لیبرتی ، 9فوریه 2016 : گرامیداشت حماسه عاشورای مجاهدین در لیبرتی قهرمان سرزمین امام حسین ع وتداوم راه اشرف وموسی وتجدید عهد با شهدای گرانقدر 19 بهمن 1360شماره 1( ادامه دارد )
سخنراني سردار موسي خياباني به مناسبت 30فروردين
براي گذر از اين مسير ما به چنين اميد و ايماني احتياج داريم.
خوشبختانه ما تجربه بسيار غني پشت سر داريم. يك تجربه خونبار, يك حركت 15ساله و بطور
مشخص يك حركت 8-9ساله انقلابي خونبار. كارواني از شهدا, كارواني از اسرا, از شكنجه
شده ها, مقاطعي از يأس و نااميدي, مقاطعي كه خودبخود, بطور خودبخودي در بردارنده عميق
ترين نااميديها بود. مگر گفتن كسي كه چنان ايمان قوي داشته باشد كه در اين مقاطع نيز
نااميد نشود. فراز و نشيبها, شكست و پيروزيها, ما چنين تجربه اي را پشت سر گذاشتيم.
بنابراين يك ملاك عيني براي مهك زدن وعده و وعيدهاي قرآني و براي رسيدن به نتيجه اي
داريم كه به ما در ادامه راهمان كمك مي كنه. به سال 50اشاره كردم, بعد از شش سال حركت,
بعد از شش سال كار تشكيلاتي, در شرايط اختناق, در جو پليسي, تحت حاكميت ساواك, با چه
آرزوها و اميدهايي, ما ناگهان در آستانه ورودمان به يك مرحله نوين از حركت انقلابي
مان, به مرحله اقدام نظامي, به مرحله عمل مسلحانه, ضربه بزرگي خورديم, ضربه شهريور50.
در اولين روز تقريباً 40نفر از بالاترين كادرهاي سازمانمان دستگير شدند. در ادامه جريان ضربه در مدت 2ماه, تمام كادرهاي بالاي
سازمان, تمام مركزيت سازمان دستگير شدند. روزي كه شهيد حنيف را گرفتند, در ساواك جشن
و پايكوبي برپا شد. شرايط سختي بود. ما هميشه در سالهاي پيش از 50, آرزو و رويايمان
ورود به مرحله عمل نظامي بود, به مرحله اي كه به رژيم ضربات مادي بزنيم. در آستانه
چنين مرحله اي, ما چنين ضربه اي خورديم. رژيم,
ساواك, ايادي رژيم, تصور مي كردند كه حركت
را در نطفه خاموش و خفه كردند و تبليغ مي كردند كه تمام شد, مجاهدين تمام شد. نمي دونم
اون موقع هنوز شايد نام مجاهدين بر خودمون نگذاشته بوديم. با نامهايي مي خوندند, مي
گفتند, بهرحال تمام شد. رسيديم به يك مقطع ديگر, هم زمان با شهادت همين برادرها. يكبار
ديگر ما ضربه خورديم. اين دفعه ضربه اي سخت تر از قبل. اين دفعه ضربه اي كه تمام موجوديتمون
رو زير علامت سئوال و مورد ابهام و ترديد قرار داد. اين دفعه ضربه اي از درون. خب مي
دونيد, ضربه اپورتونيستها. شرايط اين دفعه واقعاً سخت تر بود. در سال 50 ما فقط از
طرف رژيم و ساواك تهديد مي شديم, زير فشار رژيم بوديم و در خارج از آن مورد احترام,
عزيز, هركسي خب سعي مي كرد هر چي از دستش بر مياد, كمكي به ما بكنه. دستي ولو از دور
به حركت ما داشته باشه. اما اين زمان در سال 54 شرايط ديگر فرق مي كرد. ما اين دفعه
از طرف, علاوه بر رژيم, جريانهاي ديگري نيز زير سخت ترين فشارها قرار گرفتيم. زياد
وارد تشريح نمي شوم. منظورم رو مي دونيد, توي كتابها خونديد, هنوز هم ما به مقدار زيادي
تاوان آن روزها را مي پردازيم, تاوان اون مقاومتها را مي پردازيم كه در اون روز كرديم.
به ما گفتند توبه كنيد, شما منحرفيد. ما گفتيم, نه. مگر نمي بينيد عده اي درونتون ماركسيست
شدند, خب شده باشند. اين دليل بر عدم حقانيت ما نيست. منحرف ترين آدمها در دودمانهاي
انبياء و اوصيا بوده اند. موسي 40روز قوم خودش رو ترك كرد, 40روز فقط. بعد از اون همه
زحمت كه كشيد تا اينها را آگاه كند, تا اينها را نجات بدهد. وقتي از ميقات برگشت, ديد
همه قوم_تكرار صدا: همه قوم- گوساله پرست شدند. داستانش رو مي دونيد, اشاره شد به آيه اي. هرجريان حقي ممكنه
با عناصر باطل گهگاه آميخته بشه. مثل جريان آبه كه كفي بر لب مياره. هيچ حركت انقلابي
نبوده كه با اين مسائل روبرو نباشه. اين دليل بر عدم حقانيت ما نيست. ما راهمان درست
بوده, حق بوده و ما مي دونيم و مطمئنيم و معتقديم كه اين كف باطل هرچه زودتر به كناري
خواهد رفت. اون روزها واقعاً اين ادعا خيلي ادعاي بزرگي بود و اثبات اون هم خيلي مشكل.
چون برعكس تمام واقعيات موجود بود. ما همه چيزمونو از دست داده بوديم. ما از هر طرف
زير فشار بوديم. تازه كاظم و مصطفي را كشته بودند. ما دائم زير شكنجه ساواك بوديم در
زندان اوين از چپ و راست. اين آقايون تازه ماركسيست شده ها كه خدا مي داند, هيچ خدايي
را بنده نبودند و اون آقايون ديگر هم همينطور. مي گفتند توبه كنيد. آخه براي چي توبه
كنيم. كدوم كار غلط, كدوم حركت غلط رو كرديم. در هر صورت, آن روزها هم گذشت. ما اون
روزها به خودمان مي گفتيم, خب اگر ما حقيقتي و حقانيتي در كارمان بوده باشه, اگر ما
حركتمون بر حق بوده باشه, مسلماً ما از بين نخواهيم رفت. نمي دونستيم هم چطور ها, واقعاً
نمي دونستيم. ولي مي دونستيم كه از بين نخواهيم رفت و مي دونستيم كه اين مدعي ها, اون
ها از بين خواهند رفت. منطق قرآن بوده آخه, (سوره رعد) آيه 16 - أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء
مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَّابِياً وَمِمَّا
يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاء حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ
كَذَلِكَ .... يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ
جُفَاء وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ
الأَمْثَالَ اين منطق قرآن بود. بنابراين مي گفتيم اگر حق و حقيقتي در كارمان باشه,
نه, از بين نخواهيم رفت, دوباره سر بر مي آوريم, دوباره جمع و جور مي شويم. از مواريثمان
حراست مي كنيم. از خون شهيدانمان پاسداري مي كنيم. نه به دشمن و نه به جريانهاي انحرافي
تسليم نمي شويم. خيلي سخت بود ها. بهرحال اون روزها هم گذشت و ما باز وعده هاي قرآن
را تجربه كرديم و تجربه مي كرديم. راستي كارها به كجا انجاميد. آيا وعده قرآن كه سَيَهْدِيهِمْ
وَيُصْلِحُ بَالَهُمْ تحقق نپذيرفت؟ آيا اشكالات
كار ما برطرف نشد؟ همين ضربه اي كه ما در سال 53-54 خورديم, واقعاً در ما يك تغيير
كيفي مثبت ايجاد كرد. ما خيلي تجربه اندوختيم, خيلي چيزها برايمان روشن شد و خيلي به
خودمان مطمئن شديم, به ايدئولوژيمون. جريان امور و گذشت ايام و سالها, اين را باز نشون
داد. بنا براين جا داشت كه ما اعتقادمان هر لحظه عميق تر و محكم تر بشه. مي دونيد خدا
كه صحبتش رو مي كنيم, بعنوان خالق هستي, در زندگي روزمره و در حركت روزانه انسان نيز
بايد ظهور و تجلي داشته باشه. ما اينچنين خدا را هم تجربه مي كرديم كه بله, پس واقعاً
حقيقتي در جهان وجود داره, حساب و كتابي وجود داره, وگرنه چه داعيه اي داشت كه ما كه
آنچنان در واقع يكبار مرده بوديم, دوباره زنده شويم. پس حق و حقيقتي در كاره. پس خدايي
هست.
سَيَهْدِيهِمْ وَيُصْلِحُ بَالَهُمْ و به اين ترتيب بود كه خون شهيدان ما, خون كاظم
و مصطفي به ثمر مي نشست. بهرحال باز ايام گذشت.