۱۳۹۴ شهریور ۱۴, شنبه

انجمن نجات ايران .قصه اي از قصه ها ـ هراز اركاني

انجمن نجات ايران 
7 - 8 ماه بود كه به ارتش آزادی‌بخش آمده بودم و شبي از شب‌های جنگ كويت بود و قرار بود هرچه سریع‌تر قرارگاه حنيف را ترك كرده و به اشرف برگرديم. دريك خودروي جيپ در يك ستون نظامي در انتظار حركت بودم كه متوجه شدم كسي به پنجره خودرو ميزند، شيشه را پايين كشيدم و او را ديدم و گفتم: ناظمي تويي؟ خنده مهرباني كرد و گفت بيا این‌ها را بگير و چند عدد نان و دو كنسرو ماهي تن به ما داد و گفت اين را براي توراهي داشته باشيد و رفت يا بهتر بگويم می‌خواست برود كه دوباره برگشت و به من گفت چيزي كم نداريد؟ گفتم نه اما بازهم ته ذهنش داشت کندوکاو می‌کرد و دوباره پرسيد كنسروها را با چي باز می‌کنیم؟ گفتم با سرنيزه! خيالش راحت شد و رفت. سرم را از پنجره بيرون كردم و از پشت سر نگاهش كردم سلاحش روي دوشش بود و يك بغل نان و كنسرو در دست‌هایش و در همه طول ستون به یک‌یک خودروها سر می‌زد و آذوقه می‌داد. می‌دانستم چون تازه‌وارد هستم هنوز هم به فكر من است تا كمتر مشكلات اين شلوغي را حس بكنم و اشتباه هم نكرده بودم، چون چند دقيقه بعد دوباره برگشت و به شوخي به او گفتم: ناظمي بازهم تويي؟ گفت: بيا اين خيار و گوجه را بگير كه با كنسروها بخوريد! مقداري خيار و گوجه داد و رفت و من باز دوباره از پشت سر نگاهش كردم و ديدم كه باز با يك بغل نان و كنسرو و سلاح بر دوش دارد به خودروها آذوقه می‌رساند. 
آن شب گذشت و او درجایی و من در جاي ديگري از ارتش آزادي‌بخش به مسئولیت‌هایمان مشغول بوديم و هرازگاهی كه همديگر را می‌دیدیم اين خاطره را يادآور می‌شدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
اين گذشت تا يك روزي در ليبرتي نام او را به‌عنوان بيمار سرطاني ديدم و متوجه شدم كه نيروهاي استخبارات مانع رفتن او به بيمارستان شده اند، كاري نمی‌توانستم بكنم جز آنكه نامه اي بنويسم و شكايت بكنم.
آخرين بار در يكي از روزهاي مهر 93 او را در حال تردد ديدم و حال و احوالش را پرسيدم و گفتم چطوري؟ خنده اي كرد و با مهرباني گفت امروز قرار پزشكي داشتم ولي نگذاشتند بروم و من بازهم او را از پشت سر اما اين بار در نور روز ديدم. بيماري اش پيشرفت كرده بود و سرعت راه رفتنش آهسته‌تر شده بود. می‌دانستم اگر سر موقع به شیمی‌درمانی نرسد چه خواهد شد. اما چه می‌شد كرد؟
مدتي بعد ناظمي به آلباني رفت اما خاطره آن شب او و دلسوزياش براي من كه تازه‌وارد بودم هميشه به يادم بود. وقتي خبر شهادتش را شنيدم، در حاليكه آن خاطرات از ذهنم مي گذشت، به عظمت راه طي شده‌اش فكر كردم و ضمن لعنت قاتلانش آنچه كه به من انگيزه مي داد، مسؤليتي بود كه در مقابل اين شهدا بر دوش خود حس مي‌كردم.
مجاهد شهيد عبدالعلي قنبري اهل همدان بود و ما به او ناظمي می‌گفتیم. 40 سال با شاه و شيخ مبارزه كرد و سرانجام با شيوه زجركش به شهادت رسيد و رفت و بار امانت به مقصد نرسیده‌اش را كه سرنگوني رژيم ضدبشري آخوندي است، ما رزمندگان ارتش آزادي همچنان بر دوش خود حس می‌کنيم و بی‌تردید آن را محقق می‌کنیم.
آري اين هم قصه اي از قصه هاي مجاهدين است. هركدام گوشه اي از اين حماسه را مي‌گويند و ميروند شايد روزي اين قصه را كودكان همداني بشنوند و همديگر را ناظمي صدا بكنند يا شايد هم شبي باز مجاهدي ايفاي مسئوليت و كار بی‌نام‌ونشان مجاهد ديگري را ببيند و با خود بگويد يك ناظمي ديگر!
هنگامی‌که به‌رسم مجاهدين برايش كف می‌زدم بازهم او را از پشت سر ديدم اما اين بار قبراق و سرحال راه می‌رفت با تمام قدرتم دست زدم و پلک‌هایم را به هم فشردم...
هراز اركاني
شهريور 94