۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مردان پاکباخته، بیاد هنرمند بزرگ مقاومت عماد رام








برگرفته از همبستگی ملی ایران ،2مارس 2016:
لینک به منبع :


عبدالعلی معصومی:‌ مردان پاکباخته


استاد عماد رام، در هفته نامۀ «ایران زمین»، زیر عنوان «مردان پاکباخته» سه «داستان» را روایت کرد:
ـ «اوّلین داستان: استاد مهرتاش»، ایران زمین، شماره 17، 24شهریور1373.
ـ «دوّمین داستان: استاد حسین تهرانی»، ایران زمین، شماره22، 28مهر1373.
ـ «سوّمین داستان: استاد ادیب خوانساری، ایران زمین، 33، 15دیماه1373.
عماد رام
در 11 اسفند، سالروز تولد استاد نامدار موسیقی ایران، و به قول دکتر منوچهر هزارخانی، «تندیس و مجسمه شرافت، نجابت، انسانیت، عشق و محبت»، استاد عماد رام، بخشی از «دوّمین داستان: استاد حسین تهرانی»، را به نقل از «ایران زمین» شماره 22، در زیر از نظرتان می گذرد:
 «... استاد حسین تهرانی خودش بود و تالی نداشت. داستانی بود بی ‌همتا. گویی ضرب همزاد او بود. با او زاده شد و به ‌همراه او در دل خاک جای گرفت. من سالیان دراز در محضرش بودم و تا حدّ توانم [از او] چیزها آموخته ‌ام.‌ او انسان آزاده‌ یی بود که اعتنایی به ظواهر هستی نداشت. همه چیز زندگی برایش یکسان بود. هرگز مغرور نشد و از دورنگی و دروغ تنفّر عجیبی داشت. با آن ‌که مردی بود خودساخته، امّا آن‌ چنان از خامی به پختگی رسید که هرگاه لب به سخن باز می‌ کرد، هر چند ساده و بی‌ ریا، انسان را بر آن می ‌داشت که نکند هفت شهر عشق را پا زده است. او به‌ خوبی می‌ دانست که فرق هوس و عشق در چیست؛ لذا به معنی کلمه، عاشق هنرش بود؛ عشقی که در این راه او را تا مقام استادی رساند...  حسین، استاد صبا را مرشد خود می‌ دانست و همیشه می‌ گفت آن‌چه دارد از اوست و تا آخرین دم بر این عقیده پابرجا بود. دوست می ‌داشت صبا را آقا خطاب کند و این قدرشناسیش زبانزد خاص و عام بود. وقتی صحبت صبا را به‌ میان می‌ کشید، انگار عاشقی از معشوق خود حرف می ‌زند. از عاریتهای زندگی گریزان بود و هیچ‌ گاه لب به شکوه باز نکرد. شاگردان زیادی داشت، امّا در میان همه، محمد اسمعیلی را بهترین شاگرد خود می ‌دانست. استاد تهرانی با آن‌ که در همهٌ محافل صدرنشین بود، مسلک صوفیانه ‌اش را از یاد نمی‌ برد و همیشه با بیانی شیرین می‌ گفت: «اگر کسی نداند کجای کارم لنگی دارد، خودم می‌دانم»، لذا هرگز غَرّه نشد و از حریم خود پا فراتر نگذاشت... به‌ خاطر دارم مارکس روچ، بزرگترین طبّال جهان، وقتی ضرب حسین را شنید، در برابر انبوهی از جمعیت بانگ برآورد: خدای من، کاری را که این مرد با ضرب ساده خود انجام می ‌دهد، من با تمام ادوات ضربیم از اجرای آن عاجزم...
 او یکی از خاطرات گذشته ‌اش را برایم چنین گفت که بسیار شنیدنی است:
 آن‌ موقع من در خیابان شهباز، روبروی ورزشگاه، در یک خانه نسبتاً قدیمی زندگی می‌ کردم. یک روز بسیار سرد زمستانی که برای انجام کاری از خانه به‌ در آمدم، اتومبیل بسیار شیکی را در حریم خانه دیدم؛ اتومبیلی که از شماره ‌اش دانستم، مخصوص وکلا و وزرای آن زمان بود. راننده اتومبیل که لباس مخصوص و کلاه کاسکت به سر داشت،‌ به ‌محض دیدن من از ماشین پیاده شد و به نشانه احترام کلاهش را از سر برداشت و پس از خُضوع و سلام گرم مرا به اسم فراخواند. باورم نشد که او با من کار دارد،‌ زیرا مرا با چنین تشریفاتی چه ‌کار… در دل گفتم شاید راننده اتومبیل با شخص دیگری کار دارد و به اشتباه ‌سراغ من آمده است. ‌پرسیدم با کی کار دارید؟ گفت با شما؛ مگر شما آقای حسین تهرانی نیستید؟ گفتم چرا، امّا با من چه کار دارید؟ گفت آقا امشب میهمانی مفصّلی دارد و مرا به‌سراغ شما فرستاده که امروز هر کاری دارید در خدمت شما باشم تا شب به ویلای آقا… برویم. معلومم شد که میهمانی امشب مربوط به یکی از زعمای قوم است که وجود من برای گرمی محفل آنان لازم است و داستان فرستادن اتومبیل، آن ‌هم از صبح تا به غروب، این معنا را داشت که سلام روستایی بی ‌توقع نیست. من که همیشه به‌ خاطر نداشتن وسیله مجبور بودم هر روز به خرید مایحتاج خانه بپردازم امّا به قدری که توان حمل آن‌ را داشته باشم، از فرصت استفاده کردم و‌ با این وسیله ناخواسته به تدارک نیازهای چند ماهه خانگی پرداختم و آن ‌چه را می‌ خواستم تهیه و در گوشه و کنار منزل انبار کردم. دیری نپایید که وقت رفتن فرا رسید. با سماجت راننده، برخلاف میلم، در صندلی عقب ماشین، که معمولاً جای بزرگان است، نشستم و به‌ سوی محل موعود به حرکت درآمدیم.   راننده، که ظاهراً مرد مهربانی به ‌نظر می‌آمد، مرتباً اصرار می‌ کرد اگر گرمتان شده است بگویید تا بخاری ماشین را مطابق میل شما تنظیم کنم، یا در یخچال اتومبیل همه چیز وجود دارد که بدون تعارف می ‌توانید از نوشابه‌ های آن لبی تر کنید، زیرا آقا… این ماشین سفارشی را با قیمتی گزاف خریداری کرد که در سفرها به میهمانان ایشان بد نگذرد. امّا بیچاره نمی ‌دانست که اهل خرابات را به این‌کارها چه کار... تهران را پشت سر گذاشتیم. از جاده قدیم به‌ سوی کرج حرکت می ‌کردیم. تهران هنوز این‌ چنین بزرگ نشده بود و کسی جمعیت امروز را به خواب هم نمی ‌دید. لذا اغلب ریالمندان و صاحب‌منصبان آن ‌موقع در اطراف این جاده که تقریباً خالی از سکنه بود ویلاهای مدرنی در زمینهای بسیار وسیعی برای خود بنا می ‌کردند تا تعطیلات هفته را با دوستان اهل صفا در آن محل به‌ سر برند. و امشب هم یکی از آن شبها بود.   به هر تقدیر، دیری نپایید که به مقصد رسیدیم. در بزرگ آهنی باغ برای بازشدن بر روی پاشنه چرخید و دربان باغ از اتاقکش بیرون پرید و تا کمر خم شد. انگار وظیفه داشت به هر کس که درون این وسیله نقلیه سیاهرنگ نشسته است،‌ حتی اگر آدمکی از چوب باشد،‌ به حرمت ولی ‌نعمت خویش، سجده کند.  مدّتی از خیابان ‌بندیهای باغ گذشتیم تا به در ساختمان رسیدیم. در این‌ هنگام چند نفری به‌ سوی اتومبیل ما دویدند تا برای پیاده شدن میهمان تازه ‌وارد،‌ در بازکردن درب ماشین از هم پیشی بگیرند. یکی از آنها ضرب مرا که در جعبه مخصوصش قرار داشت، از من گرفت و دیگری مرا به سالن بزرگی که جمعیت در آن موج می ‌زد، هدایت نمود. ‌به‌ محض ورود،‌ به احترام من زن و مرد از جا بلند شدند و صاحبخانه، به‌ عنوان خوش‌آمد، مرا در آغوش کشید. هر کس به ‌نوبه خود ثناخوان من شد و مورد محبتم قرار داد. آن ‌چه کردم تا در جایگاه دلخواهم قرار گیرم، نشد که نشد. خانم صاحبخانه با شور و شعفی وصف‌ نشدنی، در حالی‌که با صدای بلند می ‌گفت هنرمند هر جا که رود قدر بیند و بر صدر نشیند، در میان کف‌زدنهای حضّار، مرا به بالای محضر رهنمون شد. با نشستنم در جایگاه تعیین‌ شده، همگی، که هنوز سرپا ایستاده بودند، در جای خود قرار گرفتند. جامها پر از شُرب مدام، و در این سرمستی بوسه‌ های مهر و محبتی نبود که همگان از راه دور و نزدیک، با اشارت لب و دست حوالت من نکنند. با آن‌ که از عاقبت این گونه میهمانیها خاطره چندان خوشی نداشتم، ‌امّا گاه انسان برای آن‌که همه دریچه ‌های امید را به روی خود نبندد، دست به خودفریبی می ‌زند، و همین اشتباه مکرّر باعث حضور من در این محضر شد.
به هر حال، پس از گذشت زمانی چند ساعته در میان قیل و قال بی ‌معنی، نوبت شام فرارسید. در این ‌موقع صاحبخانه رو به من کرد و گفت: استاد اجازه می‌ فرمایید شام را حاضر کنیم؟ من که از این پرسش غافلگیر شده بودم، با قدری تأمّل گفتم: امیدوارم مرا ببخشید، من صاحب اختیار این ‌همه یاران شما نیستم، بهتر آن ‌که این سؤال را با آنها در میان بگذارید. ناگهان خانم صاحبخانه، که گرم گفتگو با دیگران بود، چرخی زد و گفت: استاد، احترام شما بر همه واجب است و این شما هستید که باید اجازه بفرمایید شام را حاضر کنند یا خیر. گفتم سپاسگزارم، حداقل این اجازه را به من بدهید که عرض کنم هر وقت لازم شد، این‌کار را انجام دهید. خانم دستهایش را بر دیدگان گذاشت و گفت: بر روی چشم.
طولی نکشید آن چنان میزی از شام چیده شد که این گونه اَشرَبه و اَطعَمه را فقط در افسانه علاءالدین و چهل دزد بغداد می ‌توان جستجو کرد.
حسین، که با همه خصایلش، در وقت ‌شناسی نیز شهره آفاق بود، عقیده داشت که ارزش زندگی در دقیقه‌ هاست. لذا هرگز این ‌گونه مجالس باب طبعش نبود، زیرا در این همنشینیها به دقایق هدررفته عمرش غِبطه می‌خورد. ترجیح می ‌داد تنها باشد تا ثانیه‌ یی را در جماعتی به‌ سر برد که همزبانش نباشند. می‌ گفت آن‌شب به‌ قدری کلافه شده بودم که دلم می ‌خواست فریاد بزنم، امّا با خود می ‌گفتم فریاد بی‌ حاصل را چه فایده…
در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم/
 من ناله‌یی گر داشتم با یار صاحبدل کنم
 ... طولی نکشید که بساط شام هم برچیده شد. حالا همگی منتظر آن شدند که من با عرضه هنرم شور و حالی به جمع حاضران بخشم. چاره‌ یی نبود جز انجام این ‌کار. زیرا به‌ خوبی می‌دانستم دعوت از من به‌ خاطر همین بود و بس. در غیر این ‌صورت من این ‌جا نبودم. بر خلاف تمایلم همراه ضرب چندین ترانه قدیمی و چند بیتی هم از مشاهیر ادب برایشان خواندم که در نتیجه قال قضیه کنده شد.  حسین آوازه‌ خوان نبود، ولی زمزمه ‌یی دلنشین داشت. گاه که در کنار یارانِ شب ‌زنده‌ دار می ‌نشست، اگر حال و هوایی به او دست می‌ داد، ‌ضرب را چون کودکی در آغوش می‌ گرفت و با همان صدای گرم و خسته، با کمک ضرب، به خواندن ترانه‌ها و اشعار بزرگان می‌پرداخت. منم که رو بنهادم به قبله‌گاه محبّت/ منم فتاده چو یوسف درون چاه محبت امیر مُلک وجود و اسیر درگه عشقم/ منم که گوشه گرفتم به خانقاه محبت
حسین که دقایقی ساکت مانده بود، گفت بهتر است سخن کوتاه کنم. زیرا آن‌ چه را که باید بدانی آخر این واقعیت است که به افسانه ‌یی غم‌انگیز می ‌ماند. از من گذشته، ولی امید آن دارم که روزی فرا رسد که هنرمندان ایران، مثل همه هنرمندان ملل مترقی، بر جای خود تکیه کنند. یقین بدان که چنین روزی، روز شکوفایی هنر و هنرمند خواهد بود.  رفته رفته میهمانی به ‌پایان خود نزدیک می ‌شد. همه با تشکر از صاحبخانه و تمجید از شام و پذیرایی گرم خانم و ظاهراً تجلیل از هنرم که: "استاد شب بسیار خوب و فراموش ‌نشدنی را در خدمت شما داشتیم"، رهسپار دیار خود شدند. حتی یک نفر هم نپرسید که آیا وسیله‌ یی برای بازگشت دارم یا خانه ‌ام کجاست که شاید در مسیرشان مرا به مقصدم برسانند. ولی تردیدی نداشتم که صاحبخانه، با آن‌ همه حرمتی که از صبح تا به شب به من روا داشته بود، فکری به‌ حالم خواهد کرد و در این نیمه شب سرد مرا تنها نخواهد گذاشت.
 درگیر و دار چنین افکاری بودم که ناگهان خانم صاحبخانه، که به بدرقه آخرین میهمانانش رفته بود، وارد سالن شد و رو به شوهرش کرد و گفت: مگر چند بار باید بگویم که این راننده به درد ما نمی ‌خورد و باید گورش را گم کند. اینها لیاقت نوکری ما را ندارند. جوابش کن آقا، جوابش کن. شوهر گفت مگر چه شده که این‌ همه جوش می ‌زنی؟! خانم جواب داد: دیگر چه می‌خواستی بشود،‌ راننده سرکار بدون اجازه رفته خوابیده. حالا کی باید حسین را در این نیمه ‌شب سرد به منزلش برساند؟!  شوهرش گفت: راست گفتی، حال چه باید کرد؟! بلافاصله دست در جیبش کرد، مقداری اسکناس مچاله ‌شده را در آورد و به من گفت: حسین‌ جان این پولها را… نگذاشتم حرفش تمام شود. گفتم: آقا، من احتیاجی به هیچ چیز ندارم. من شعور آن ‌را دارم که آخر شب، آن‌ هم در این هوای سرد، مزاحم کسی نشوم. خودم می‌ روم. خانم با قیافه یی قهرآمیز، بدون خداحافظی، ما را ترک کرد و صاحبخانه، که منتظر چنین فرصتی بود، از جا پرید تا هرچه زودتر مرا از سر خود بازکند. هر دو ما به‌ طرف در خروجی باغ به ‌راه افتادیم و آقا… در حالی ‌که دست محبت به بازوانم گذاشته بود، مرتباً تکرار می‌کرد: حسین جان می ‌بینی چه مشکلات و دردسرهایی دارم؟ ترا به‌خدا اگر راننده ‌یی سراغ داری که اهل هیچ‌ چیز نباشد و از نظر خانواده و خلق و خوی خودت ضمانت او را بکنی، به‌ من معرفی کن که بسیار از تو ممنون خواهم شد.
 چند قدمی هم پیش نرفته بودم که آقا به بهانه سرما، مرا تنها گذاشت و من با پیمودن راه درازی، در حالی‌ که از سرما می ‌لرزیدم، با خداحافظی از دربان باغ قدم به جاده اصلی گذاشتم. حال مجسّم کن، در آن هوای سرد، ‌با نبودن هیچ ‌گونه وسیله در این وقت شب و خیابانهای تاریک و سوت و ‌کور، من چه باید می‌ کردم؟ با خود فکر می‌ کردم آن‌ همه غرور صبح تا غروب، چه شب غم ‌انگیزی به‌ خود گرفته است و این چه سرّی است که این‌ همه شوربختی نصیب هنرمندان اصیل و واقعی می‌شود؟ ‌عقلم به جایی نمی ‌رسید. نمی‌ دانستم چه باید بکنم. فقط در انتظار معجزه پیش ‌بینی نشده ‌یی بودم تا از این مهلکه جان سالم بدر برم. در این هنگام صدای رُعب ‌انگیزی افکار مرا درهم ریخت: "ایست!" در جا خشکم زد. دو مأمور ژاندارمری پرسیدند: کی هستی؟! من، حسین تهرانی هستم. این ‌جا چه کار داری؟ میهمان آقا… بودم. یکی از آنها گفت: میهمان آقا… ما را مسخره می ‌کنی؟ میهمانان آقا… هر کدام برای خودشان آدمی هستند، اتومبیل دارند، راننده دارند. این جعبه چیست؟ گفتم ضرب من است. از خنده ریسه رفت. ضرب؟ باز کن ببینیم. به‌ چشم قربان! اوه… این ضرب قیمتی است! نکند آن ‌را از جایی… گفتم سرکار، خواهش می ‌کنم متوجه حرف‌زدتان باشید. من میهمان آقا… بوده‌ ام؛ باور نداری می ‌توانی بپرسی. هر دو مأمور و من به در باغ رسیدیم. مدتی طول کشید تا در باغ به روی ما گشوده شد.‌ گویی همگی در اثر خستگی به خواب سنگینی فرو رفته بودند. باغبان، در حالی که زیر لب غُرولُند می ‌کرد، در میانه در ظاهر شد. مأموران با دیدن او ضمن ادای احترام پرسیدند. این آقا را می‌ شناسید؟ باغبان گفت: آری،‌ ارباب هر وقت میهمان دارند از این ‌جور آدمها دعوت می ‌کنند که میهمانان را سرگرم کنند. امشب این افتخار را به این ضرب‌ گیر داده ‌اند.
 مأموران، با پوزش از باغبان که مزاحم خوابش شده‌ اند، محل را ترک و بدون هیچ سخنی مرا رها کردند. ‌باز سرگردان و تنها. سعیم بر این بود که شکیبایی را از دست ندهم تا چاره ‌یی جستجو کنم. خوشبختانه سوسو زدن چراغی از دور مرا متوجه خود کرد. فهمیدم اتومبیلی است که به ‌سوی تهران می ‌رود. در میان جاده ایستادم و دستها را به علامت ایست حرکت دادم. با این اعمال راننده متوجه من شد و اتومبیل در چند متری من از حرکت بازماند. کامیونی بود که بار آجر داشت. راننده ‌پرسید: چه می ‌خواهی؟ گفتم: رفیق، من مطرب دوره‌ گرد هستم، امروز هرچه کردم، به‌ خاطر هوای سرد پنجره‌ یی باز نشد تا کمکی به من کنند، لطف کن و مرا تا میدان بیست و چهار اسفند برسان. پرسید: چی می ‌زنی؟ گفتم ضرب. گفت: ‌بزن ببینم. به ‌ناچار با آن دستهای سرد و یخ ‌بسته ضرب گرفتم و راننده همراه آن با صدایی چندش ‌آور شروع به خواندن کرد تا میدان بیست و چهار اسفند. با تشکر از او جدا شدم و در حالی‌که 10ریال بیشتر نداشتم، با تاکسی روانه خانه شدم.
 حسین، بغض خود را در میان تک‌ سرفه‌ ها پنهان کرد و دیگر حرفی نزد و در آخر کار زمزمه ‌اش این بود:
ساده‌لوحی بین که خواهم بر سر خاکم نهد پا/ آن‌که هم‌چون خاک ره کرد از تغافل پایمالم

دستهایش را فشردم و این بزرگ مرد هنر ایران را ترک کردم، در حالی ‌که در دل می ‌گریستم».