۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

شكوه يك نام




برگرفته از ایران افشاگر ۷18 ژانویه 2016 ، بهزاد راجی

لینک به منبع :


بعد از ساعتها انتظار بالاخره در باز شد و آن ” چهره مشعشع  تابان ” را پس از ساليان انتظار ديدم. راستش از صحبتهايش هيچ نميفهميدم و تمام تلاشم اين بود كه به سياه چشمانش خيره شوم. وه كه چه كار سختي بود و بايد آزموده باشي كه بداني! در خلال صحبتهايش چشم را روي هم نهاده و به ياد اولين روزي افتادم كه شكوه يك نام مرا با خودش به اوج بودن ها و توانستن ها برد.
سال 1366 هنوز پنج سالم تمام نشده بود. آسمان شهر تهران هر روز و هر شب از شدت بمباران ها به سرخي ميگراييد و جو ترس و وحشت همه مردم را فرا گرفته بود. اما مدت دو هفته اي بود كه ديگر خبري از بمباران نبود و مردم كمي آسايش پيدا كرده بودند. يك روز به همراه مادرم به سبزي فروشي محلهيمان رفتيم. صاحب مغازه از فالانژهاي محله بود و ميدانست كه مادرم هوادار سازمان است. فالانژ ريشوي بدقواره به محض ديدن مادرم با غيظ و كين گفت: ” ميدوني مسعود رجوي صحبت كرده دو هفته بمباران ها را قطع كنند؟ ” مادرم هيچ نگفت اما با لبخندي احساس رضايتش را نشان داد. اما از همان لحظه بود كه ذهنم آرام و قرار نداشت و سيلي از سؤالات را متوجه مادرم كردم. -  مامان مسعود رجوي ديگه كيه؟
-        تو به اين حرفها چه كار داري؟!
-        كجا زندگي ميكنه ؟
-        نميدونم شايد همين جا بين ما باشه
-        ميتونم ببينمش
-        نه علني نيست
-        ووو
آن روز فهميدم كه مادرم نميخواهد كه من زياد از اين موضوع سر در بياورم و سعي دارد كه بحث را عوض كند اما بعدها كه حين گوش كردن مادرم به راديو مجاهد باز هم اسم ”او“ را شنيدم، فهميدم كه آخوندها خيلي از او وحشت دارند و از همان موقع بود كه حسي داخلي در من بازتاب يافت و به بيان ساده احساس ميكردم خيلي دوستش دارم... آخر ميدانيد ... آري حتما بهتر از من ميدانيد...چند ساعت به همين منوال سپري شد بدون اينكه گذر زمان را حس كرده باشم. اما بالاخره من محدود در بعد زمان، مغلوب گذشت ثانيه ها شده و آن ديدار به يادماندني تمام شد. ولي آيا به واقع تمام شده بود؟ چه ساده انديشم من! تازه شروع شده بود! اگر “فروغ” قبول كند ميخواهم از او اين واژه را به عاريه بگيرم : ”تولدي ديگر“ يا بهتر است واژه اي را به كار ببرم كه وقتي انسان از بيان احساسي عاجز ميماند به آن پناه ميبرد چرا كه همه مفاهيم را با خودش به همراه دارد. آري شايد ” عشق“ كمي تسكينم بدهد. شايد ...

امروز بعد از گذشت سرفرازانه از توفانهاي بنيان كن و سونامي هاي نفس گير، در يك جنگ فشرده اراده ها بيش از هر زماني شكوه يك نام مرا در بر ميگيرد. نامي كه تبلور اراده انسان براي شكستن جبرهاي كور ميباشد، نامي كه براي من تجسم ايستادگي بر سر اصول به هر بهايي و بدون چشم داشت آنهم در زمانه نامردي ها و نامردمي هاست. نامي كه هزار و يك معناي ديگر را در وراي طاقت انساني عينيت ميبخشد. براي من آيا فقط ”من “ ؟ نه شايد فردا طلوع ”تولدي ديگر“ باشد... قطعا..