۱۳۹۵ فروردین ۶, جمعه

اولين كابوس من ــــــــــــــ ۹ ساله بودم



برگرفته از ایران آزاد فردا ،25مارس 2016:
لینک به منبع :

اولين كابوس من ــــــــــــــ ۹ ساله بودم

۹ساله بودم. در ایرانشهر به مدرسه عـــدالت می‌رفتم و در کلاس سوم ابتدایی درس می‌خواندم. آقا معلم واژه «عدالت» را برایمان معنی کرده بود. اما چند هفته بعد با دیدن اعدام در ملاء عام، «عدالت» را به شکل یک کابوس وحشتناک، تجربه کردم…
ساعت آخر بی‌صبرانه منتظر شنیدن زنگ مدرسه بودم. همراه با همکلاسیهایم با خوشحالی و سر و صدا کلاس را ترک کردیم و به سوی خانه روان شدم. به ناگهان یک صدای بلند، که از بلندگو می‌آمد، باعث شد متوقف شوم: «ای ملت سلحشور فردا ساعت ۵ بعدازظهر یک مجرم در فلکه ایران پیما بدار آویخته می‌شود. از شما درخواست می‌کنم تا شاهد حکم اعدام باشید…»
به راهم ادامه دادم. با خودم حرف می‌زدم: «اعدام»! یعنی چه کار می‌خواهند بکنند؟ یعنی یکی رو می‌خواهند بکشند؟ چرا؟ غرق این سؤالات بودم که به خودم گفتم: فردا باید حتماً بروم و ببینم…
خودم را به جلو جمعیت رساندم. در فلکه ایران پیما از تیرآهنی که نصب شده بود، یک طناب آبی رنگ ضخیم بسته بودند و یک مینی‌بوس هم زیر آن قرار داشت: «آن مینی‌بوس برای چیست» ؟
ثانیه‌ها همراه با تپش قلبم سپری می‌شد. دیدم یک ماشین آمبولانس نزدیک می‌شود. از داخل آن یک نفر، که لباس زندانی بر تن داشت، بیرون آورده شد. جوانی قد بلند با چشمانی درشت که انگار با آنها هزار حرف می‌زد. زندانی را بالای مینی‌بوس بردند و طناب را بگردنش انداختند .
هنگامی که مینی‌بوس می‌خواست شروع به حرکت کند، آن زندانی با صدای بلند فریاد کشید: «مرگ بر خمینی، مرگ بر رفسنجانی، مرگ بر خامنه‌ای».
قبل از این‌که کلمه نحس خامنه‌ای تمام بشود، زیر پایش خالی شد و بین زمین و آسمان معلق ماند. با مرگ در جدال بود و مقاومت می‌کرد و مثل آونگ به اینطرف و آنطرف می‌رفت. بعد از ۲۵دقیقه، دیگر نه طناب تکان می‌خورد و نه آن زندانی.
در این حین یک پاسدار، که نقاب سیاه به‌صورتش زده بود، مثل خفاش با خنجری در دهان به بالای تیرآهن پرید و همزمان یک وانت بار زیر جسد زندانی قرار گرفت. آن پاسدار با خنجر طناب را قطع کرد و جسد از بالا به داخل ماشین افتاد و صدایی برخاست مثل شکستن استخوان…
چشمانم را بی‌اختیار بستم. نمی‌دانم چرا یک دفعه یاد صحبتهای آن آقا معلم افتادم که چند هفته پیش داشت واژه «عدالت» را برایمان معنی می‌کرد…
رهسپار خانه شدم. ترس تمام وجودم را گرفته بود. قدرت راه رفتن نداشتم و موهای بدنم سیخ شده بود. حالت تهوع داشتم و به سختی به خانه رسیدم. به مادرم گفتم «حالم خوب نیست» ولی چیزی از آنچه که دیده بودم، نگفتم. اولین بار بود که اعدام و مرگ تدریجی یک انسان را می‌دیدم. آن هم در حالیکه فقط ۹سالم بود.
آن شب اولین کابوس زندگی‌ام به سراغم آمد. شب بعد تکرار شد. تا ۳ شبانه روز تب کردم و هر شب خواب آن زندانی را می‌دیدم…
هنوز فریاد او در گوشم زنگ می‌زند که: «مرگ بر خامنه‌ای». هر چند او نتوانست این شعار را به پایان ببرد، اما من عهد کردم که «مرگ بر خامنه‌ای» را به هر قیمتی که شده محقق کنم. تا آن عدالتی که آن‌روز برایم معنی شده بود، برقرار شود. وقتی داشتم برنامه ده ماده‌ای مریم رجوی، رئیس‌جمهور برگزیده مقاومت ایران را می‌خواندم، دیدم در ماده سوم آن نوشته: لغو مجازات اعدام… و به خود گفتم: در ایران آزاد فردا دیگر هیچ‌کس کابوس نخواهد دید.  از. دادشار لاشاری

                               آلباني- سايت ايران آزادفردا