بجنبد يكي ليوان چايي تازهدم صحرايي به سمتش دراز ميكرد، ديگري نان و پنير، سومي قاچ خنك خربزه یا هندوانه. خجالتي بود و سعي ميكرد در آن زمان آفتابي نشود اما ضرورت كار به آنجايش ميكشاند، و ما هم كه اين اخلاق او را ميدانستيم غافلگيرش ميكرديم. شرمي خفيف، بر گونههاي قرمزي ميفشاند و بر نگاهش اشك مينشاند. چايي را سر نکشیده ميخواست برود. بهزور نگاهش ميداشتيم. بودنش غنيمتي بود، صحبت كردنش موهبتي. بهدانههاي درشت عرق بر چهرههایمان نگاهي بده کارانه ميانداخت، و نميتوانست نگرانياش را پنهان دارد:
- بچهها تو را به خدا مواظب خودتان باشيد گرمازده نشويد.
يكي از آن پشت ميگفت:
- نگران نباش برادر ابراهيم! ما تكاوريم؛ آفتاب نوش وآفتاب کار و به اين چيزها عادت داريم. مهم اين است كه تو راضي باشي.
اما شهردار نجيب اشرف قانع نبود. ميخواست به «بچههاي مسعود» سختي نرسد.
سرانجام مسئول كار ميگفت:
- باشد، برادر ابراهيم! اگر آفتاب خيلي ترشرويي كرد چارهيي ميانديشيم.
در زیرگونهاش اثر زخمي از عمليات ارتش آزادي بود. وقتي ميخنديد دوستداشتنیتر نشانش ميداد، و به جذابيتش ميافزود. در راه رفتن كمي ميلنگيد. هیچگاه از او نپرسيدم اما نپرسيده، حدس ميشد زد.
درختان را دوست نداشت، به آنها تا مرز جنون عشق ميورزيد. چون پارههاي جانش هرکدام را بهدقت ميشناخت. گويي شناسنامة آنها را در قلبش از بر داشت. شنيده بودم وقتي تصادف ماشيني با يكي از درختان خيابان 100 منجر به مرگ درخت شده بود، بسا شبها از غصه خوابش نميبرده است. باآنکه در آن صحنه نبود، خودش را مقصر ميديد و بارها آن را بهعنوان تلخترين حادثة زندگياش تعريف ميكرد.
«شهردار دوستداشتنی اشرف»، برخلاف حرفة پرمشغلهاش، و اسم مطنطن آن، خاكي و خودماني بود و به همين دليل بهسادگی به قلمرو قلبها نفوذ ميكرد.
ميدانستم از آناني است كه تا لحظة آخر در اشرف خواهند ماند و از درختان يعني پارههاي تنش دل نخواهد كند؛ زيرا بارها از او شنيده بودم درختان را به اين خاطر دوست دارد كه «خواهر مريم» آنها را دوست داشت. ميگفت خشكيدن يك درخت حتي در داغترين روزهاي مرداد، براي او «مرز سرخ» است.
ميگويند مرگ هر كس انعكاسي از چگونه زيستن اوست. ابراهيم اسدی نيز با دستبسته بر خاكي تير خورد كه رستنگاه درختان او بود. جويبار گلگون جامة خونش به داخل كرتي ريخت كه بارها از دست شهردار ما آبخورده بود. او گويي آخرين جانماية خود را به درختان بخشيد تا نمادي از ايستادن سبز او و آن پنجاهویک سرو شقايق پوش باشند.
او در اشرف ماند تا اشرف را ماندگار كند. آخر او ميخواست با درختان يكي شود و درختان با او يكي شوند و به تاريخ ايران راه پيدا كنند؛ درختاني كه نه درخت، كه خود قامت ايستادة شهيدي بودند خبردار، در دو سوي خياباني كه ريشه در تاريخ ايران داشت. مگر ميشد شهردار شهر آزادي را از شهرش جدا كرد. نه، او در اشرف ماند تا با اشرف جاودانه شود.
***
امروز باز پنجشنبه است و وقتي سپیدهدمان از حاشية سايه كوب درختان در ليبرتي عبور ميكنم هیچگاه اين احساس را نداشته و ندارم كه در اشرف نيستيم. هیچگاه به قلبم اجازه ندادهام كه بگويد سعيد اخوان، فرهاد مناني و ابراهيم اسدي با ما نيستند. ميدانيم، و دشمن بيشتر از ما ميداند كه اشرف تمامشدنی نيست. ميدانيم و آنهایی كه به شقيقة حسين مدني تيرخلاص زدند بيشتر از ما ميدانند كه با این کار خود او را تكثير كردند.
همه آنهایی كه شكوه خيره كنندة زن مجاهد خلق را در عكس خواهر زهره و خواهر ژيلا را، با خنجي در حنجره و اشكي در نینی چشم نگريستهاند ميدانند دشمن حماقت كرد؛ حماقت محض. حماقتي از آن نوع كه ابنزياد، حرمله و شمر و يزيد مرتكب شدند. آيا بهتر از اين ميشد اشرف را به بام جهان برد و هزارباره بذر آن را در چهارسوي دنيا پراكند.
آه! امروز باز پنجشنبه است و من يادم باشد وقتي از امتداد سايهسار خنك درختان ليبرتي عبور ميكنم به ياد درختان اشرف، درختان ليبرتي را بنوازم و بدانم اگر ليبرتي زيباست، زيبايي خود را مديون زيبايي آن خونهای غرورانگيز است؛ آن خونهایی كه در صفير گلولهها گل دادند. يادم باشد چراغهای كهكشان اشرف خاموش شدني نيست و من هنگام ترك اين آرمانشهر محبوب، بيهوده گمان ميبردم كه نخواهم ديدش. سوسوي جاودانة آن اينك در كهكشاني از زهرة جنگاور پيداست.
***
آه! امروز پنجشنبه است و گويي بيشتر از پيش من باز «شهردار محبوب اشرفيها» را ميبينم...آري، اين خود اوست با همان لبخند دوستداشتنی و نجابت زيبا؛ درحالیکه براي رسيدن كاروان خدمات عمومي لحظهشماري ميكند. او باز منتظر ماست تا گونههاي خيابان را بروبيم و به درختان شهر آزادي سلام كنيم. اين بار گويي رحمان مناني و سعيد اخوان هم با اويند. آنها براي ما دست تكان ميدهند و به گرمي ميخندند.
...
و من بيهوده دارم به خود ميقبولانم كه دستانشان از پشت بسته است و شقيقههايشان...
داشتم ميگفتم پنجشنبهها گرد ميآمديم تا باهم اشرف را بروبيم. زيرا روز «خدمات عمومي» بود. روز رسيدگي به اماكن و گردشگاهها، روز دست بلند كردن براي خودروهاي در حال عبور و طنين بلند سلامها در صميمانهترين لحظة شوق. روز دست نوازش سودن بر يال درختان پارك مريم، روز پيچيدن از اتوبان 100 به جادة زيباي مزار، و طوافي شوقآميز بر سنگنبشتههای مرواريد، و تنها شدن با كهكشان نگاه شهيدان در كنار پچپچ گلها. روز پرسهگردی در حاشية چمن درياچة نور، و نگريستن به موجهای كوچك بازيگوش. روز غبارروبي از عكسهاي محوطة كتابخانة حبيبي، و ديدن شاعر شهيد مجاهد خلق، مهدي حسينپور (بهداد) در كنار شاملو و حافظ. روز رسيدگي به سرخگلهای ميدان اشرف. پنجشنبهها فرصتي بود تا در ماشينهاي روباز به اشرف گردي برويم. بالباسهای خاكي و صميمي كار و کلاههای يك فرم آفتابگیر.
پنجشنبههاي زيباي مجاهدين اما آغشته به خاطرة مردي هستند كه شهردار اشرف نام داشت. نام صميمي او، ابراهيم اسدي. در پيچ خيابان 400 يا سهراهی تنها بيمارستان اشرف، با جيب تويوتاي خاكي رنگ نوار آبي خود به انتظارمان ميايستاد. بر پشت آن، دهها بيل، جارو و شنكش. لبخند او نمكين بود و نجابتي دوستداشتنی از آن ميباريد. به چالاكي از ماشين بيرون ميپريد. با همه دست ميداد و آنگاه سراغ مسؤل كار را ميگرفت. دغدغة او درختان بودند. ميخواست لايروبي كنيم. برگهای خشك را گرد بياوريم و در يك نقطة امن به آتش بكشيم. گاهگاه ميگفت حاشية جوبها را عميقتر كنيم تا درختان بتوانند خوب آب بخورند.
زيباترين دقيقة بودن با او آنگاه بود كه كتري سياه چايي بر سنگچين اجاقي خرد، به نواختن درميآمد و او برحسبتصادف از كنارمان رد ميشد، با اصرار از ماشين پيادهاش ميكرديم و تا به خود بجنبد يكي ليوان چايي تازهدم صحرايي به سمتش دراز ميكرد، ديگري نان و پنير، سومي قاچ خنك خربزه یا هندوانه. خجالتي بود و سعي ميكرد در آن زمان آفتابي نشود اما ضرورت كار به آنجايش ميكشاند، و ما هم كه اين اخلاق او را ميدانستيم غافلگيرش ميكرديم. شرمي خفيف، بر گونههاي قرمزي ميفشاند و بر نگاهش اشك مينشاند. چايي را سر نکشیده ميخواست برود. بهزور نگاهش ميداشتيم. بودنش غنيمتي بود، صحبت كردنش موهبتي. بهدانههاي درشت عرق بر چهرههایمان نگاهي بده کارانه ميانداخت، و نميتوانست نگرانياش را پنهان دارد:
- بچهها تو را به خدا مواظب خودتان باشيد گرمازده نشويد.
يكي از آن پشت ميگفت:
- نگران نباش برادر ابراهيم! ما تكاوريم؛ آفتاب نوش وآفتاب کار و به اين چيزها عادت داريم. مهم اين است كه تو راضي باشي.
اما شهردار نجيب اشرف قانع نبود. ميخواست به «بچههاي مسعود» سختي نرسد.
سرانجام مسئول كار ميگفت:
- باشد، برادر ابراهيم! اگر آفتاب خيلي ترشرويي كرد چارهيي ميانديشيم.
در زیرگونهاش اثر زخمي از عمليات ارتش آزادي بود. وقتي ميخنديد دوستداشتنیتر نشانش ميداد، و به جذابيتش ميافزود. در راه رفتن كمي ميلنگيد. هیچگاه از او نپرسيدم اما نپرسيده، حدس ميشد زد.
درختان را دوست نداشت، به آنها تا مرز جنون عشق ميورزيد. چون پارههاي جانش هرکدام را بهدقت ميشناخت. گويي شناسنامة آنها را در قلبش از بر داشت. شنيده بودم وقتي تصادف ماشيني با يكي از درختان خيابان 100 منجر به مرگ درخت شده بود، بسا شبها از غصه خوابش نميبرده است. باآنکه در آن صحنه نبود، خودش را مقصر ميديد و بارها آن را بهعنوان تلخترين حادثة زندگياش تعريف ميكرد.
«شهردار دوستداشتنی اشرف»، برخلاف حرفة پرمشغلهاش، و اسم مطنطن آن، خاكي و خودماني بود و به همين دليل بهسادگی به قلمرو قلبها نفوذ ميكرد.
ميدانستم از آناني است كه تا لحظة آخر در اشرف خواهند ماند و از درختان يعني پارههاي تنش دل نخواهد كند؛ زيرا بارها از او شنيده بودم درختان را به اين خاطر دوست دارد كه «خواهر مريم» آنها را دوست داشت. ميگفت خشكيدن يك درخت حتي در داغترين روزهاي مرداد، براي او «مرز سرخ» است.
ميگويند مرگ هر كس انعكاسي از چگونه زيستن اوست. ابراهيم اسدی نيز با دستبسته بر خاكي تير خورد كه رستنگاه درختان او بود. جويبار گلگون جامة خونش به داخل كرتي ريخت كه بارها از دست شهردار ما آبخورده بود. او گويي آخرين جانماية خود را به درختان بخشيد تا نمادي از ايستادن سبز او و آن پنجاهویک سرو شقايق پوش باشند.
او در اشرف ماند تا اشرف را ماندگار كند. آخر او ميخواست با درختان يكي شود و درختان با او يكي شوند و به تاريخ ايران راه پيدا كنند؛ درختاني كه نه درخت، كه خود قامت ايستادة شهيدي بودند خبردار، در دو سوي خياباني كه ريشه در تاريخ ايران داشت. مگر ميشد شهردار شهر آزادي را از شهرش جدا كرد. نه، او در اشرف ماند تا با اشرف جاودانه شود.
***
امروز باز پنجشنبه است و وقتي سپیدهدمان از حاشية سايه كوب درختان در ليبرتي عبور ميكنم هیچگاه اين احساس را نداشته و ندارم كه در اشرف نيستيم. هیچگاه به قلبم اجازه ندادهام كه بگويد سعيد اخوان، فرهاد مناني و ابراهيم اسدي با ما نيستند. ميدانيم، و دشمن بيشتر از ما ميداند كه اشرف تمامشدنی نيست. ميدانيم و آنهایی كه به شقيقة حسين مدني تيرخلاص زدند بيشتر از ما ميدانند كه با این کار خود او را تكثير كردند.
همه آنهایی كه شكوه خيره كنندة زن مجاهد خلق را در عكس خواهر زهره و خواهر ژيلا را، با خنجي در حنجره و اشكي در نینی چشم نگريستهاند ميدانند دشمن حماقت كرد؛ حماقت محض. حماقتي از آن نوع كه ابنزياد، حرمله و شمر و يزيد مرتكب شدند. آيا بهتر از اين ميشد اشرف را به بام جهان برد و هزارباره بذر آن را در چهارسوي دنيا پراكند.
آه! امروز باز پنجشنبه است و من يادم باشد وقتي از امتداد سايهسار خنك درختان ليبرتي عبور ميكنم به ياد درختان اشرف، درختان ليبرتي را بنوازم و بدانم اگر ليبرتي زيباست، زيبايي خود را مديون زيبايي آن خونهای غرورانگيز است؛ آن خونهایی كه در صفير گلولهها گل دادند. يادم باشد چراغهای كهكشان اشرف خاموش شدني نيست و من هنگام ترك اين آرمانشهر محبوب، بيهوده گمان ميبردم كه نخواهم ديدش. سوسوي جاودانة آن اينك در كهكشاني از زهرة جنگاور پيداست.
***
آه! امروز پنجشنبه است و گويي بيشتر از پيش من باز «شهردار محبوب اشرفيها» را ميبينم...آري، اين خود اوست با همان لبخند دوستداشتنی و نجابت زيبا؛ درحالیکه براي رسيدن كاروان خدمات عمومي لحظهشماري ميكند. او باز منتظر ماست تا گونههاي خيابان را بروبيم و به درختان شهر آزادي سلام كنيم. اين بار گويي رحمان مناني و سعيد اخوان هم با اويند. آنها براي ما دست تكان ميدهند و به گرمي ميخندند.
...
و من بيهوده دارم به خود ميقبولانم كه دستانشان از پشت بسته است و شقيقههايشان...
عليرضا خالوكاكايي
شهريور 94