سلام، امشب ادامه شب سرخ حسین است، چند روز پس از حمله موشکی به لیبرتی، پنجشنبه
غروب که از سالن ورزش لیبرتی برمیگشتم، با دیدن رنگ خونین فلق، یکدفعه دلم تا حرمت
پرکشید. راستش نمیدانستم چرا؟ اصلاً چرا یک یاره به یاد تو افتادم. الآن هم در این
زندان، بیش از همیشه، به تو احساس نیاز میکنم. چرا؟ یادم هست وقتی خیل وحوش آدم کش
مالکی در 19 فروردین به اشرف حمله کردند و مجاهدین بیسلاح را به شهادت رساندند، همان
شب تو آمدی و خبر شهادت برادرم (مرتضی) را به من دادی و گفتی با آن شهید بزرگوار تجدیدعهد
کن و... بگذریم، حالا این نامهام، پاسخی به آن حرفهای توست، اما باز دلم میخواهد
یکبار دیگر، در برابر حس انسانیت تو بایستم و احترام نظامی بگذارم و بعد خاکپایت
را ببوسم. و تو را در آغوش بگیرم... احترام یک فدایی، به سردار و فرماندهاش، قبل از
هر چیز، تجدیدعهد و پیمان است برای احساس زندهبودن و سرشار بودن. برای آغوش گشودن
به هر ابتلا در ادامه راهی که تو طی این سالیان به من آموزش دادی و شکرگزاری از فرصت
آزمایشها.
فرمانده
کاظم عزیز، شاید خودت بهتر میدانی، در روزهای تاسوعا و عاشورا همه مجاهدین در لیبرتی،
برای تجدید پیمان با سیدالشهدا جمع شدند تا یکبار دیگر بگویند که همچون علمدار کربلا
ادامهدهنده مسیر او هستند. و به او گفتیم که پرچم سرخی را که به دستمان دادی به اهتزاز
درمیآوریم و هیهات گفتیم. از تو آموختیم، که اهل جنگ باشیم، جنگ بدون چشمداشت...
فرمانده
کاظم، راستش الآن که برايت این نامه را مینویسم بغض گلویم را میفشارد و حلقههای
اشک پشت حصار پلکهایم در انتظار رهایی هستند، برای همین از همان روز فلق سرخ تا حالا
همهاش به یاد تو هستم. دلم میخواست بعد از 13 سال در اشرف و لیبرتی، و آموزشهایی
که از تو گرفتهام و از ارزشهای انقلاب خواهر مریم که به من یاد دادهيي یکبار دیگر
سر برپایت بگذارم و تجدیدعهد کنم. بعد از 19 فروردین که با مرتضی وداع کردم، احساس
کردم بیشتر به امام حسین نزدیک شدم، اما در ادامه راه احساس کردم چه راه درازی مانده
تا ذرهیی از آن حماسه بزرگ او ویارانش را فهم کنم.
فرمانده
کاظم،
دلم
میخواست امروز در بارانیترین روز خدا، بار دلم را از دیدن تصویر شهادت تو، سبک کنم.
و بار دیگر خاکپایت را ببوسم. تا نفس دارم احساس میکنم بدهکار تو هستم. چون اگر مشعل
فروزانت نبود، اگر آموزشهای تو نبود، من و نسل ما مجاهدین، هویت انقلابی و فدایی برای
این مسیر خود را از کجا بازمییافتیم. بهراستی چه عزت و شرفی به ما و نسل ما بخشیدی!
آموختی که با انقلاب خواهر مریم و بدهکار بودن مطلق مجاهدی و کلمه فدای حداکثر، میتوان
بر تعادل قوای ظالمان شورید. میتوان بساط آنها را واژگون کرد و توطئههایشان را بر
سرشان خراب کرد... البته با پرداخت خونبهای آن و تقدیم سرداران و مجاهدان راه آزادی.
ما هم در اشرف همین کار را کردیم. از سردارانمان زهره و گیتی تا دو حسین و بهروز و
رشید و تا علیاکبرهایمان یاسر و سعید و رحمان و امیر مسعود و ناصر و...
فرمانده
کاظم،
نام
آن 52 تن را خودت بهتر میدانی. چون بهترینها بر آستان سید الشهداء فرود میآیند. امروز
هم ما در لیبرتی از حس حضورش سرشار شدیم و بر ادامه راه این سردارانمان، بر زندگی با
ننگ هیهات گفتیم، بر عهد سرخمان با تو و رهبر تاریخیمان امام حسین (ع) پای فشردیم
و به یزید دوران خامنهای و ابن سعد عراقیاش، با تأسی به ابراهیم ابوالانبیاء «تاالله
لاکیدن اصنامکم» گفتیم.
فرمانده
کاظم عزیز، یک درس دیگر هم از فدای بیکرانت آموختیم. یادم هست یکبار در آموزشهایی
که به ما از راه حسین میدادی، برای ما مثال زدی: وقتی دشمن در برابر ارادهای که آماده
پرداخت همهچیز است قرار بگیرد، اگر عددش بیش از سپاه ابن سعد هم باشد، از هجوم یک
رزمنده اردوی تو، هزار هزار پا به فرار میگذارند...
بهراستیکه
این منبع بیکران ارزشهایی است که تو به ما دادی. میخواهم بغضم را که به پهنای فلک
است با فریادی رسا به گوش کسانی که چشم بر جنایات این جانیان بسته و در مماشات و سازش
با این رژیم قرونوسطایی هستند برسانم که کو؟ کجاست غیرت و شرافت و تعهد انسانی؟ چرا
بر خون خواهران و برادرانم که در اشرف و لیبرتی، مظلومانه بر زمین ریخت، چشم و گوش
بستهاند؟ چرا... دلم میخواهد فریاد بزنم و... اما با دیدن تصویر زیبایت که تمامیت
مظلومیت انسان است، به یاد میآورم این هم بخشی از درس توست، ایستادگی برای آزادی،
و خودت به ما آموختی که آزادی جوهر وجود انسان است.
فرمانده
کاظم عزیز، گرچه از آموزشهای بعدیت محروم شدهایم، اما احساس میکنم از پشت تیوالها
دلم و دلمان بیشتر با نبض تو میتپد. پس رو به سویت میکنم سلام میدهم و میگویم:
فرمانده
لشگر فدایی در لیبرتی، بدرود
برو
خدابههمراهت، همه عشق و عاطفهمان را در مسیر تحقق آرمانی که تو دل داده آن بودی نثار
خواهیم کرد و خلیفه ارتجاع را ولو با چنگ و ناخن و دندان هم شده سرنگون خواهیم کرد.
میلاد بهشتی